سخنران حجت الاسلام احمد رهدار (1)

بسم الله الرحمن الرحيم. با سلام به پيش گاه حضرت مهدي (عج الله تعالي فرجه الشريف) و ياران و منتظران واقعي اش من درباره ي علم ديني (2) « نظر » دارم، اما « نظريه » ندارم. « نظريه »، زاده ي يک دستگاه فکري قوي است که به طور منسجم و طولاني معطوف به يک موضوع پژوهشي است. پيش زمينه ها، مواد خام و حتي بستر نظريه ها معمولاً به شکل جمعي و البته غير منسجم توليد مي شوند و نظريه پردازان تا حدّ زيادي در اين موارد، وام دار ديگران هستند؛ آن ها در انتخاب يا جعل پيش فرض ها، روش ها، تجزيه و ترکيب مواد خام و... ابتکار و خلاقيت مي ورزند و چيزي توليد مي کنند که از آن به « نظريه » ياد مي شود. اين در حالي است که « نظر » زاده تأمل عقلاني يک فرد درباره اجزاي طرحي است که مي تواند در صورت کامل شدن، نظريه ناميده شود. با اين حساب، هر نظريه، شامل نظرهاي متفاوتي است که اجزاي آن را شکل داده اند و نهايتاً در ترکيب خاصي که با يکديگر برقرار کرده اند، يک نظريه را ساخته اند. تأمل بنده در اين جلسه درباره « علم ديني »، بيش از اين که در صدد ارايه نظريه اي در اين خصوص باشد، تلاش و کنکاشي خواهد بود که مي تواند مقدمه اي براي توليد آن باشد.

نکته اول

براي توليد « علم » ديني، به شکل پيشيني بايد « عالَم » ديني توليد شده باشد. (3) مؤلفه ها و کدهاي اثباتيِ عالَم ديني را؛ که با جامعه ديني متفاوت است؛ به راحتي نمي توان به شکل تفصيلي بيان کرد. در ادبيات رايج، نزديک ترين مفهوم به « عالَم »؛ که البته تفاوت هايي روشن نيز با آن دارد؛ مفهوم « گفتمان » است. در اين صورت، با مسامحه مي توان گفت که علم ديني تنها در درون گفتمان هاي ديني توليد مي شود. عالَم ديني يعني فضا و شرايطي که در آن، انديشه ها در دو سوي مبدأ و غايت، متوجه دين است؛ يعني از يک سو، مبادي، پيش فرض ها، مباني و منابع آن فضا و از سوي ديگر، روش ها، جهت، غايت و آرمانش ديني است. طبعاً وقتي انسان بخواهد در نسبت ميان مبدأ و غايت خاصي حرکت کند، روي خود فعل هم تأثير مي گذارد.
اين عالَم ديني در وجه اجمالش توسط خداوند خلق شده است. عالم ديني در وجه اجمال، همان عالَم فطرت بشر است. بشر، مفطور به دين خلق شده و لذا لازم نيست، اصول کلي و اساسي اين عالم را بشر خود، « جعل » کند، بلکه لازم است آن ها را « کشف » کند و بسط دهد. پس عالم ديني در وجه اجمالش، توسط بشر توليد نمي شود، بلکه خود انسان درون چنين عالمي پا به عرصه وجود مي گذارد. بشر به هنگام تولد از مادر، « انديشه » ندارد، اما « گرايش » دارد. در فطرت انساني چيزهايي از جانب خداوند به وديعه گذاشته شده که سراسر، ميل و گرايش هستند؛ گرايش به زيبايي، گرايش به پرستش، گرايش به خوبي و... نقطه کانوني همه اين گرايش ها، خود خداوند متعال است، انسان ها به دنيا آمده اند تا اين گرايش ها را تبديل به « عمل » کنند و آن اعمال را آن قدر محقق کنند که تبديل به « ملکه » شود، در اين صورت، عالَم فطرت؛ که همان عالَم ديني در سطح اجمالش مي باشد؛ به بسط رسيده و تبديل به عالَم زندگي و عمل در سه سطح فرد، اجتماع و تاريخ مي شود. اساساً حسن فرمايش امام علي (عليه السّلام) در نهج البلاغه، انبياي الهي آمده اند تا فطرتِ از قبل داشته بشر را بيدار و فعال سازند. « بيداري فطرت » به معناي بسط و تجلي عيني آن است. بسط فطرت، هم مي تواند « کمّي » و هم مي تواند به صورت « کيفي » صورت بگيرد و انبياي الهي به هر دو نوع اين بسط، عطف توجه دارند. پس عالَم ديني در مرحله نخستش ( مرحله اجمال ) وجود داشته و دارد؛ دليل اين امر هم اين است که خداوند متعال، هم « خالق » هستي و هم « رب » هستي است؛ يعني علاوه بر « خلق » هستي، آن را دائماً « ربوبيت » هم مي کند، لذا در همه زمان ها و مکان ها وجه اجمال اين عالَم ديني وجود دارد.
گزاره هاي اجمالي و اوليه موجود در فطرت؛ که « گزاره هاي گرايشي » هستند؛ زمينه ساز « گزاره هاي شناختي » اجمالي و اوليه اي مي شوند که از اين پس به شکل ديالکتيکي بر يکديگر تأثير گذاشته و به نوبه خود، باعث توليد گزاره هاي جديدتري مي شوند که مجموعه آن ها « منظومه معرفت » بشري را شکل مي دهند. اين مجموعه معرفت، زمينه ساز مجموعه اي از رفتارها مي شود و « منظومه رفتاري » بشر را شکل مي دهد. انبياي الهي به اين منظور آمده و اديان الهي را عرضه کرده اند که در گام نخست، مجموعه معرفت بشري را هم سو و تعميق يافته گرايش هاي فطري کنند به گونه اي که از دل آن، منظومه معرفت ديني ساخته شود و در گام بعدي، مجموعه رفتاري بشر را از دل اين منظومه ديني درآورند. به هر ميزاني که اين اتفاق درست بيفتد، به همان ميزان، عالَم ديني درست و درست تر ساخته مي شود.
پرسش اساسي اين است که حرکت از « فطرت » به معرفت » و سپس به « عمل » چگونه طي مي شود؟ به نظر مي رسد هر يک از اين گام ها از دالان نيازهايي صورت مي گيرد که پايگاه قبلي آن ها را خلق کرده است. به اين صورت که « فطرت » ( گرايش هاي اجمالي اوليه )، « نيازهايي » مي آفريند که برطرف کردن آن ها مستلزم تلاش هايي معطوف به « شناخت و علم » هست؛ شناخت هايي که پس از حصول و انباشت شدن، راه هايي به سوي « عمل » باز مي کنند.
يکي از مسايل مهمي که در بحث از عالَم و حتي علم ديني مطرح است، رابطه ميان « نياز » بشري و « علم » آن مي باشد. پرسش اين است که آيا علم براي انسان نياز توليد مي کند و يا برعکس، نياز است که انسان را به علم دعوت مي کند؟ پاسخ، هر کدام از دو مؤلفه نياز و علم باشد، پرسش ديگري توليد مي شود که دين کدام يک از اين دو مؤلفه را درست مي کند: نياز يا علم؟ اگر بخواهيم به لحاظ دقيق فلسفي توضيح دهيم، علم مقدم بر نياز است. به عنوان مثال؛ اگر در عالَمي باشيم که گزاره اي مثل « خدايي هست » در اختيار ما مي گذارد، از آن جا که اين گزاره خنثي نيست، به طور طبيعي يک سري نيازها را به تبع خود براي ما تحميل مي کند. به گونه اي که ناگزير هستيم، رفتارهاي خود را مناسب عالَم غيب تنظيم کنيم. در اين صورت، ابتدا انديشه و سپس رفتارهاي ما « چندساحت نگر » مي شود و به تبع، نيازهاي انسان هم چندساحتي مي شود.
البته بايد توجه داشت که علم در عين اين که براي انسان نياز جديد خلق مي کند، در مواردي نيز، خودش فرزند نياز است. به عنوان مثال؛ اين نياز به خنک شدن و گرم شدن است که علم به کولرسازي و بخاري سازي را براي انسان به ارمغان آورده است نه برعکس ( بدين معني که ابتدا انسان کولر و بخاري ساخته باشد وسپس گرم و سردش شده باشد! )، به عبارت ديگر؛ هرچند در ابتدا، نسبت علم و نياز از جانب علم رقم مي خورد، اما در ادامه، رابطه علم و نياز به شکل ديالکتيکي و متقابل شکل مي گيرد. پس در خصوص نسبت ميان علم و فطرت بايد گفت که گرايش هاي اولي فطرت موجب خلق نيازهايي متناسب با خود مي شود و نحوه برطرف کردن اين نيازها، علوم ديگري را خلق مي کند که نسبت به مواد اوليه فطرت تفصيلي تر هستند. با اين حساب مي توان نتيجه گرفت که کل علوم بشري، تفصيل يافته مواد اوليه فطرت انساني است و آن چه به اين علوم اعتبار و ارزش مي دهد، « جهت » آن ها است که اگر الهي باشد، علم ديني و اگر شيطاني باشد، علم شطاني خواهد بود. در خصوص بحث علم و عالم ديني، توجه به نکات ذيل حايز اهميت اند:
عالَم ها نسبت به عناصر و اجزاي دروني شان اصطلاحاً « به شرط شيء » هستند؛ به اين معني که عالَم ها نسبت به محتويات دروني شان خنثي نيستند. به عبارت ديگر؛ عالَم، به مثابه يک ظرف است که نمي توان هرگونه مظروفي را درونش ريخت. به عنوان مثال؛ اگر ظرف در اختيار انسان پلاستيکي باشد، نمي توان درون آن مواد مذاب ريخت يا اگر ظرف در اختيار انسان، داراي حجم کوچکي باشد، نمي توان درون آن، مظروفي حجيم تر از خود ظرف قرار داد. اين به اين معني است که ظروف هم به مقدار مظروف و هم به نوع و جنس آن حساسيت داشته و « به شرط شيء » هستند. با اين حساب، عالَم اسلامي به مثابه يک ظرف نيز هم به محتوايي که درونش قرار مي گيرد و هم به مقدار آن محتوا حساس است؛ هر عالمي نسبت به چيزهائي تلائم و نسبت به چيزهائي تنافر دارد. عالَم ديني نيز از همين قاعده پيروي مي کند، پس اگر در جايي عالَم ديني محقق شد، حتم بدانيم که هر چيزي را به هر مقدار نمي توانيم درون آن قرار دهيم توجه به اين نکته به ويژه در فضاي ارتباط ميان عالَم ها و بحث اخذ و اقتباسات ميان فرهنگي تأثير کاربردي دارد. به عنوان مثال؛
عالَم اسلامي به هنگام اخذ و اقتباس (4) از عالَم غربي، نمي تواند همه عناصر و اجزايي که درون عالم غربي مفيد و کارآ هستند را به درون خود راه دهد، بلکه بايد قبل از اين دعوت، از ميزان تناسب و تلائم کلي آن عناصر با کليت و روح عالم ديني ( اسلامي ) بحث شود و در صورت احراز هماهنگي و تناسب، اخذ و اقتباس شوند.
اگرچه عالم داشتن خاص انسان است، به رغم اين، انسان سوژه اي نيست که بتواند به هرگونه که خود مي خواهد آن را تغيير دهد. دليل اين امر اين است که بشر مالک عالمي که در آن به سر مي برد نيست، بلکه به عنوان يک جزء درون آن قرار دارد، البته درون عالم قرار داشتن به معني مکاني آن نبايد فهم شود؛ چه، خود مکان هم درون عالم است نه اين که عالم در مکاني قرار داشته باشد. به عبارت ديگر؛ عالم انسان، در نسبتي رقم مي خورد که انسان با مرکز هستي برقرار مي کند و اساساً امور و چيزها هم در نسبت با آن مرکز است که امور و چيز مي شوند. عالم، مجموعه چيزها و امور نيست به گونه اي که اگر چيزها و امور کم و زياد شدند يا اساساً محو شدند، عالم هم سعه و ضيق يابد يا اساساً منتفي شود، بلکه عالم، مجموعه نسبت هاي امور و چيزها است. در عالم، نسبت ها مهم هستند و در آن، ارزيابي امور نيز همواره با مؤلفه هاي « نسبت » و « جهت » ممکن مي شود. از اين رو، ابتدا به ساکن به هيچ امري نمي توان گفت خوب يا بد است، بلکه بايد گفت چه امري ( مؤلفه )، در کجا ( نسبت ) و براي چه ( جهت ) خوب يا بد است.
وقتي عنصر يا عناصري از يک عالَم در تلائم کلي با عالَم ديگري باشد، مورد اخذ قرار مي گيرد، اما نبايد گمان کرد که عنصر يا عناصر اخذ شده ضرورتاً بايد در همان نسبت و جايگاهي در عالَم جديد قرار گيرند که عالَم پيشين ( عالَم مادر ) قرار داشته اند؛ چرا که از سويي، عالَم جديد؛ تنها به اين دليل که عالَم جديد و متفاوتي نسبت به عالم قبلي است؛ از چنين کاري سر باز خواهد زد و از سوي ديگر، اگر چنين اتفاقي در کليتش بيفتد ( يعني همه عناصر اخذ شده دقيقاً در همان نسبت و جايگاهي قرار گيرند که قبلاً قرار داشته اند ) در اين صورت، تمايز ميان عالَم جديد و عالَم مادر از بين خواهد رفت و گو اين که عالَم مادر، بسط مکاني ( ساحتي ) يافته و گستره محدود پيشيني اش را افزايش داده است. توجه به اين نکته از اين حيث مهم است که به عنوان مثال؛ در مقايسه ميان کشور خود و کشورهاي غربي مجاز نيستيم از عناصر اخذ شده از عالَم غربي، انتظار همان کار ويژه اي را در کشورمان داشته باشيم که در عالَم غربي دارند؛ چرا که اين عناصر، اخذ در کارآمدي دروني شده اند، نه اخذ در جهت ( کارآمدي بيروني )؛ به اين معني که مثلاً فلان دستگاه به دليل کارآمدي اش در انتقال سريع و درست فلان مصالح از مکاني به مکان ديگر اخذ شده، اما نفس مکان مبدأ و مقصد و نيز جهت و نسبت ميان آن دو، در اين اخذ، مورد ملاحظه نبوده است. به عبارت ديگر؛ اگر عالَمي متفاوت از عالَم هاي ديگر داشته باشيم، معني اش اين نيست که همه اجزاء عناصر عالَم هاي ديگر به اين دليل که متعلق به عالَم هاي ديگر هستند، نتوانند به مثابه اجزاي آن استفاده شوند.
عالَم ميزبان در صورتي مي تواند اجزاي عالَم هاي ديگر را اخذ کند و در عين حال، تمايز و تفاوت خود با آن ها را حفظ کرده باشد که از قابليت و توان تصرف در اجزاي عالَم هاي ديگر برخوردار باشد. شرط چنين قابليتي، ايجاد نوعي فضاي هژمونيک و نوعي ميدان مغناطيسي ويژه است که هر کسي در شعاع آن قرار گيرد، ناگزير بار و رنگ آن را بگيرد. به عنوان مثال؛ در ابتداي انقلاب اسلامي، گفتمان اسلامي با محوريت شخص حضرت امام و انديشه هايش به اندازه اي مسلط و فراگير بود که حتي بسياري از اساتيد داراي گرايش مارکسيستي در دانشگاه ها بدون آن که کسي آن ها را اجبار کرده باشد، براي اين که احساس آرامش کنند، هژموني ناشي از اعتقادات جمعي را مي پذيرفتند و به نماز مي ايستادند. چه اين که در برخي از دانشگاه هاي کشور ما هم اينک نيز، گاه هژموني اسلامي يا غير اسلامي به اندازه اي است که ديگران بي آن که اجباري رسمي پشت آن ها باشد، ناگزير در ذيل شرايط آن قرار مي گيرند و دختر چادري پس از مدتي مانتويي يا دختر مانتويي پس از مدتي، چادري مي شود. و دختر که در هشت سال دفاع مقدس، گفتمان ايثار و گذشت به اندازه اي قوي و مسلط بوده است که هر کسي وارد اين ميدان مي شد، رنگ و بوي آن را مي گرفت. بسياري از جوانان لاابالي که يا در شرايط سربازي ( اجباري ) و يا به دلايل ديگري سر از جبهه در مي آوردند، در حقيقت متعلق به عالَم جبهه نبودند و مسامحتاً مي توان گفت از عالَم ديگري أخذ شده بودند، اما وقتي درون عالَم جبهه قرار مي گرفتند، در جهت آن کارآمدي پيدا مي کردند نه در جهت هرزه گري و... به عنوان مثال، فضا و شرايط عالَم متصرِف است که اجزاي وام گرفته شده از عالَم غير را در جهت خودش به کار مي گيرد. اگر عالَم ميهمان از چنان پويايي و رشد و قابليت تصرف برخوردار نباشد، به هر ميزان که از عناصر عالَم هاي ديگر استفاده کند، به همان ميزان در ورطه تقليد مهلک سقوط مي کند.
گاه به هنگام طرح توليد علم بومي از جانب مخالفان اين طرح تفسيري از آن مطرح مي شود که بسيار سطحي و مضحک است. در اين تلقي تحريفي از علم بومي، باور بر اين است که پس از توليد منظومه علم بوي ( که البته به دليل اين که بوميت در کشور ما همان دينيت است، علم بومي همان علم ديني خواهد بود ) هيچ يک از عناصر علم غربي در آن حضور نخواهند داشت. اشتباه اين تلقي، عدم مميزگذاري ميان مقام تجزيه و مقام ترکيب است. آن چه جهت يک منظومه علمي را از غيرش متفاوت مي کند، صرف اجزاي علمي آن نيست، بلکه ترکيب آن اجزاء نيز مهم است ( بلکه مهم تر است ). در مقام ترضيح اين مطلب، بايد توجه داشت که به عنوان مثال؛ بسياري از عناصر شيميايي مذکور در جدول مندليف ( حدود شصت و چهار تاي آن ها )، توسط مسلمانان شناخته و کشف شده اند، اما اين امر به دليل همان مقام ترکيب، نبايد بدين گونه تفسير شود که پس بسياري از منتجات علم شيمي امروز به عالَم اسلامي منتسب مي شود؛ چرا که اگرچه بخش قابل توجهي از اجزاي اين علم، مرهون تلاش هاي علمي مسلمانان مي باشد، اما ترکيب آن ساخته خود غرب است. پس در طرح توليد علم بومي نيز حتي در صورت کامل شدن، بي شک عناصر زيادي از منظومه علم غربي حضور خواهند داشت، اما آن ها در ترکيب ويژه آن چنان به کار گرفته خواهند شد که بيش از آنکه به منظومه علم غربي شباهت داشته باشند، به منظومه علم بومي ( ديني ) شباهت خواهند داشت.
قبل از اين که منظومه علم ديني را توليد کنيم، نمي توانيم تصور روشني از آن به دست دهيم و اين البته، عيب نيست؛ چرا که هيچ دانشمندي را به خاطر عدم اطلاع از کشفياتي که در آينده ممکن است اتفاق بيفتد، مؤاخذه نمي کنند. به رغم اين، ما مي توانيم مختصات و ويژگي هايي از آن علوم به دست دهيم. آن چه براي ما روشن است اين است که اگر عالَمي، عالَم ديني شد، علومي که در آن عالَم زاده مي شود، جز به مباني همان عالَم مدد نخواهد رساند. مثل علومي که در تاريخ اسلام اعم از رياضي، فيزيک، طب، موسقي و... توليد شدند و همه آن ها به عالَم اسلامي مدد رساندند و اساساً اين علوم، توسط دانشمندان و عالمان بزرگ اسلامي مثل کندي، فارابي، ابن سينا، ابوريحان بيروني و... توليد شده است. بر اين اساس، علم ديني، علمي خواهد بود در عالَم ديني توليد شده باشد و در راستاي تقويت مباني، جهت و غايت دين عمل کند. با اين تحليل، شايد سخت باشد که بپذيريم در درون عالَم غيرديني، علم ديني بتواند در راستاي تقويت مباني، جهت و غايت دين عمل کند.

نکته ي دوم

نحوه ي تصرف عالَم ديني در عالَم غيرديني همواره از يک قاعده پيروي نمي کند. به عبارت ديگر؛ سير حل شدن عالَم غير ديني در عالَم ديني همواره تک خطي نبوده و نيست. شکل ساده، روشن و مطلوب اين تصرف و تحول اين است که اجزاي عالَم غير ديني ( عناصر و افراد ) مستقيماً رنگ اجزاي عالَم ديني را بگيرند، به اين گونه که به عنوان مثال؛ شخص کافر و مشرک، از طريق گفت و گو و يا هر عامل معقول ديگري اسلام و سپس ايمان بياورد. اما اين تصرف و تحول، شکل هاي ديگري نيز دارد عنوان مثال؛ بر اساس آن ها، تصرف و تحول، چند مرحله اي و با واسطه صورت مي گيرد. به عنوان مثال؛ بر اساس يکي از اين روش ها، فرد مشرک، از ساحت شرک وارد ساحت ايمان ظاهري ( نفاق ) مي شود و در گام هاي بعدي از دل اين نفاق، ايمان واقعي براي همان شخص يا افراد وابسته به وي زاده مي شود.
حسب روايات ديني، نفاق، بدتر از کفر است؛ چرا که انسان کافر از جلو و به طور مستقيم با جريان توحيد مبارزه مي کند و انسان موحد و مؤمن به راحتي مي تواند تشخيص بدهد که بايد با چه کسي و در کجا مبارزه داشته باشد. اين در حالي است که انسان منافق از درون و به شکل پنهاني با جريان توحيد مبارزه مي کند و اين امر، مبارزه را براي اهل ايمان سخت و سخت تر مي کند و از همين رو، جريان نفاق از قابليت بالاتري براي ضربه زدن به جبهه توحيدي برخوردار است. به رغم اين تفاوت ارزشي ميان منافق و کافر، به لحاظ جامعه شناختي، ساحت نفاق نسبت به ساحت کفر فرصت هاي بهتري را در اختيار جريان توحيدي براي حرکت در مسير حق قرار مي دهد؛ چرا که، انسان منافق به حکم اين که منافق است، ظاهراً نمي تواند نيروي خود را مستقيماً در مقابل نيروي جبهه حق قرار دهد و همين امر به جريان حق اجازه فعاليت آزادانه بيش تري را مي دهد و اين فعاليت آزادانه از آن حيث که مربوط به شخص منافق شود، يا منجر به تأثير در خود او و يا منجر به تأثير در اطرافيان وي مي شود. (5)
توجه به اين مطلب ما را بر آن مي دارد که تنها شکل توليد منظومه علم ديني، توليد تمام تأسيسي گزاره ها و عناصر آن نيست. به اين معني که نبايد بپنداريم زماني موفق به توليد منظومه علم ديني مي شويم که ابتدا همه عناصر و گزاره هاي آن را جداگانه توليد کنيم و سپس با کنار هم گذاشتن آن ها، پازل و منظومه علم ديني را شکل دهيم، بلکه گاه؛ و با کمي مسامحه مي توان گفت غالباً؛ لازم است منظومه علم ديني را گام به گام توليد کنيم و براي اين منظور بايد نوعي شيب تحقيقاتي ( نظري ) در جهت گذار از فضاي منظومه علم غير ديني به فضاي منظومه علم ديني ايجاد کرد. نبايد پنداشت که اين گذار راحت و سريع صورت مي گيرد؛ چرخه علم از توليد تا مصرف در زمان ما نيازمند گذار از مدار پنج مرحله اي به شرح ذيل است:
آزمايشگاه: که در آن، عنصر کشف مي شود؛
دانشگاه: که در آن، عنصر، تئوريزه مي شود؛
کارخانه: که در آن، عنصر تبديل به صنعت مي شود؛
بازار: که در آن، عنصر تبديل به کالا مي شود؛
خانه: که در آن، عنصر مصرف مي شود.
گذار از هر يک از مراحل فوق به مرحله بعدي مستلزم گذر مدت زمان طولاني مي باشد؛ هر چند گاه در هر يک از مراحل مذکور ممکن است اتفاقي بيفتد که منجر به گذار سريع از آن مرحله به مرحله بعد و حتي گذار سريع در مراحل بعدي مي شود، اما اين اتفاق ها چندان قابل پيش بيني نيستند و نمي توان براي آن ها قاعده به دست داد. آن چه مي توان به شکل قاعده مند تعريف کرد، تلاش عقلاني - عملي انسان است که معطوف به هدفي خاص صورت مي گيرد و در آن، هدف به شکل منطقي مي تواند در مسير و فرايند طبيعي؛ نه فرايندهاي موتاسيوني و جهشي؛ تأثيرگذار باشد.
هر دوره علمي آغازي بر يک پايان است؛ پايان يک چرخه کامل مراحل پنج گانه مذکور؛ يعني آن گاه که به فراورده هاي يک دوره کامل علمي، امکان آزمون و خطا داده مي شود، دوره جديد علمي آغاز مي شود. هر دوره در صورت طولاني بودن تبديل به يک گفتمان مي شود که همه امور را با روح خود هم آهنگ و متجانس مي کند و در صورت کوتاه بودن به مثابه يک پارادايم عمل مي کند و تنها بخشي از امور را مناسب با روح خود شکل مي دهد، ضمن اين که همان بخش، خود با يک کلي روح ديگر ( گفتمان غالب ) لازم است هم آهنگ باشد.
نکته مهم اين است که تا زماني که يک دوره علمي تبديل به گفتمان غالب نشده در شيب گذار به سر مي برد و وقتي تبديل به گفتمان مي شود، شيب جذب ايجاد مي کند؛ به اين معني که گفتمان ها و پارادايم هاي علمي ديگر را به درون خود دعوت و نهايتاً منحل مي کند. در عصر ما گفتمان علمي غرب به گونه اي غالب است که از قابليت جذب و انجذاب ديگر گفتمان هاي علمي به درون خود برخوردار است و درست در اين شرايط است که گفتمان علم ديني ناگزير از ايجاد شيب گذار از گفتمان علم غربي مي شود و اهميت جنبش نرم افزاري و توليد علم دوچندان مي شود.

نکته سوم

وقتي در جايي منظومه علمي شکل بگيرد يا شيب تحقيقاتي براي شکل گرفتن آن آغاز شده باشد، مناسبت ميان فرايند و هدف، منطقي توليد مي کند که به نوبه خود در به تفصيل رساندن فرايند کمک مي کند. به عبارت ديگر؛ مراحل متفاوت سير از موقف به افق، نيازمند به يک منطق پيشيني (6) است که اگر توليد نشده باشد، حرکت از موقف به افق يا به کندي صورت مي گيرد، يا اساساً طي نمي شود؛ به اين معني که به جاي رسيدن به افق مطلوب به افقي غير مقصود ختم مي شود: « ما قُصِد لم يقع و ما وقع لم يقصد ». به عنوان مثال؛ در بحث وحدت حوزه و دانشگاه، موقف ما حوزه و دانشگاه و افق ما وحدت اين دو است، نکته اين جا است که به رغم ميل باطني و تلاش متوليان هر دو نهاد، نيل به اين افق چندان اميدبخش نبوده و نيست و ظاهراً مادام که تلقي ما از وحدت اين باشد که با هم عرض قرار دادن حوزه و دانشگاه و تلاش براي حوزوي کردن برخي علوم دانشگاهي و دانشگاهي کردن برخي علوم حوزوي، مي توانيم به اين مهم دست يابيم، نبايد خيلي اميدوار بود؛ چرا که منطق وحدت نسبت به فرايند آن نمي تواند پسيني باشد، بلکه برعکس، فرايند وحدت بايد مسبوق به اين منطق باشد و اگر اين اتفاق بيفتد، مراحل فرايند وحدت هم توسط خود منطق ارايه مي شود.
منطق توليد علم ديني از خود علم ديني و علم ديني از تمدن ديني مهم تر و بر آن مقدم است. هر علمي روحي دارد که در تمام منتجات آن به تناسب و به شکل تشکيکي حضور دارد و اين مسأله در همه مراحل علم و منتجات آن صادق است. به عنوان مثال؛ وقتي علم، فرهنگ مي سازد و فرهنگ تبديل به تمدن مي شود، جوهر ( روح ) علم هم در فرهنگ و هم در تمدن حضور مي يابد. از اين رو، هر علمي به ميزاني که نشأتش از فطرت انساني خلوص داشته باشد به همان ميزان، حامل روح فطرت که همان روح خدايي است مي باشد. قضيه نيز صادق خواهد بود، از همين رو است که علم سکولار غربي که جوهره آن دقيقاً برخلاف فطرت و مبتني بر نوعي اصالت ماده است، وقتي تبديل به تمدن مي شود، بارزترين وجه آن تمدن را تبديل به مظهر ماده مي کند. در شهرهايي که نماد تجدد هستند مشخصاً اين مسأله را مي توان در بانک ها و نقش برجسته آن ها جست وجو کرد. البته بايد توجه داشت که مسأله تنها اين نيست که در شهرهاي متجدد، بانک ها بارزترين نمادهاي آن ها هستند، بلکه مسأله اين است که آن ها جا و جايگاهي از اين شهرها را اشغال کرده اند که بدون ارتباط با آن ها نمي توان به حيات متجددانه ادامه داد؛ چه، امروزه حتي کساني که به هر دليلي از رفتن به بانک ها خوشحال هم نيستند، ناگزير از رفتن بدان جا هستند. در مورد علم ديني نيز بايد گفت که علم ديني، که حامل روح الهي است؛ اگر تبديل به تمدن شود، منطقاً بايد شهرهايي بسازد که در آن ها نه تنها مساجد بارزترين نمادهاي آن ها باشند، بلکه بايد در آن ها جا و جايگاهي داشته باشند که زندگي متدينانه بدون ارتباط با آن ها امکان پذير نباشد. شايد در جهان اسلام شهرهايي مثل استانبول وجود داشته باشند که شيک ترين ساختمان هاي آن ها مساجد باشد، اما مهم تر از آن، تحقيق يافتن سبکي از زندگي است که روابط اجتماعي آن بدون ارتباط با مساجد امکان تداوم نداشته باشد.
اگر حقيقت اين است که علم مادي وقتي تبديل به تمدن مي شود، روح مادي را در سراسر تمدنش مي پاشد، منطقاً علم الهي ناشي از فطرت بشر (7) نيز اگر تبديل به تمدن شود، روح الهي را در سراسر تمدنش مي پاشد. به برهان خلف در مي يابيم که اگر در تمدني روح الهي حضور نداشت، علم به وجود آورنده آن نيز خالي از آن روح بوده است. توجه به اين مطلب در فهم حکومت ديني نيز به ما کمک مي کند: اگر در جايي حکومتي به نام دين وجود داشته باشد روابط اجتماعي در آن حکومت، منطقاً بايد بر محوريت نماينده ها ( روحانيت و مرجعيت ) و نماياننده هاي ( حوزه هاي علميه و مساجد ) دين صورت بگيرد و اگر غير از اين باشد، تنها به صورتي از دين اکتفا شده است.
علم ديني زماني مشکلات بشر را به شکل ديني پاسخ مي دهد که تبديل به تمدن ديني شود. هر تمدني سه لايه دارد: لايه تئوريک، لايه ادبيات و هنر و نهايتاً لايه ابزار محسوس ( تکنولوژي ). در تمدن غرب، نمايندگان لايه نخست، افلاطون، ارسطو، آگوستين، آکويناس، دکارت، کانت، هگل و...، نمايندگان لايه دوم، برناردشاو، بتهوون، داستايوفسکي، هوگو و... و نمايندگان لايه سوم، ماشين هاي لوکس، نظام هاي ديجيتالي و حتي ساختمان هاي آسمان خراش هستند. در اين تمدن، به دليل اين که هر سه لايه آن شکل گرفته و حتي گفته مي شود که در برخي از آن ها به تماميت خود رسيده، پاسخ هاي ارائه شده به نيازهاي انساني را منطقاً مي توان به روح آن انتساب داد و برخلاف ايده هابرماس مبني بر ناتمام بودن پروژه مدرنيته، بر تمام بودن آن تأکيد کرد. در تمدن آينده اسلامي، نمايندگان لايه نخست، ائمه معصومين (عليهم السّلام) و در طول آن ها عالمان اسلامي، نمايندگان لايه دوم، خازني، ابن هيثم، بيروني، مولوي، سعدي، حافظ و... و نمايندگان لايه سوم شماري از تکنولوژي هاي منسوب به عالَم صرف اسلامي محسوب مي شوند. در تاريخ اسلامي، هر سه لايه تمدني هنوز شکل نگرفته است، از همين رو، برخي از پاسخ هايي که در عالَم اسلام به نيازهاي بشر داده مي شود را منطقاً نمي توان به عنوان پاسخ خود اسلام تلقي کرد.
ترکيب لايه هاي سه گانه تمدني به گونه اي است که هر لايه پشتيبان لايه هاي ديگر است؛ در ابتدا به شکل طولي و در ادامه به شکل ديالکتيکي؛ لايه تئوريک نخستين بار در لايه ادبيات و هنر تجلي عيني مي يابد (8) و از ترکيب لايه هاي اول و دوم، لايه سوم زاده مي شود. با شکل گرفتن اوليه لايه هاي يک تمدن، تأثير گذاري ديالکتيکي شروع مي شود؛ به اين معني که از اين پس، لايه هاي سه گانه تمدن به شکل ماتريسي در يکديگر ضرب شده و تأثير مي گذارند. فهم يک تمدن نيز منوط به کشف روابط پيچيده اين سه لايه با يکديگر است. به عنوان مثال؛ حتي اگر لايه تئوريک تمدن غرب يا اسلامي هم توسط فرد يا افرادي فهم شود، مادام که آن ها نتوانند نشان دهند که چگونه از دل اين مباني تئوريک، موسيقي، ورزش، معماري، شعر و... زده مي شود، به عبارت ديگر؛ مادام که نتوانيم نحوه تسري مباني تئوريک در لايه ادبيات و هنر را نشان دهيم و در گام بعدي مادام که نتوانيم نسبت و ارتباط منطقي اين دو لايه با لايه ابزار محسوس را نشان دهيم، بي شک آن تمدن را فهم نکرده ايم. توجه به اين مطلب به ويژه براي گروه هاي مطالعاتي تمدن پژوه؛ چه در حوزه اسلام و چه در حوزه غرب و حتي چه در حوزه مطالعات تطبيقي اسلام و غرب، حايز اهميت است که تأمل در تنها بخشي از لايه هاي يک تمدن راهي به سوي شناخت کليت آن تمدن باز نخواهد کرد.

نکته ي چهارم

يک منظومه علمي را اگر بخواهيم از طريق قوس صعودي آن ترسيم کنيم چنين خواهد بود: مفهوم سازي، فرضيه سازي، نظريه سازي، علم سازي و نهايتاً ساختارسازي. براي توليد علم ديني، هر يک از اين مراحل را بايد متورم کرد. متورم سازي در حوزه مفهوم به اين معني خواهد بود که هم « توليد » مفاهيم ديني بايد حدأکثري باشد و هم « کاربرد » آن ها. اين مهم به ويژه آن جايي کارآمدي خود را نشان مي دهد که انتظارات از دين (9) به شکل حدأکثري رقم بخورد. نمي توان انتظارات حدأکثري را با مفاهيم و ادبيات حدأکثر برآورده کرد. مفاهيم متورم و متکثر، ضريب امکان فرضيه سازي را بالا مي برد و اين به نوبه خود در شفافيت نظريه ها کمک مي کند. نظريه ها مادام که به حدّ قابل توجهي نرسند ( متورم نکنند )، تبديل به علم مستقل نمي شوند، بلکه هر نظريه از زاويه اي درون همان علم پيشيني قرار مي گيرد که از دل آن و با مدد مفاهيم و روش آن زاده شده است.
به عنوان مثال؛ منظومه علوم اسلامي را مي توان با مفهوم محوري « الله تعالي » شروع کرد. وقتي ادبيات توصيفي صفات جماليه و جلاليه خداوند متعالي به طور نسبي متورم شد، پرسش از نحوه تجلي آن ها در هستي مطرح مي شود که در پاسخ به آن مفهوم کليدي « عقل » و نهايتاً « انسان کامل » ( حجت: نبي و امام ) زاده مي شود. تبيين تفصيلي ويژگي هاي نبي و امام ما را به يک سلسله مفاهيم ديگر راهنمايي مي کند که « وحي » و « شريعت » از مهم ترين آن ها هستند. تأمل در ماهيت وحي و شريعت مستلزم خلق مفاهيم ديگري هستند که « انسان مکلف » به عنوان مخاطب آن دو، يکي از مهم ترين آن مفاهيم است. اين جريان هم چنان ادامه مي يابد. ترکيب و چينش خاص اين مفاهيم، زمينه ساز فرضيه هايي مي شوند که در صورت به اثبات رسيدن، تبديل به نظريه مي شوند. تکثير و تورم اين نظريه ها در حوزه هاي متفاوت اعتقادي، اخلاقي، سياسي، اجتماعي، فرهنگي و... منجر به ظهور علومي در همين حوزه هاي مي شود. ترکيب و چينش ويژه اين علوم ( طبقه بندي علوم اسلامي ) همان چيزي مي شود که از آن به « منظومه علوم اسلامي » ياد مي کنيم.
منظومه علوم اسلامي پس از شکل گرفتن بايد مجاري تحقق عيني ( عمل ) پيدا بکنند. اين مجاري، گاه « اعمال فردي » و گاه « اعمال نهادي » خواهند بود. بدترين شکل ممکن اين خواهد بود که علوم اسلامي در حدّ باور و اعتقاد يعني در حدّ همان علم بودن باقي بمانند و تبديل به عمل و رفتار نشوند. يک گام جلوتر از آن، اين است که آن ها تبديل به عمل و رفتار فردي شوند و گام جلوتر از اين نيز، تبديل آن ها به رفتارهاي نهادي و نظامي است و اين اتفاق زماني مي افتد که باورها تبديل به فرمول شوند. در اين مرحله است که منظومه علوم اسلامي تمدن ساز مي شود و پس از تثبيت تمدن، موفق ترين گام، ازدياد قابليت جذب و دعوت ديگر فرهنگ ها و حتي تمدن ها به درون خود مي باشد.
يکي از روش هاي علمي که باعث مي شود باورهاي علمي سريع تر تبديل به عمل شوند اين است که روابط توليدي ميان علوم مورد توجه ويژه قرار گيرد. متأسفانه در نظام هاي آموزشي حوزوي دانشگاهي ما؛ تا آن جا که مربوط به علوم اسلامي مي شود؛ ما بيش تر به مسايل درون علوم مي پردازيم. به عنوان مثال؛ ما مسايل فقهي را در درون کتاب هاي طهارت، حج، امر به معروف و نهي از منکر، جهاد و... طرح کرده و پاسخ مي دهيم. اين در حالي است که کم تر به رابطه ميان فقه و کلام، فقه و فلسفه، فقه و عرفان و... مي پردازيم و پرسش هايي از اين دست که اگر کلام بر فقه مقدم يا متأخر قرار گيرد (10) چه تفاوتي در کارآمدي مديريتي جامعه اسلامي صورت مي گيرد، معمولاً مغفول مي ماند. به عبارت ديگر؛ باورهاي علمي اسلامي مادام که « قالب هاي مضافي » به خود نگيرند ( به عنوان مثال؛ فلسفه فقه، فلسفه عرفان، فلسفه کلام و.. ) و روابط کلان ميان خود را به شکل منطقي تنظيم نکنند، کم تر تبديل به فرمول هايي براي عمل مي شوند.
از سوي ديگر، به نظر مي رسد تکثير مفاهيم، فرضيه ها، تئوري ها و... توسط تمدن غرب، امروزه به عامل مهمي براي بقاء، رشد و نهايتاً وجه تصرف کنندگي آن در فرهنگ ها و تمدن هاي ديگر عمل مي کند. توجه به اين نکته از اين حيث حايز اهميت است که در مباحث تطبيقي ميان اسلام و غرب، در دام تکرار، تورم زايي و تکثير مفاهيم و فرضيه هاي غرب نيفتيم و تلاش کنيم مباحث تطبيقي را به گونه اي طرح کنيم که اجمال آن ها معطوف به ساحت غرب و تفصيل آن ها معطوف به ساحت اسلام شود نه برعکس. به عنوان مثال؛ بايد تلاش کرد به هنگام طرح مسأله آزادي از نگاه اسلام و غرب، آزادي از نگاه غرب به اجمال و آزادي از نگاه اسلام به تفصيل مورد بررسي قرار گيرد، نه برعکس.
ان شاالله خداوند ما را در اين سير يار باشد؛ والحمدلله رب العالمين.

پي‌نوشت‌ها:

1- دانش آموخته حوزه علميه قم، دکتراي علوم سياسي و رئيس مؤسسه مطالعات و تحقيقات اسلامي فتوح.
2- علم ديني، علمي است که منبع، روش، غايت، ماده و صورتش يا مستقيماً خود دين باشد يا به تأييد قطعي دين رسيده باشد. با اين حساب، علومي که مورد تأييد قطعي دين نبوده يا اين که دين دليل قطعي براي انکار آن ندارد ( نه اين که دليل قطعي براي اثبات آن نداشته باشد )، علم ديني نخواهد بود و تنها در اين فرض که به طور مقطعي يا تصادفي هماهنگ با دين عمل کنند، مسامحتاً ديني ناميده مي شوند.
