نويسندگان: جورج ريتزر
داگلاس گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده

 

عمل گرايي

عمل گرايي موضع فلسفي دامن گستري است (1) که مي توان از درون آن چند جنبه را که بر جهت گيري جامعه شناختي رو به توسعه ي ميد موثر بودند، بيرون کشيد ( چاران، 2000؛ جويز، 1993 ). نخست اينکه به نظر عمل گرايان واقعيت راستين به صورت « حاضري و آماده » (2) در جهان واقعي وجود ندارد؛ بلکه « در حين عمل ما در جهان و در رابطه با جهان به گونه اي فعالانه آفريده مي شود » . ( جي. هيويت، 1984: 8؛ همچنين رجوع کنيد به شالين، 1986 ). دوم آنکه انسانها دانش شان درباره ي جهان را با چيزي به خاطر مي آورند و بر مبناي چيزي استوار مي کنند که سودمندي آن براي آنها اثبات شده باشد. آنها آنچه را که ديگر « در عمل موثر نباشد » احتمالاً تغيير مي دهند. سوم اينکه آدميان « شناخته ها » ي اجتماعي و فيزيکي فراروي شان را در جهان برحسب سودمندي آنها براي خودشان، تعريف مي کنند. سرانجام آنکه اگر خواسته باشيم کنشگران را درک کنيم، بايد اين درک را بر آنچه که آنها عملاً در جهان انجام مي دهند مبتني سازيم. سه نکته براي کنش متقابل گرايي نمادين تعيين کننده هستند: (1) تمرکز بر کنش متقابل بين کنشگر و جهان؛ (2) در نظر گرفتن کنشگر و جهان به عنوان فرايندهاي پويا و نه ساختارهاي ايستا؛ و (3) اهميت بسيار قائل شدن به توانايي کنشگر براي تفسير جهان اجتماعي.
نکته اي اخير در آثار فيلسوف عمل گرا، جان ديوي، بيش از هر جاي ديگري بيان شده است ( شابرگ و ديگران، 1997 ). ديوئي ذهن را به عنوان يک چيز يا ساختار نمي انگاشت، بلکه آن را فرايند تفکرآميزي مي دانست که يک رشته مراحل را در برمي گيرد. اين مراحل، تعريف شناخته هاي موجود در جهان اجتماعي، طرح ريزي شيوه هاي احتمالي کردار، تصور پيامدهاي مسيرهاي ديگر کنش، حذف احتمالات بعيد و سرانجام برگزيدن شيوه ي بهينه ي کنش را شامل مي شود ( استرايکر، 1980 ). تمرکز بر اين فرايند تفکرآميز تأثير بسيار زيادي در تحول کنش متقابل گرايي نمادين داشته است.
در حقيقت، ديويد لوئيس و ريچارد اسميت استدلال مي کنند که ديوئي ( همراه با ويليام جيمز، رجوع کنيد به ميوسُلف، 1994 ) در تحول کنش متقابل گرايي نمادين حتي از ميد هم تأثيرگذار بوده است. آنها پا را از اين هم فراتر گذاشته و عنوان مي کنند که « کار ميد براي جريان اصلي جامعه شناسي اوليه ي شيکاگو اهميتي حاشيه اي داشته است » ( لوئيس و اسميت، 1980:xix ). آنها در اين استدلال شان، بين دو شاخه از عمل گرايي- « واقع گرايي فلسفي » (3) ( منتسب به ميد ) و « عمل گرايي اسم گرايانه » (4) ( منتسب به ديوئي و جيمز )- تمايز قائل مي شوند. به نظر آنها، کنش متقابل گرايي نمادين بيشتر تحت تأثير رويکرد اسم گرايانه شکل گرفت و حتي با واقع گرايي فلسفي ناسازگار بود. موضع اسم گرايانه اين است که هر چند پديده هاي سطح کلان وجود دارند، اما « تأثيرات مستقل و تعيين کننده اي بر آگاهي و رفتار افراد ندارند » ( لوئيس و اسميت، 1980: 24 ). بي ترديد، اين ديدگاه « افراد را از نظر وجودي عاملان آزادي مي انگارد که هنجارها، باورها، نقش ها و غيره ي اجتماع را برحسب طرح ها و منافع شخصي موردنظرشان مي پذيرند، رد مي کنند، تعديل مي نمايند و يا به شکل ديگري تعريف مي کنند » ( لوئيس و اسميت، 1980: 24 ). برعکس، واقع گرايان اجتماعي بر جامعه و اين نکته تأکيد مي ورزند که جامعه چگونه فرايندهاي ذهني فرد را به وجود مي آورد و تحت نظارت قرار مي دهد. اين ديدگاه بيش از آن که کنشگران را به عنوان عاملاني آزاد تلقي کند، شناختها و رفتارهاي آنها را تحت نظارت اجتماع بزرگتر مي بيند. (5)
با توجه به اين تمايز، ميد بيشتر به اردوگاه واقع گرايان مي خورد و بنابراين، با جهت گيري اسم گرايانه ي کنش متقابل گرايي نمادين تناسب چنداني ندارد. چهره ي کليدي در تحول دوم، هربرت بلومر است که گرچه ادعا مي کند با يک رويکرد ميدي کار مي کند، اما در حقيقت بهتر آن است که او را يک اسم گرا بدانيم. لوئيس و اسميت جوهر تفاوت هاي آنها را از جهت نظري روشن مي سازند:
بلومر... کاملاً در جهت نظريه ي کنش متقابل رواني (6) حرکت کرد... نظريه پردازان کنش متقابل رواني برخلاف رفتارگرايان اجتماعي پيرو ميد مدعي اند که معاني نمادها جهان شمول و عيني نيستند، بلکه جنبه اي فردي و ذهني دارند؛ در واقع گيرندگان نمادها اين معاني را برحسب « تفسير » ي که از آنها به عمل مي آورند، به نمادها « الصاق » مي کنند.
( لوئيس و اسميت، 1980: 172 )

رفتارگرايي

تفسير لوئيس و اسميت درباره ي ميد را اين واقعيت تقويت مي کند که ميد از رفتارگرايي روان شناختي تأثير پذيرفته بود ( جي. بالدوين، 1986، a1988، b1988 )؛ اين همان ديدگاهي بود که ميد را به مسيري واقع گرايانه و تجربي سوق داده بود. در واقع، ميد علاقه ي اساسي اش را رفتارگرايي اجتماعي ناميد تا آن را از رفتارگرايي افراطي (7) جان بي. واتسن ( که يکي از دانشجويان خود ميد بود ) متمايز سازد.
رفتارگرايان افراطي پيرو واتسن ( کي. باکلي، 1989 ) با رفتارهاي مشاهده پذير افراد سر و کار داشتند. توجه اصلي آنها بر محرک هايي معطوف بود که واکنش ها يا رفتارهاي موردنظر را فرا مي خواندند. رفتارگرايان افراطي آن فرايند ذهني پنهان را که در فاصله زماني بين ارسال يک محرک و صدور يک واکنش روي مي دهد، يا انکار مي کردند و يا اهميت چنداني براي آن قائل نمي شدند. ميد هرچند که اهميت رفتار مشاهده پذير را پذيرفت، ولي احساس مي کرد که جنبه هاي پنهان رفتار، که رفتارگرايان افراطي آن را ناديده مي گرفتند، نيز وجود دارند. اما از آنجا که ميد تجربه گرايي حاکم بر رفتارگرايي را پذيرفته بود، نمي خواست که درباره ي اين پديده هاي پنهان صرفاً فلسفه پردازي کند. بدين سان، او بر آن شد که علم تجربي رفتارگرايي را به اين جنبه ها- يعني آنچه که در فاصله ي بين محرک و واکنش روي مي دهد- نيز بسط دهد. برنارد ملترز موضع ميد را چنين خلاصه مي کند:
واحد بررسي ميد « عمل » است که هر دو جنبه ي آشکار و پنهان کنش انسان را شامل مي شود. تمام مقوله هاي جداگانه ي موجود در روان شناسي هاي سنتي متعارف در چهارچوب مفهوم عمل جاي مي گيرند. توجه، ادراک، تخيل، استدلال، احساس و نظاير آن به عنوان اجزاي عمل انگاشته مي شوند... بنابراين، عمل شامل کل فرايند دخيل در فعاليت بشري مي شود.
( ملترز، 1964 /1978: 23 )
ديدگاه هاي ميد و رفتارگرايان افراطي در مورد رابطه ي بين رفتار انسان و رفتار حيوان نيز با يکديگر متفاوت بودند. در حالي که رفتارگرايان افراطي معمولاً بين انسان ها و حيوانها هيچ گونه تفاوتي نمي ديدند، ميد استدلال مي کرد که تفاوت کيفي مهمي بين رفتار اين دو گروه وجود دارد. ميد نکته اي اساسي اين تفاوت را در برخورداري انسان از قابليت هاي ذهني مي دانست که به آدميان امکان مي دهد تا زبان را در فاصله ي بين محرک و پاسخ به کار گرفته و در مورد چگونگي واکنش تصميم بگيرد.
ميد به طور يکجا، هم دينش را به رفتارگرايي واتسوني ابراز مي دارد و هم اين که خود را از آن جدا مي سازد. او اين نکته را زماني آشکار کرد که از يک طرف گفت « ما بايد با اين رشته ي آخرين [ روان شناسي اجتماعي ] از يک نقطه نظر رفتارگرايانه برخورد کنيم ». اما از طرف ديگر موضع واتسون را مورد انتقاد قرار داد، وقتي که عنوان نمود « آن نوع رفتارگرايي که ما بايستي مور استفاده قرار دهيم، از رفتارگرايي مورد استفاده ي واتسون بسيار کارآمدتر است » . ( 1934 /1962: 2 ).
چارلز موريس در مقدمه اش بر ذهن، خود و جامعه سه تفاوت اساسي ميد و واتسون را برشمرد. نخست آن که ميد توجه انحصاري واتسون به رفتار را بسيار ساده انگارانه تشخيص داد. در حقيقت، او واتسون را به اين متهم کرد که رفتار را از بافت اجتماعي گسترده ترش بيرون کشيده است. در مقابل، خود ميد بر آن شد تا رفتار را به عنوان بخش کوچکي از جهان اجتماعي گسترده تر مورد بررسي قرار دهد.
دوم آنکه، ميد واتسون را متهم کرد که هيچ تمايلي به بسط رفتارگرايي به فرايندهاي ذهني ندارد. واتسون از آگاهي و فرايندهاي ذهني کنشگر هيچ ادراکي در ذهن نداشت. همان گونه که ميد به گونه اي روشن بيان کرده است: « نگرش جان بي. واتسون مانند نگرش ملکه در کتاب آليس در سرزمين عجايب- سرهاي شان را از تن شان جدا کنيد!- است، که گمان مي کرد هيچ چيزي در سرها وجود ندارد. در آنجا خبري از ... آگاهي نبود » ( 1934 /1962: 3 -2 ). ميد ديدگاهش را در برابر ديدگاه واتسون قرار مي دهد: « رويکرد ما رفتارگرايانه است، اما برخلاف رفتارگرايي واتسون اجزايي از عمل را هم که به مشاهده ي خارجي در نمي آيند، تصديق مي کند » ( 1934 /1962: 8 ). به بياني ملموس تر مي توان گفت که ميد رسالت خود را در بسط اصول رفتارگرايي واتسون به فرايندهاي ذهني مي انگاشت.
سرانجام اين که، چون واتسون وجود ذهن را رد مي کرد، ميد او را چونان فردي مي انگاشت که تصويري انفعالي از کشنگر دارد و آن را به سان نوعي عروسک خيمه شب بازي مي بيند. از سوي ديگر خود ميد تصوير بسيار پوياتر و خلاق تري از کنشگر به دست داد و همين مسئله بود که او را براي کنش متقابل گرايان نمادين بعدي جذاب تر ساخت.
عمل گرايي و رفتارگرايي، بويژه به آن شکلي که در نظريه هاي ديوئي و ميد حضور دارند. به بسياري از دانشجويان تحصيلات تکميلي دانشگاه شيکاگو، عمدتاً در دهه ي 1920 سرايت کرده بود. اين دانشجويان، که هربرت بلومر نيز در بين آنها بود، کنش متقابل گرايي نمادين را بنيان نهادند. البته نظريه پردازان مهم ديگري نيز بر اين دانشجويان تأثير گذاشته بودند که مهمترين آنها گئورک زميل بود. علاقه ي زيمل به صورت هاي کنش و کنش متقابل با نظريه ي ميد همساز بود و بسط نظريه ي او به شمار مي آمد.

مابين تقليل گرايي و جامعه شناسي گرايي

بلومر اصطلاح کنش متقابل گرايي نمادين را در سال 1937 ابداع نمود و چند مقاله را درباره ي آن نوشت که براي توسعه ي آن بسيار سودمند بودند. در حالي که ميد مي کوشيد نظريه ي نوپاي کنش متقابل گرايي نمادين را از رفتارگرايي متمايز سازد، بلومر اين نظريه را در حال نبرد همزمان در دو جبهه ي متفاوت مي ديد. جبهه ي نخست، همان نبرد با رفتارگرايي تقليل گرايانه بود که ميد را نيز نگران ساخته بود. علاوه بر اين نبرد، تهديد جدي نظريه هاي جامعه شناختي کلان مقياس، بويژه کارکردگرايي ساختاري نيز مطرح بود. به عقيده ي بلومر رفتارگرايي و کارکردگرايي ساختاري، هر دو بر عواملي ( به عنوان نمونه، هنجارها و محرک هاي بيروني ) توجه دارند که رفتار انساني را موجب مي شوند. به نظر بلومر، هر دوي اين نظريه ها آن فرايند تعيين کننده را که کنشگران به واسطه ي آن به نيروهاي تأثيرگذار بر خود و رفتارشان معني مي بخشند، ناديده مي گيرند. ( موريونه، 1988 ).
به نظر بلومر، رفتارگرايان با توجه به تأکيدشان بر تأثير محرک هاي بيروني روي رفتار فرد، آشکارا تقليل گرايان روان شناختي بودند. علاوه بر رفتارگرايي، بلومر از چند نوع تقليل گرايي روان شناختي ديگر نيز آزرده خاطر بود. براي مثال، او به آنهايي که رفتار انساني را با تکيه بر برداشت هاي متعارف از مفهوم « نگرش » (8) تبيين مي کردند، انتقاد وارد مي کرد ( بلومر، 1955 /1969: 94 ). به اعتقاد بلومر، بيشتر آنهايي که مفهوم نگرش را به کار مي گيرند، آن را به عنوان « گرايش از پيش سازمان يافته » اي در کنشگر مي انگارند و معمولاً تصور مي کنند که کنش هاي انساني را همين نگرش ها موجب مي شوند. به نظر بلومر، اين يک نوع تفکر بسيار مکانيکي گرايانه است؛ چيزي که اهميت دارد، نگرش به مثابه ي يک گرايش دروني شده نيست، « بلکه مسئله ي مهم فرايند تعريف کننده اي (9) است که کنشگر از طريق آن عملش را به وجود مي آورد ». ( بلومر، 1955 /1969: 97 ) بلومر همچنين انگشت اتهامش را به سمت کساني نشان رفت که بر انگيزه هاي آگاهانه و ناخودآگاهانه تأکيد مي ورزيدند. او بويژه از اين ديدگاه آنها بيزار بود که کنشگران به واسطه ي تکانه هاي ذهني مستقلي که هيچ نظارتي بر آنها نيست، به کنش وا داشته مي شوند. نظريه ي فرويدي که کنشگران را تحت تأثير نيروهايي چون نهاد (10) يا لي بيدو مي بيند، نمونه اي از آن نوع نظريه ي روان شناختي است که بلومر با آن مخالف مي ورزيد. کوتاه سخن اين که، بلومر با هرگونه نظريه ي روان شناختي که فرايند معني ساز کنشگران را- يعني اين واقعيت را که کنشگران خود دارند و با خودهاي شان رابطه برقرار مي کنند- ناديده مي گيرد مخالف بود. انتقادهاي کلي بلومر همانند انتقادهاي ميد است، با اين تفاوت که بلومر انتقادهاش را به فراسوي رفتارگرايي بسط داد و اشکال ديگر تقليل گرايي روان شناختي را نيز به زير انتقاد گرفت.
بلومر همچنين با آن نظريه هاي جامعه شناسي گرايانه ( بويژه کارکردگرايي ساختاري ) که رفتار انساني را تعيين شده ي نيروهاي خارجي کلان مقياس مي دانند نيز مخالفت مي کرد. او در اين مقوله، نظريه هايي را قرار مي داد که توجه خود را بر عوامل اجتماعي- ساختاري و اجتماعي- فرهنگي از قبيل « " نظام اجتماعي"، "ساختار اجتماعي"، "فرهنگ"، "جايگاه منزلتي" و "نقش اجتماعي"، "رسم"، "نهاد"، "بازنمود جمعي"، "موقعيت اجتماعي"، "هنجار اجتماعي" و "ارزش ها "» معطوف مي کردند ( بلومر، 1962 /1969: 83 ). به نظر بلومر، هم نظريه هاي جامعه شناسي گرايانه و هم نظريه هاي روان شناختي، اهميت معنا و ساخت اجتماعي واقعيت را ناديده مي گيرند.
در هر دو نوع تبيين هاي روان شناختي و جامعه شناختي، معاني چيزها براي انسانهاي کنشگر يا کم اهميت شمرده مي شوند و يا تحت الشعاع عواملي تلقي مي گردند که براي توجيه رفتار آنها به کار برده مي شوند. اگر اعلام شود که انواع معيني از رفتار نتيجه ي عوامل خاصي اند که به عنوان عوامل ايجادي آنها لحاظ مي شوند، ديگر هيچ نيازي به بررسي معناي چيزهايي که انسان ها در جهت آنها عمل مي کنند، باقي نمي ماند.
( بلومر، b1969: 3 )

پي‌نوشت‌ها:

1- براي آشنايي با يک تلاش در جهت پرورش نوعي نظريه درباره ي کنش خلاق، دست کم تا حدي بر پايه ي عمل گرايي رجوع کنيد به جويز ( 1996 ).
2. Out there
3. Philosophical realism
4. Nominalist pragmatism
5- براي آشنايي با انتقادي که در مورد تمايزات مطرح شده در اينجا صورت گرفته است، رجوع کنيد به دي.ميلر ( b1982؛ 1985 ).
6. Psychical interactionism
7. Radical behaviorism
8. Attitude
9. Defining process
10. Id

منبع مقاله :
ريتزر، جورج؛ گودمن، داگلاس جي. (1390) نظريه جامعه شناسي مدرن، ترجمه: خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول