نويسندگان: جورج ريتزر
داگلاس گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده

 

گرچه روش شناسي مردمي گام هاي بلندي در جامعه شناسي برداشته و برخي قابليت ها را براي انباشت دانش درباره ي جهان زندگي روزمره، به ويژه در حوزه ي تحليل گفتگو از خود نشان داده است، اما با برخي مشکلات نيز دست به گريبان است.
نخست اينکه، هر چند امروزه روش شناسي مردمي نسبت به يکي دو دهه ي قبل پذيرفته شده است، اما هنوز هم با اتهامات گوناگوني از سوي بسياري از جامعه شناسان مواجه است ( پولنر، 1991 ). به نظر اين دسته از جامعه شناسان، روش شناسي مردمي بر موضوعات پيش پا افتاده تمرکز کرده و قضاياي مهم و حياتي رو در روي جامعه ي معاصر را ناديده مي گيرد. پاسخ روش شناسان مردمي به اين انتقاد اين است که در حقيقت اين آنها هستند که به قضاياي بسيار مهم مي پردازند، زيرا اين زندگي روزانه است که بيشترين اهميت را دارد. پل اتکينسون اين وضعيت را چنين توصيف مي کند: « گرچه روش شناسي مردمي همچنان با برداشت هاي آميخته به عدم درک و خصومت روبرو است، اما بي گمان نيرويي است که به هنگام پرداختن به نظريه، روش ها و بررسي هاي تجربي جامعه شناختي جدي گرفته مي شود ». ( 1988: 442 ).
دوم آنکه، هستند کساني ( مانند اتکينسون، 1988 ) که معتقدند روش شناسي مردمي ريشه هاي پديده شناختي و تعلقش به آگاهي و فرايندهاي شناختي را فراموش کرده است ( سيکورل [1974 ] و کولتر [ 1983، 1989 ] در اين زمينه استثناء هستند، گرچه کولتر تمايل به آن دارد که شناخت را در قالب جهان روزمره بنشاند ). به اعتقاد اين عده، روش شناسان مردمي و به ويژه تحليل گران گفتگو به جاي توجه به چنين فرايندهاي آگاهانه اي، بر روي « خصوصيات ساختاري خود گفت و شنود » تمرکز کرده اند ( اتکينسون، 1988: 449 ). آنچه در اين رويکرد ناديده گرفته مي شود، انگيزه ها و انگيزش هاي دروني کنش هستند. به نظر اتکينسون روش شناسي مردمي « بيش از اندازه خود را محدود کرده » و به « رفتارگرايي و تجربه گرايي » روي آورده است ( 1988: 441 ). در همين راستا تصور مي شود که روش شناسي مردمي برخي از اصول بنيادي خود را- از جمله پرهيز از تلقي کنشگر به عنوان موجودي هالو و ناتون از قضاوت- زير پا گذاشته است:
الهام بخش اوليه ي گارفينکل طرد تصور هالو بودن کنشگران و تأکيد بر عملکرد روشمند، ماهرانه و هنرمندانه اي آنها در توليد نظم اجتماعي بود. اما در سالهاي اخير، برخي از گونه هاي روش شناسي مردمي به ايده ي کنشگران هالو بازگشته اند و نيت مندي و معنا را يکسره کنار گذاشته اند.
( اتکينسون، 1988: 449 )
سوم اين که، برخي از روش شناسان مردمي نگران پيوند ميان تعلقات موجود در کار خودشان ( مانند گفتگوها ) و ساختار اجتماعي گسترده تر هستند. اين نگراني ها وجود دارند حتي با اينکه روش شناسان مردمي، خودشان را به مثابه ي پلي ميان شکاف خرد و کلان مي پندارند. براي مثال، زيمرمن چندي پيش، آميزش روش شناسي مردمي با جامعه شناسي کلان را به عنوان « يک پرسش باز و يک امکان وسوسه انگيز » عنوان کرد. ( 1978: 12 ). بعدها پولنر تأکيد کرد که روش شناسي مردمي بايستي « براي فهم عملکردهاي [ بديهي فرض شده ي ] موجود در زمينه ي اجتماعي گسترده تر، به آغوش جامعه شناسي بازگشته... و استدلال عادي (1) را برحسب فرايندهاي ساختاري و تاريخي به کار گيرد. استدلال عادي نه تنها به محصول کارهاي موقعيتي استدلال گران عادي بلکه به پويايي هاي درازمدت و کلان مقياس تر نيز اشاره دارد ». ( 1987: xvi ). افرادي همچون گيدنز ( 1984 ) که افکار روش شناسي مردمي را با نظريه ي ساختاربندي اش تلفيق کرده است، به يک چنين آميزشي متعهد شده اند. بودن ( 1990؛ نگ. مبحث بعدي ) به شکلي کلي تر خطوط اصلي آنچه را که روش شناسي مردمي بايستي درباره ي رابطه ي ميان ساختار عامليت ارائه دهد ترسيم کرده است. او استدلال مي کند که يافته هاي مطالعات روش شناسي مردمي نه تنها به ساختارهاي خرد بلکه به ساختارهاي کلان نيز مربوط مي شود. اين اميدواري وجود دارد که مطالعات نهادي پرتو بيشتري بر روي ساختارهاي کلان و رابطه ي آن با پديده هاي سطح خرد بيفکند.
چهارم آنکه، پولنر ( 1991 ) روش شناسي مردمي را به خاطر غفلت از بازتابشگري راديکال (2) اصيلش مورد انتقاد قرار داده است. بازتابشگري راديکال به اين ديدگاه منتهي مي شود که هرگونه فعاليت اجتماعي از جمله فعاليت هاي روش شناسان مردمي تحقق مي يابند. با اين حال، روش شناسي مردمي روز به روز براي جامعه شناسان جريان اصلي پذيرفته مي شود. همان گونه که پولنر مطرح مي کند، « روش شناسي مردمي در حال خيمه زدن در حومه هاي جامعه شناسي است » ( 1991: 370 ). هرچه روش شناسي مردمي بيشتر پذيرفته مي شوند، به همان اندازه نياز به تحليل کارهاي مختص خود را از ياد مي برند. در نتيجه، به نظر پولنر روش شناسي مردمي در خطر از دست دادن لحن انتقادي و خودتحليلي خويش و پرداختن صرف به تخصص هاي نظري جاافتاده ي ديگر قرار دارد.
سرانجام آنکه، بايستي خاطر نشان کرد که گرچه روش شناسي مردمي و تحليل گفتگو تحت يک عنوان مطرح شدند، اما ترديدهاي روزافزوني در مورد رابطه ي ميان آن دو احساس مي شود ( لينچ، 1993: 264-203 ). روش شناسي مردمي و تحليل گفتگو از ريشه هاي متفاوتي نشأت گرفته اند. نکته ي مهمتر اينکه، اين تحليل گفتگو بوده است که در سالهاي اخير بيشترين پيشرفت را در کل حوزه ي جامعه شناسي داشته است. در واقع، بررسي تجربي گفتگوها، تحليل گفتگو را براي جريان اصلي جامعه شناسي پذيرفتني تر ساخته است. اگر تحليل گفتگو در جريان اصلي بيشتر جا بيفتد و در مقابل، مطالعات مردم روش شناختي نهادها بيش از پيش در حاشيه ي رشته باقي بماند، تنش ميان اين دو حتي مي تواند شديدتر هم شود.