3- توجه به اين نکته که علم نمي تواند امري مستقل از عالمي باشد که در آن به وجود آمده، ما را به اين مطلب راهنمايي مي کند که پس علم را به راحتي نمي توان از عالمي به عالم ديگر منتقل کرد و حتي اگر اين انتقال هم به سهولت ممکن باشد، نبايد انتظار داشت که علم در عالم منتقل شده به همان سرعت و در همان جهتي رشد و نمو کند که در عالم اصلي اش رشد کرده است. به عبارت ديگر؛ بالندگي علم در عالم الف، ضرورتاً به معني بالندگي آن در عالم هاي غير الف نمي تواند باشد. ميان علم و عالم نسبتي است که بر اساس آن نه هر علمي در هر عالمي امکان نضج و نمو دارد و نه هر عالمي مي تواند آبستن هر علمي باشد.
4- ميان اخذ و اقتباس، تفاوتي ظريف وجود دارد. در اخذ، خود ماده انتقال داده مي شود، اما در اقتباس، صورت و روح ماده. در اقتباس، ايده اي الهام گرفته مي شود و بر اساس آن، طرحي متفاوت از طرح نخستين و حتي ممکن است در جهتي متفاوت از آن درانداخته مي شود، اما در اخذ، طرحي متفاوت نمي توان داد.
5- به عنوان مثال؛ حسب اعتقادات شيعه، ايمان خليفه اول، ايمان نفاقي است، اما از آن جا که وي به ظاهر، اسلام را پذيرفته، نتوانسته مانع از فعاليت آزادانه حضرت علي(عليه السّلام) در خصوص تأثيرگذاري بر فرزندش محمد بن ابوبکر بشود تا جايي که او به اندازه اي رنگ حضرت علي (عليه السّلام) را مي گيرد که حضرت درباره اش مي فرمايد: به او محمد بن ابي بکر نگوييد، بلکه محمد بن علي بگوييد. محمد بن ابي بکر همواره در رکاب حضرت علي (عليه السّلام) بود و نهايتاً هم از جانب حضرت علي (عليه السّلام) به عنوان حاکم مصر تعيين شد و در آن جا توسط عمرو بن عاص به شهادت رسيد. او يکي از فقهاي سبعه مدينه شد و فرزندش ام فروه همسر امام باقر (عليه السّلام) و مادر امام صادق (عليه السّلام) گشت. به راستي اگر ابوبکر هم چنان مشرک و کافر باقي مي ماند، تا چه ميزان چنين اتفاق و تحولي در فرزندش محمد بن ابي بکر ممکن مي شد؟ اشعث بن قيس يکي ديگر از مسلمانان ظاهري ( منافق ) است که از صلب وي، ابن سکيت زاده شد؛ شخصي که به علت دفاع از امام حسن (عليه السّلام) و امام حسين (عليه السّلام) در نزد متوکل به فجيع ترين وضع به درجه شهادت رسيد و اگر جدش اشعث بن قيس هم چنان بر شرک و کفرش باقي مي ماند، چه بسا که او هرگز به چنين موقعيتي نمي رسيد.
6- اگر منطق توليد علم مشخص نباشد، نظام علمي به مجموعه اي از دانشمنداني تبديل خواهد شد که هر کدام آن ها از سر تفنن يا علاقه اي که موضوعي خاص دارند در آن به پژوهش مشغول هستند. اين در حالي است که اگر منطق توليد علم مشخص باشد، حتي کمّ و کيف خود علايق را نيز به شکل پيشيني مشخص مي کند و محققان ناگزيرند پژوهش هاي خود را مناسب با اقتضائات مرحله اي که در آن به سر مي برند، انجام دهند.
7- علم الهي هر کجا که تحقق يابد، بي شک ريشه در فطرت بشر دارد. انبياي الهي نيز براي بيدار کردن همين فطرت آمده اند و اگر آن ها نمي آمدند، بشر از نحوه به تفصيل رساندن فطرت عاجز مي ماند يا آن را به زحمت و به کندي و با هزينه زياد به تفصيل مي رساند، اما اين گونه نيست که اگر انبياء الهي نمي آمدند بشر هيچ راهي براي جستن خداوند نمي داشت. خداوند در فطرت هر انساني حضور داشته و دارد و از همين روست که حتي آن هايي هم که در زمان حيات شان موفق به دريافت پيام هيچ پيغمبري نشده اند، در قيامت حجتي عليه خداوند براي عدم شناخت تان از او نخواهند داشت.
8- هنر بي واسطه ترين تراوش انساني است؛ آن گاه که در ساحت نظر، عقلانيت متفاوتي براي انسان به وجود آيد، نخستين تأثير و تغيير در ساحت هنر ايجاد مي شود.
9- مفهوم « انتظار بشر از دين » رويکردي غلط اشتباه در مباحث دين پژوهي است که از طريق کلام جديد غرب وارد حوزه کلام شيعي شده است. در انديشه شيعه، ورود شايسته و بايسته به مباحث دين نه انتظار بشر از دين، بلکه « اضطرار بشر به دين » مي باشد. انتشار کتاب هايي به نام « انتظار بشر از دين » از جانب برخي صاحب نظران ديني احتمالاً به منظور تفاهم در مقام تخاطب با ادبيات گفتمان مسلط زمانه بوده و الاّ در غير اين صورت، بي شک، رويکردي اشتباه مي باشد.
10- بدين معني که اصول موضوعه فقه را از درون کلام بايد به دست آورد و سپس وارد فقه شد يا اين که پس از ورود به ساحت فقه و طرح مسأله هاي دروني آن، با آموزه هاي کلامي تطبيق داده شود.

منبع مقاله :
بيگدلي، عطاءالله؛ (1391)، گفتارهايي در علم ديني، تهران: دانشگاه امام صادق (ع)، چاپ اول