ترکيب و تلفيق

روش شناسي مردمي با وجود آنکه يکي از افراطي ترين چشم اندازهاي خردبينانه در نظريه ي جامعه شناسي است، اما نشانه هايي از حرکت به سوي ترکيب و تلفيق را از خود نشان داده است. براي مثال، به نظر مي رسد روش شناسي مردمي بيش از پيش وارد حوزه هايي مي شود که با جريان اصلي جامعه شناسي همخواني بيشتري دارند. نمونه هاي بارز اين واقعيت، تحليل هريتيج و گريت بچ ( 1986 ) درباره ي روش هاي مورد استفاده ي مخاطبان براي تشويق سخنران و پژوهش کلايمن ( 1993 ) درباره ي هو کردن است. به نظر مي رسد سنخ شناسي هاي اين دسته از روش شناسان مردمي با سنج شناسي هاي گونه هاي ديگر نظريه پردازان جامعه شناسي تفاوت چنداني ندارند.
با اين همه، روش شناسي مردمي هم چنان در حال نبرد و ناايمن باقي مانده است و بنابراين، در برخي جهان به نظر مي رسد که مغاير با ترکيب نظري حرکت مي کند. گارفينکل ضمن رد ايده ي ترکيب، روش شناسي مردمي را به عنوان نوعي « جايگزين بي بديل براي جامعه شناسي » مي انگارد ( 1988: 108 ). بودن ( 1990 ) دريافت که ساختن يک پوسته ي قوي، ولو خودآگاه براي روش شناسي مردمي و تحليل گفتگو ضروري است. بي گمان اين واقعيت که بودن نيز به آن اشاره مي کند درست است که روش شناسي مردمي تکيه اش را به حمايت هاي جامعه شناسي گسترده تر و عميق تر کرده است. اما اين سؤال پيش مي آيد که آيا روش شناسي مردمي يا هر نظريه ي جامعه شناختي ديگر، آنگونه که بودن ادعا مي کند به خاطر اين حمايت ها « باقي مي ماند ». به هر روي، يک چنين استدلالي اين فکر را رد مي کند که مرزهاي نظري هر آن کمرنگ تر مي شوند و چشم اندازهاي ترکيبي جديدي پديد مي آيند. البته بايد توجه داشت که روش شناسي مردمي بسيار نوپا و بي حصار است و احتمالاً مطرح کردن فرسايش مرزهاي آن هنوز خيلي زود است.
با وجود اين، بيشتر مقالات بودن ( 1990 ) به کوشش هاي ترکيبي در درون روش شناسي مردمي، مخصوصاً به مباحث تلفيقي مانند رابطه ي ميان عامليت و ساختار، زمينه مندي (3) کنش و رويدادهاي ناپايدار (4) در روند تاريخ مربوط مي شود. او همچنين به آن دسته از نظريه پردازان اروپايي و آمريکايي اشاره مي کند که به تلفيق روش شناسي مردمي و تحليل گفتگو با جهت گيري خودشان روي آورده اند. متأسفانه، چيزي که از آن بحث نمي شود، جايگاه آن دسته از روش شناسان مردمي است که افکار نظريه هاي جامعه شناختي ديگر را با چشم انداز خويش تلفيق مي کنند. به نظر مي رسد روش شناسان مردمي کاملاً به اين امر تمايل دارند که نظريه پردازان ديگر، چشم انداز روش شناسي مردمي را براي تلفيق برگزينند، در حالي که خودشان کمتر به عمل متقابل علاقه نشان مي دهند.

پي‌نوشت‌ها:

1. Mundane reason
2. Original radical reflexivity
3. Embeddedness
4. Fleeting events

منبع مقاله :
ريتزر، جورج؛ گودمن، داگلاس جي. (1390) نظريه جامعه شناسي مدرن، ترجمه: خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول