سخنران: حجت الاسلام دکتر حسين سوزن چي (1)

مقدمه

همواره در سير مطالعاتي دوره هاي غرب شناسي جاي خالي مجموعه اي که به صورت خلاصه و ساده به معرفي فلسفه ي علم بپردازد، احساس مي شد. مجموعه اي که علاوه بر خلاصه و مختصر بودن، بتوان به گونه اي نسبتاً جامع و البته به دور از جملات پيچيده و کلمات تخصصي و با بياني ساده و صميمي به معرفي فضاي حاکم بر فلسفه ي علم بپردازد و در نتيجه مناسب کساني باشد که در ابتداي راه مطالعات غرب شناسي هستند.
مجموعه حاضر متن سه جلسه سخن راني جناب آقاي حجت الاسلام المسلمين سوزن چي است که در جمع دانش جويان شرکت کننده در طرح غرب شناسي والعصر ايراد شده است و به جهت دارا بودن ويژگي هايي که بيان شد براي انجام ويراستاري و تبديل شدن به چنين مجموعه اي مناسب تشخيص داده شد.
در ضمن ناگفته نماند که سخن راني استاد علاوه بر ويژگي هاي فوق مزيت ديگري نيز دارد و آن انتقادي بودن رويکرد ايشان در ارائه ي مباحث است. ايشان در اين بحث صرفاً به تبيين فلسفه ي علم نپرداخته اند و نقدهايي را نيز از فضاي فلسفه ي اسلامي به فلسفه ي علم وارد کرده اند. مباحثي که قطعاً براي دوستداران اين حوزه ارزشمند بوده و مي تواند شروعي براي انجام مطالعات تطبيقي در حوزه ي فلسفه ي علم باشد.
در ويراستاري اين مجموعه سعي شده است که تا جاي ممکن ساختار مطالب بيان شده توسط استاد تغيير نکند و تغييرات محدود به مواردي شده است که يا به شيوايي متن افزوده مي شد و يا به فهم بهتر آن کمک مي کرد و حتي تلاش شده تا سبک گفتاري استاد در همه جاي متن و حتي بازنويسي ها حفظ شود.
به صورت خلاصه مي توان گفت که ويراستاري متن به موارد زير محدود شده است:
عنوان گذاري براي بخش هاي مختلف متن؛
افزودن مثال براي برخي مطالب جهت تبيين بهتر مطلب ارائه شده؛
تکميل برخي بحث ها که به واسطه ي ماهيت سخن راني به صورت کامل بيان نشده اند؛
بازنويسي برخي از بخش ها که قدري به نظر پيچيده مي رسيدند؛
اضافه کردن برخي روايات مورد اشاره در طول بحث در پاورقي و ارائه آدرس کتب روايي جهت مراجعه ي علاقه مندان؛
اضافه کردن معادل انگليسي واژگان تخصصي در پاورقي جهت آشنايي مطالعه کنندگان متن با برخي از واژگان تخصصي فلسفه ي علم؛
اضافه کردن آدرس دقيق برخي منابع که استاد در طول بحث جهت مطالعه ي بيشتر به آن ها ارجاع داده اند؛
در پايان اميدواريم که اين مجموعه گامي هر چند کوچک در مسير بهبود منابع سير مطالعات غرب شناسي باشد و بتواند به بخشي از علاقه دانش جويان به مطالعه فلسفه ي علم، پاسخ دهد. (2)

گفتار اول

موضوع بحث: فلسفه ي علم

بحثي که ما قرار است در خدمت شما باشيم بحث فلسفه ي علم است. فلسفه ي علم يعني چه؟ فلسفه ي علم بحث در باب ماهيت علم است که علم (3) چيست؟ چه مؤلفه هايي دارد؟ چگونه درست مي شود، چه فرآيندي در توليدش نقش دارد. چه عناصري اين علم را بالا و پايين مي برد.
اما برگرديم به فلسفه علم. فلسفه ي علم يک رشته ي کاملاً قرينه است. اين که مي گوييم کاملاً قرينه يعني در فضايي خاص در جامعه غرب ايجاد شده، کاملاً متناسب با آن فضا است و اين نحوه ي ايجاد شدنش با يک نگرش هاي خاصي توأم بوده که اين نگرش ها در بيان اغلب کساني که در ايران هم بحث علم شناسي مي کنند به صورت ناخودآگاه وارد شده؛ يعني حتي خيلي از افرادي که بحث علم ديني را مطرح مي کنند به صورت ناخودآگاه خيلي از اين بحث ها و مباني فلسفه ي علم را قبول کردند و در آن فضا دارند صحبت مي کنند.

تعريف علم: مهم ترين سؤال فلسفه ي علم

يکي از مسأله هاي اصلي که در فلسفه ي علم مطرح است بحث اين است که حقيقت علم به چيست؟ هويت علم به چيست؟ يک صحبتي که در اين دوره مد شده و خيلي شايع است و شايد محور خيلي از بحث ها نيز قرار گرفته اين است که هويت علم به روش است. يعني در درجه ي اول علم را بر اساس روش تعريف مي کنيم. مي گوييم علم تجربي و علم غير تجربي. به همين خاطر تجربه را به عنوان مهم ترين روش مطرح کردند و اين ناشي از يک فضاي خاص فکري- فرهنگي است که در غرب رخ داده است.

چرايي لزوم مطالعه فلسفه علم و تاريخ علم

به نظر مي رسد براي اين که شما ارتباط بيشتري با موضوع پيدا کنيد بيان مقدمه اي در مورد تاريخ تحول علم در غرب پيش از ورود به بحث فلسفه ي علم مفيد باشد. چرا که آشنايي با اين موضوع بعداً به شما در مطالعاتي که در مورد توليد علم و جنبش نرم افزاري خواهيد داشت کمک خواهد کرد، چرا که در فضاي توليد علم، فضاي حاکم فضاي علم غربي است. براي همين به نظر مي آيد اول بياييد يک مقداري درباره ي فضايي که اين علم را ايجاد کرد توضيح بدهم؛ شايد اين يک جلسه ي اول را فقط به همين بپردازيم و جلسه ي بعد برويم خود مفهوم علم را باز کنيم. مخصوصاً من اصرار دارم که بحث ها را فقط و فقط از نظر غربي نگويم و از مبناي فلسفه ي اسلامي هم تحليل هاي معروف علم را توضيح بدهم.

تاريخ تحول علم در غرب

تاريخ علم در يونان

احتمالاً شنيديد که در يونان باستان يک زماني يک عده اي شروع به کار فلسفي کردند. اين ها مي خواستند ببينند حقيقت جهان از چه چيزي تشکيل شده. تأملات آن ها موجب شد که ديدگاه هاي مختلفي پيش آمد. کم کم موجي پيدا شد به اسم سوفسطائي گري، سوفسطائيان يا شکاکان کساني بودند که در همه چيز شک کردند و مي گفتند هيچ چيزي را ما قطعاً نمي توانيم بشناسيم. حکايتشان مفصل است اما يک نکته ي مهمي که در اين شکاک ها بود که بعداً دوباره پيدا شد اين بود که اين ها شغلشان وکيل مدافع بود. اما شايد بپرسيد که اين چه ربطي دارد؟ ربطش به اين است که اين ها افرادي بودند که در بحث کردن خيلي توانا بودند و مي توانستند نشان بدهند حق با کسي است که اين ها طرفدارش باشند. امروز از اين پول مي گرفت حرف را به نفع اين جلوه مي داد فردا از آن پول مي گرفت حرف را عليه اين جلوه مي داد. اين نوع بحث اين ها يک موج شکاکيت را ايجاد کرد. چون کم کم افراد متقاعد مي شدند که حقيقتي وجود ندارد و بعد هم به يک نتيجه ي جذاب مي رسيدند. آن نتيجه اين بود که: انسان مقياس همه چيز است. در اول امر به نظر مي آيد اين يک تعريفي و تمجيدي از انسان است، در حالي که اين جمله ايراد بزرگي براي انسان محسوب مي شود. حرفشان اين بود که ما هيچ چيز را نمي توانيم بشناسيم.و يعني شما الآن نگاه مي کنيد مي بينيد اين خودکار که در دست من است رنگش به نظر آبي مي آيد؛ آبي پر رنگ يا سورمه اي؛ اما آن ها هزار تا ايراد مي گرفتند، هزار تا اشکال مي گرفتند که آيا اين تصويري که شما داريد مي بينيد واقعاً اين خودکار است، يا واقعاً اين خودکار آبي است، اصلاً من اين جا هستم، اين قدر بحث مي کردند که شما گيج مي شديد و بعدش مي گفتند که در واقع ما فکر مي کنيم که اين خودکار آبي در دست من است و چون اين فکر را مي کنيم و همه ما اين فکر را قبول داريم پس ما مقياس هستيم نه خودکار. يعني ما شناخت واقعي نداريم و واقعيت هم معلوم نيست. همين الآن ممکن است من الآن براي شما بحث کنم، فکر کنيد الآن يک قورباغه اي روي اين ميز نشسته. بعد اين قدر براي شما توضيح بدهم- مثل شکاک ها- که شما کم کم بگوييد آره يک قورباغه اي روي ميز نشسته و در نهايت هم به اين نتيجه مي رسم که نه قورباغه اي هست و نه خودکاري. ما هستيم که مقياس شديم که بگوييم يک خودکار يا قورباغه اين جا هست يا نيست. اين بحث حالا يک بحث مفصلي است و من حالا فقط اين را مي خواستم بگويم که وقتي مي گفتند: انسان مقياس همه چيز است اين يک جمله ي قشنگي است ولي اين جمله باطنش يک جمله ي کاملاً ضد انساني است، يعني انسان به هيچ چيزي نمي تواند برسد. يعني هيچ شناخت واقعي نمي تواند داشته باشد؛ پس هر چيزي که فهم کند، همان واقعيت است و در نهايت يعني واقعيتي خارج از انسان وجود ندارد.
البته در نهايت سقراط و افلاطون و ارسطو آمدند و در مقابل اين شکاکيت ايستادند و جريانش در تاريخ مفصل است.

تاريخ علم در دوره ي رنسانس

رنسانس و احياي شکاکيت

در دوره ي رنسانس دوباره يک موج جديدي از شکاکيات به وجود آمد و نکته ي جالبش اين است که در اين موج شکاکيت دوباره اومانيسم (4) - انسان محوري - مطرح شد. البته اين توضيح به نظر ضروري مي رسد که اين انسان محوري با انسان محوري اسلامي متفاوت است. يعني شما نگاه مي کنيد مي بينيد در اسلام هم انسان مقام خليفه الهي را دارد؛ انسان محور خلقت است ولي انسان محور خلقت است نه محور عالم. محور عالم خدا است و مهم ترين مخلوق انسان است؛ وقتي انسان مهم ترين مخلوق مي شود خليفه الله مي شود؛ خيلي شأن پيدا مي کند؛ همه ي عالم به خاطر انسان مي شود ولي در غرب چون در فضاي اومانيسم خدا را پاک کردند و گفتند انسان محور همه چيز است اين پاک کردن خدا يک ثمراتي داشت که از سنخ ثمرات انديشه هاي سوفسطائيان بود. به همين خاطر اولين چيزي که اتفاق افتاد ورود شکاکيت به همه ي عرصه ها بود. همه چيز زير سؤال رفت و در اين ميان شايد مهم ترين چيزي که زير سؤال رفت دين و دين داري بود. يعني دين داري و ضرورت دين داري که آن هم شايد يکي از عواملش مسيحيت تحريف شده بود؛ اين زير سؤال رفت و گفتند ما در همه چيز شک داريم چرا که هر چه ما خودمان فرض کنيم همان است؛ در نتيجه ما انسان را محور مي گذاريم نه حقيقت خارجي را و در نهايت نيز اين فضا منجر به اين شد که انسان ها به سراغ سلطه بر طبيعت رفتند.
اين جمله ي بيکن را احتمالاً شنيده باشيد که مي گفت علم قدرت است؛ حالا برخي ها مي گويند يک نفر حالا يک حرفي زده چرا اين قدر در تاريخ جدي گرفته شده. در پاسخ چنين کساني مي گوييم خيلي وقت ها جملات برخي از اين فيلسوفان جمله اي است که بيان گر حال مردمان هم عصر آن فيلسوف است. يعني وقتي که مي گويد علم قدرت است، يعني دوره ي مدرن ( که تقريباً بيکن جزء سردمداران دوره ي مدرن است ) به زمانه اي رسيديم که ديگر علم به خودي خود ارزش نيست. در حالي که در فرهنگ ديني ما علم به خودي خود ارزش محسوب مي شود. « اَلعِلم نورٌ » (5) علم نور است؛ علم شرافت انسان است و يکي از مرلفه هايي که در ارزشمندي انسان ها دخيل است ميزان عالم بودنش است؛ عالم از آن جهت که عالم است بايد احترام بشود. جداي از اين که مثلاً در زندگي اجتماعي چه نقش هايي مي تواند داشته باشد.
اما در يک دوره ادبيات حاکم بر جامعه به سمتي حرکت کرد که مي گفتند » علم اگر به درد نمي خورد به اين درد مي خورد که زور ما زياد مي شود، حرف زور هم مي توانيم بزنيم، قدرت علم توانايي است. اين در واقع فضايي بود که داشت نشان مي داد که داريم وارد يک بازي جديدي از معرفت مي شويم.

رئاليسم (6) و ايده آليسم (7)

ما دو گونه فلسفه در عالم داشتيم و خواهيم داشت؛ يک دسته از فلسفه ها اين است که حقيقت را قبول دارند و معتقدند ما به عنوان يک انسان مي توانيم به حقيقت برسيم و تمام تلاش خودشان را هم مي کنند که به حقيقت برسند، البته ممکن است در اين مسير، خطاهايي هم بکنند. مثلاً فلاسفه ي اسلامي و فلاسفه ي يونان باستان مثل ارسطو و افلاطون اين جور ادعايي داشتند. مي گفتند ما معتقديم هر چه ما مي گوييم درست نيست؛ حقيقت در مقابل ما مي ايستد و معلوم نيست هر حرفي که ما مي زنيم حتماً درست باشد؛ ما مي خواهيم ببينيم حقيقت چيست، عالم واقع چيست؛ در عالم چه خبر است، اين يک جور تفکر فلسفي است که ما آن را رئاليسم مي ناميم؛ يعني با فلسفه تلاش مي کنيم با بررسي هاي مختلف به درک عالم واقع برسيم.
يک نوع بررسي و تفکر فلسفي ديگر نيز ممکن است. اين نگاه برخاسته از همان فضاي اومانيسمي و انسان محوري است. مي گويد ما هم مهم هستيم. حرف، حرف ما است؛ ما بايد تصميم بگيريم و حالا که مي خواهيم تصميم بگيريم، بايد يک فلسفه اي براي حرف هايمان جور کنيم، يک معنايي بتراشيم و يک توجيهي جور کنيم. به اين نگاه هم مي گوييم ايده آليسم.

دکارت آغازگر شکاکيت جديد

دکارت شايد اولين فيلسوفي بود که سعي کرد براي اين وادي جديد معرفت يک راه کاري بسازد و يک فلسفه اي تدوين کند.
در فلسفه هاي قبلي شما نگاه مي کنيد مي بينيد که فلاسفه قبلي هميشه از بررسي عالم شروع مي کردند. دکارت اولين کسي است که اين مسأله را از انسان شروع مي کند. شکاکيت دکارتي را شايد شنيده باشيد، دکارت در همه چيز شک مي کند حتي در خودش، بعد که مي خواهد شروع کند مي گويد: « من مي انديشم پس هستم ». (8) گذشته از تمامي بحث هايي که در مورد اين جمله وجود دارد، آنچه اهميت دارد اين نکته است که: دکارت مي آيد و بحث را از خودش شروع مي کند. مي گويد من محور عالم هستم، پس عالَم را با خودم ببينم نه اين که خودم را با عالَم مطابقت بدهم.
توجه داشته باشيد که معناي اين سخن دکارت اين است که: علم يعني درکي که مطابق با عالِم باشد در حالي که در گذشته داشتيم که علم يعني درک مطابق با واقع. شناخت يعني ما مثلاً بخواهيم اين بلند گو را بشناسيم و در نتيجه بايد يک تصوري داشته باشيم که اين تصور با اين بلند گو مطابقت داشته باشد؛ در حالي که اگر شما مسأله را عوض کرديد و گفتيد: مهم اين بلندگو نيست، مهم تصورات من است، چرا که من محور عالم هستم، در نتيجه به نظر مي آيد که حرف قشنگي زده ايد ولي همين عوض کردن صورت مسأله ارزش واقع نمايي را از علم مي گيرد و از همين جا است که شکاکيت ايجاد مي شود.

دو دستگي در ميان فلاسفه ي غرب: تجربه گرايي (9) و عقل گرايي (10)

البته خود دکارت به شدت به دنبال راهي بود که از شکاکيت رهايي يابد، اما او اشکالي در معرفت کرد که يک مشکل اساسي و مهمي را ايجاد کرد. آن هم اين بود که در فضاي فلسفه ي کارت يک چيزي مطرح است به نام دوئاليسم (11) دکارتي. دوئاليسم يعني دوگانه انگاري. يکي از مشکلاتي که دکارت در فلسفه اش نتوانست حل کند؛ در حالي که اين مشکل در فلسفه هاي سنتي مثل فلسفه هاي يوناني باستان، فلسفه ي قرون وسطا، فلسفه ي اسلامي اين مشکل به نحو خيلي پيچيده اي حل شده بود؛ بحث رابطه ي نفس و بدن است و اين ناتواني او هم به خاطر اين بود که از يک مدخل اشتباهي وارد بحث شده بود. نفس به عنوان مهم ترين بعد مجرد وجود انسان است و بدن نيز بعد مادي وجود انسان است. حال سؤال اين است که آيا عالم مجرد و عالم ماده با هم ارتباط دارند يا نه؟ چه جوري ارتباط دارند؟ اين موجب شد که بعد از دکارت جريان فلسفي در غرب به دو شاخه اصلي تقسيم شود. يک جريان تجربه گرايي، يک جريان عقل گرايي.

تجربه گرايي و اصالت حس

جريان تجربه گرايي بن مايه اش، حرف اصلي اش اين بود که آن چه که مهم است جسم است و راه شناسايي جسم بررسي تجربي است، مشاهده است، حس است. يعني شما اگر بخواهيد جسم را درست بشناسيد، ماده را درست بشناسيد، طبيعي است که اولين وسيله اي که در اختيار داريد محسوسات است. شما اگر بخواهيد چيزي را بشناسيد بايد آن را ببينيد تا بشناسيد.

عقل گرايي و گرايش به اصالت نفس

جريان ديگر، جريان به قول خودشان عقل گرايي است. البته بايد توجه داشته باشيد که عقل گرايي ترجمه ي راسيوناليسم است و ما ترجمه ي مناسبي براي اين واژه در فارسي نداريم. حالا آن ها خودشان مي گفتند عقل گرايي. اين جريان عقل گرايي در واقع حرفش اين بود که جسم چه کاره ي عالم است، يک مقدار تفکر عميق تري داشتند. مي دانستند حقيقت انسان به نفسش است و نفس مهم تر از جسم است؛ اما اين نفس شناسي شان چون جداي از شناخت واقعي بود، اين روش ها کم کم يک سلسله فلسفه هاي عجيب و غريبي را در عالم ايجاد کرد. يعني مهم ترين اشخاص اين جريان را شما بشناسيد افرادي هستند مثل لايب نيتس، اسپينوزا، فلسفه هاي اين ها را بخوانيد به نظر مي آيد يک سلسله خيال پردازي عجيب غريبي است که هيچ ربطي به عالم واقع ندارد. آدم احساس مي کند اين ها از سر بي کاري حرف زده اند. ببين حرف هايش چيست: مثلاً لايب نيتس معتقد است که کل جهان يک سلسله تعقيب و پي آمد است و اصلاً رابطه ي علي (12) ندارد. اين يعني لايب نتيس در فلسفه اش معتقد است به اين که اصلاً نه عليتي است نه معلوليتي و نه رابطه اي بين اشياء وجود دارد و از اول عالم چنين برنامه ريزي شده که اين موارد اتفاق بيفتد. مقل اين که شما مثلاً دو تا ساعت را کوک کنيد؛ يک ساعت را ساعت هشت بگذاريد و ساعت ديگر را بگذاريد هشت و يک ثانيه. بعد تا اين زنگ بزند اين يکي هم زنگ مي زند. خوب معلوم است اين جا رابطه ي عليت در کار نيست، يعني اين علت آن نبوده. به همين خاطر است که او مي گويد: نه من روي شما تأثير مي گذارم و نه شما روي من، نه چيزي روي چيز ديگر. حالا نمي خواهم وارد آن فلسفه شوم ولي آدم وقتي نگاه مي کند مي گويد اين حرف ها چيست و اصلاً اين جور حرف ها يعني چه؟ ما که برايمان خيلي واضح است که واقعاً براي مثال ضربه به يک ميز علت صدا است. کدام برنامه ريزي از قبل؟ اين جور خيال پردازي هاي فلاسفه ي عقل گرا موجب شد که يک بدبيني نسبت به عقل گرايي در غرب شکل گرفت.

علم به عنوان عاملي براي تسلط بر طبيعت

اما برگرديم به حرف بيکن. بيکن چه مي گفت؟ مي گفت علم قدرت است، ما دنبال علم هستيم چون دنبال قدرت و توانايي و تسلط بر عالم و طبيعت هستيم و اصلاً علم مي آموزيم که بهتر مسلط بشويم.
اما جا دارد که بپرسيم کدام علم است که قدرت است؟ علم قدرت؛ به همان صورتي که مورد نظر آن ها است؛ علمي است که جهان خارج را بررسي کند؛ جسم را بررسي کند؛ محسوسات را بررسي کند. اين فضا در واقع تجربه گرايي را خيلي قدرت بخشيد، يعني شما در طول تاريخ که نگاه مي کنيد مي بينيد از طرفي امثال نيوتون و گاليله پيدا شدند و مخصوصاً در بحث هاي تجربي خيلي علم پيشرفت هاي زيادي کرد و از طرفي در فلسفه داشتند در سر و مغز خودشان مي زدند. يک عده به اسم عقل گرايي به ورطه ي خيال پردازي افتادند و يک عده هم به اسم حس گرايي به شکاکيت افتادند. براي مثال اوج تجربه گرايي هيوم است. هيوم يک شکاک است. يعني آخر تجربه گرايي به اين جا مي رسد که هيچي را نمي شود قبول کرد.

کانت: مهم ترين فيلسوف دوره ي مدرن

در فضاي فلسفه بعد از هيوم شخصي به نام کانت را داريم. کانت مهم ترين فيلسوف دوره ي مدرن است. هنوز که هنوز است تفکر کانت حاکم بر جهان فعلي است. کانت حدود قرن هجده و نوزده بوده است (13) ولي تفکرش چنان بر دنياي امروز سايه انداخته که خيلي از بحث هاي امروزي از جمله بحث ليبراليسم، (14) بحث دموکراسي، (15) و خيلي از اين جور بحث ها در واقع ريشه ي کانتي دارد. کانت از يک طرف مشکل عقل گراها را مي ديد و از طرف ديگر مشکل تجربه گراها را هم ديد. ولي با وجود همه ي اين مشکلات مي ديد که علوم تجربي پيشرفت مي کنند ولي علوم عقلي پيشرفت نمي کنند. در نتيجه اين سؤال برايش مطرح شده بود که: چرا علوم تجربي رشد مي کند در حالي که فلسفه رشد نمي کند؟ و انصافاً اين سؤال در غرب سؤال معني داري است. حتي شايد اگر کسي امروز در ايران وارد فضاي فلسفه ي اسلامي بشود اين سؤال را بپرسد، ولي واقعيت اين است که شما در فضاي فلسفه ي اسلامي يا حتي فلسفه ي يونان رشد را مي بينيد. جريان رشد فلسفه و قوي شدن معرفت را مي بيند.
اما در فضاي آنجا اين مشکل جدي بود که مي گفتند چرا علوم تجربي رشد مي کند و مثلاً فيزيک از گاليله به نيوتون رسيد و از نيوتون هم دارد عبور مي کند و جلوتر مي رود در حالي که فلسفه سال ها است، قرن ها است ظاهراً در غرب دارد در سر و مغز خودش مي زند و پيشرفتي هم نمي کند. همين شد که کانت يک رساله و مختصري نوشت به اسم « مقدمه اي براي هر مابعدالطبيعه »، اين مقدمه اش چنان اين بنده ي خدا را در مشکل وارد کرد که مجبور شد به اسم مقدمه يک کتاب حدود هشتصد صفحه اي بنويسد به اسم « نقد عقل محض »، چرا که به قول خودش، مي گفت ما قبل از اين که بخواهيم جهان را بشناسيم بايد عقل را بشناسيم، درک را بشناسيم و بعد جهان شناسي کنيم اما در اين مقدمه اش به اين جا رسيد که فلسفه نمي تواند کاري بکند و هيچ چيز را نمي تواند بشناسد. آن چه که مي توانيد به شناخت درست منجر شود علوم تجربي است.

پوزيتيويسم: نگرشي برآمده از تاريخ فلسفه ي غرب

اين ها را گفتم به عنوان ريشه هايي که کم کم منجر خواهد شد به جرياني به اسم پوزيتيويسم (16) که مهم ترين جريان علم و حتي فلسفه ي علم امروز است. تلاش من اين بود که با گفتن مقدمه اي کوتاه از تاريخ علم اين نکته را روشن کنم که چگونه جرياني به نام پوزيتيويسم ايجاد شد. پوزيتيويسم يک جريان تجربه گرا است و تجربه گرايي را اصل مي داند و همه چيز را به تجربه گرايي ختم مي کند. اين هايي که داشتم مي گفتم براي اين بود که شما يک سابقه و تاريخي داشته باشيد که در فضاي غرب به اين جا رسيدند که فلسفه به درد نمي خورد. به اين جا رسيدند که عقل اگر بخواهد به موضوعات محض فکر کند، به موضوعاتي که ما به ازاي مادي فيزيکي ندارد اين کار با تفکر در مورد يک پديده ي مادي بسيار متفاوت خواهد بود.
براي مثال شما يک بار درباره ي خودکار صحبت مي کنيد، يک بار هم درباره ي نفس يا خدا صحبت مي کنيد. بحث درباره ي نفس و خدا اين جوري نيست که شما مثلاً خدا را بگذاري جلوي خودت و موشکافي بکني؛ ببيني خدا کجا است؛ يا مثلاً بحث نفس، هر چه قدر انسان را بررسي کني نفسش را پيدا نمي کني. اين فضا کم کم به اين جا رسيد که کانت صريحاً اعلام کرد و گفت موضوعاتي مثل خدا، نفس و امثال اين موضوعات جدلي است، يعني فقط دعوا درست مي کند. به هيچ دردي نمي خورد، با بحث کردن درباره ي اين جور چيزها به هيچ نتيجه اي نمي رسيد و بالاخره نتيجه اين شد که اگر ما بخواهيم علم درست داشته باشيم، تنها راه داشتن علم درست استفاده از روش تجربي است و شايد بتوان ادعا کرد که کل بحث همين يک جمله است که ما روش تجربي را چقدر قبول داريم. الآن شما ظاهراً دانشجويان رشته هاي مختلفي هستيد، تقريباً همه ي رشته هايي که شما در آن تحصيل مي کنيد جزء رشته هاي تجربي محسوس مي شود؛ يعني در کشور ما مدتي بين علوم تجربي و علوم انساني تفاوت قائل مي شوند و مي گويند انساني و تجربي؛ در دبيرستان هم اين جور ادبياتي شايع است مي گويند رشته ي رياضي؛ رشته ي تجربي؛ رشته ي انساني. ولي در دوره ي مدرن ما فقط و فقط رشته ي تجربي داريم. يعني همه ي علوم مثل فيزيک است که کاملاً تجربي است و در پيوند با رياضيات نظريات صورت بندي شده ي قشنگي از جهان را تحويل شما مي دهد. در دوره ي مدرن علوم انساني هم به همين نحو تجربي است، يعني وقتي شما سراغ علمي مثل روان شناسي مي رويد، سراغ علمي مثل جامعه شناسي مي رويد، سراغ علمي مثل سياست مي رويد دائماً با گزاره هاي تجربي مواجه مي شويد. در روان شناسي مرتب مي گويند انسان را جلوي خودمان مي گذاريم و رفتارهايش را بررسي مي کنيم تا ببينيم چه کار کرد و چه کار نکرد. اين همان کار تجربي است. يعني در واقع ما در دوره ي مدرن فقط و فقط علوم تجربي داريم به علاوه ي يک سري علوم مثل رياضيات که اين ها هم خدمت کار علوم تجربي هستند. يعني به بيان دقيق تر اين علوم به تنهايي به درد نمي خورند؛ مثلاً رياضيات محض، رياضيات محض به تنهايي به درد نمي خورد و تنها اگر به درد مي خورد به درد فيزيکي مي خورد، به درد شيمي مي خورد، به درد ساير رشته ها مي خورد. يعني الآن در دانشگاه کساني که رياضي محض مي خوانند تنها کاري که برايشان متصور است اين است که بروند رياضي را تدريس بکنند مگر اين که خودشان را وارد فضاي يک علم تجربي مثل فيزيک بکنند.
يا مثلاً بحث فلسفه. ويل دورانت در کتاب لذات فلسفه جمله ي خيلي جالبي دارد، مي گويد فلسفه زماني مادر علوم بود و امروزه به عنوان خادم علوم است. يعني يک بار شما مي خواستيد جهان را بشناسيد از بالا نگاه مي کرديد در عالم. اولين نگاه، نگاه فلسفي است و در نتيجه فلسفه مي شد مادر علوم. يک زماني ديگر جهان را کنار گذاشتيد. خود انسان براي انسان موضوعيت پيدا کرد و خصوصيات و کارهايي که مي کند. پس از اين جريان است که مي آييم براي کارهاي انساني هم يک فلسفه اي توصيه مي کنيم. تصميم مي گيريم يک فلسفه اي هم ببافيم براي همين. به همين خاطر است که شما مي بينيد به تدريج واژه هايي توليد مي شود که جديد است. مثلاً اگر شما سراغ ابن سينا برويد و بگوييد ما چيزي داريم به اسم فلسفه ي علم؛ در پاسخ به شما خواهد گفت: حال شما خوبه؟ يعني چه فلسفه ي علم؟ يا مي گوييم فلسفه ي دين؛ مي گويد يعني چه؟ فلسفه يعني وجود شناسي، هستي شناسي، فلسفه دين يعني چه؟ يعني فلسفه چون کار خدمت گذاري بر عهده اش گذاشته شد رفت سراغ حوزه هاي مختلف معرفتي که بياييد ببينيد علمي که در دوره ي مدرن است يعني چه؟ ديني که امروز ملت دارند يعني چه؟ اين غير از فلسفه قديم بود. فلسفه قديم مي خواست جهان شناسي کند و اصول کلي حاکم بر جهان را درک کند. خوب اين جرياني بود که در غرب براي فلسفه رخ داد، در حالي که از آن طرف فضاي تجربي خيلي قوت پيدا کرد. از طرف ديگر هم جريان اومانيسم، يعني جريان انسان محوري به شدت حاکم شده بود.
تمامي عوامل فوق دست به دست هم دادند و پوزيتيويسم شد مهم ترين جريان فلسفي غرب. تا جايي که اگر شما بخواهيد در حوزه ي ادبيات مدرن فلسفه ي علم صحبت کنيد، صحبت شما محدود خواهد شد به پوزيتيويسم، منتقدان آن و پاسخ هاي پوزيتيويست ها به اين انتقادات. اما اين که پوزيتيويسم يعني چه بعداً به آن خواهيم پرداخت. اما براي اين که فعلاً دور نمايي از نوع فکر پوزيتيويست ها داشته باشيد بايد گفت: پوزيتيويسم خلاصه حرفش اين است آن چه قابل قبول است فقط و فقط تجربه است. اين ها هيچ چيز جز تجربه را قبول ندارد و تجربه هم يعني ديدن. يعني تا نبينند قبول نمي کنند. اين لُب کلام پوزيتيويسم است که حالا البته ابعاد مختلفش را در آينده باز مي کنم.

اگوست کنت: پدر اومانيسم، پوزيتيويسم و جامعه شناسي مدرن

اگر اندکي تاريخ علوم اجتماعي را بررسي کنيد مي بينيد در طول تاريخ شخصي داريد به اسم اگوست کنت که غير از کانت است. اگوست کنت هم پدر اومانيسم است، هم پدر پوزيتيويسم است، هم پدر جامعه شناسي. جامعه شناسي در رشته هاي علوم انساني يک رشته ي شاخص است. يعني اين قدر رشته ي جامعه شناسي در ميان رشته هاي علوم انساني مهم است که خيلي جاها به جاي علوم انساني (17) مي گويند علوم اجتماعي. (18) مثلاً به جاي اين که به خيلي از دانشگاه هاي کشور ما بگويند دانشگاه علوم انساني مي گويند دانشگاه علوم اجتماعي. يعني، جامعه شناسي در محور علوم انساني چنان ارزش و جايگاهي دارد که شاخص علوم انساني است و شما نگاه مي کنيد مي بينيد پدر علوم انساني، يعني پدر جامعه شناسي و پدر پوزيتيويسم و پدر اومانيسم يک نفر است. اين نشان مي دهد که رگه هاي فکري اين سه جريان يک مبناي واحد دارد.

تعريف علم به روش: ريشه تمام انحرافات دوران مدرن

اين فضا موجب شد به تدريج وارد فضايي شويم که علم فقط و فقط با روش تعريف شود. يعني بگويند ما به چيزي علم مي گوييم که روش تجربي داشته باشد. اين در جامعه و ما هم تقريباً شايع شده و مي گويند بحث علمي است يا ديني؟ بحث علمي است يا فلسفي است؟ اما بد نيست نگاهي هم به علم در ادبيات ديني خودمان داشته باشيم. واژه علم کجا است؟ مثلاً مهم ترين علم در ادبايت ديني ما فقه است. فقه آيا رشته ي تجربي اسيت؟ ولي شما در احاديث وقتي مدح عالم را مي بينيد آيا منظور مدح دانشمند تجربي است؟ حتي اگر هم بگوييم که دانشمند تجربي هم هست باز اين معنا را دارد که غير دانشمند تجربي هم هست، يعني منحصر در آن نيست ولي امروزه واژه علم را در ساختار فکري- فرهنگي ما به نحوي جا انداخته اند که وقتي مي گويند ما يعني مايي که در دوره مدرن زندگي مي کنيم نه ماي ايراني و وقتي هم که مي گويند علم يعني علم تجربي. به همين خاطر است که شما مي بينيد در ايران هم بحث هاي علم و دين جدي مي شود. اما چرا اين طور است؟ در پاسخ بايد گفت چون اين بحث در دوران حاکميت مدرنيسم مهم است، به همين خاطر هم هست که در دوره سنتي اصلاً همچنين دعوايي نيست؛ يعني شما مي بينيد در حوزه هاي علميه در قديم همان قدر که فقه تدريس مي شد علوم طبيعي هم تدريس مي شد. براي مثال دانشمند سرشناسي مثل ابن سينا، هم پزشک بوده هم فيلسوف و هم دين شناس و به همين خاطر بحث هاي کلامي هم مي کرده است. اين در حالي است که پزشکي يک نمونه بارز علوم تجربي است. به همين خاطر است که شما دعواي علم و فلسفه، علم و دين و خلاصه علم و غير علم را در دوره ي سنتي نمي بينيد.

تعريف علم به روش تجربي: علت درگيري علوم در دوره ي مدرن

اما جاي اين سؤال وجود دارد که بپرسيم علت اصلي اين درگيري در دوران مدرن چيست؟
يکي از عوامل اين درگيري اين است که علم را به روش تجربي تعريف کردند. من از اول بحثم تا آخر بحثم آن قدر اين جمله را تکرار مي کنم که از دستم خسته شويد! علت اين تکرار من هم اين است که در کشور ما خيلي از کساني که پرچم دار بحث علم ديني هستند ناخودآگاه در اين فضا فکر مي کنند. بايد يک علم تجربي به اسم علم ديني درست کنند، يعني دعواي اول ما، اول بحث ما اين است که هويت علم به روش است، به موضوع است و يا به غايت است؟

انواع تعريف: تعريف به روش، (19) موضوع (20) و غايت (21)

اجازه دهيد اين سه واژه را براي شما توضيح بدهم. هر علمي يک موضوعي دارد. يعني درباره ي يک چيز بحث مي کند. مثلاً روان شناسي درباره ي انسان بحث مي کند، فرد انسان؛ جامعه شناسي در مورد جامعه و اجتماع انسان ها صحبت مي کند. شيمي در مورد چه بحث مي کند؟ مولکول و اتم، روابط بين مولکول ها و اتم ها و خلاصه هر کدام از علوم موضوعي دارند که حول آن تحقيق و بررسي مي کنند. به اين محل تحقيق و بررسي مي گويند موضوع علم.
يک چيز ديگري داريم به اسم غايت علم. غايت يک علم يعني اين علم براي چيست؟ در بعضي از رشته ها اصلاً تعريف غايت خيلي مهم است. مثلاً علم فقه، علم فقه براي چيست؟ فقه براي شناخت احکام دين است. علم فقه يک علمي است براي شناخت احکام ديني، علم کلام علمي است براي دفاع از عقايد ديني، در نتيجه گاهي اوقات يک علم به غايتش تعريف مي شود و گاهي اوقات به موضوع.
اما در دوره ي مدرن يک حرف ديگري زدند. آن حرف هم اين بود که تعريف علم به روش است و اين حرف ريشه و تمام انحرافاتي است که در دوره ي مدرن پيدا شد و اين جريان اين قدر عميق وارد شده که خيلي از کساني هم که مي خواهند علم ديني توليد کنند اين گونه فکر مي کنند. پژوهشکده حوزه و دانشگاه يک کتابي چاپ کرده به اسم « گامي سوي علم ديني »، (22) اول کتاب مؤلف توضيح داده که ما منظورمان از علم ديني؛ علوم تجربي ديني است. يعني از اول جلد جريان را با روش شروع کرده. يعني روش درک عالم روش تجربي است. اما شايد شما بپرسيد خب اشکال اين قضيه چيست؟ در پاسخ من فقط اشاره اي کوتاه به اين اشکال مي کنم و بعد در جريان بحث هاي بعدي بيشتر به اين موضوع خواهيم پرداخت. آقاي دکتر خسرو باقري از کساني است که در کشور به بحث علمي ديني پرداخته است و يکي از مهم ترين کتاب هايي هم که تا حال در اين زمينه نوشته شده کتاب ايشان است. ايشان کتابي دارد به اسم « هويت علم ديني » (23) از اول کتاب ايشان شروع مي کند به نقد کردن علم تجربي، بعد در آخر کتاب که نظرش را ارائه مي کند يک ديدگاهي مي دهد که ما چگونه به لحاظ تجربي، علم ديني را توليد کنيم. قوت علم ديني به لحاظ تجربي کجا است؟ حالا آخر ديدگاهش تمام جاهايي که نقد کرد ناخودآگاه خودش مي پذيرد.
انتقادي هم که به کار دوستان فرهنگستان علوم وارد است اين است که آن ها هم بحثشان را از روش شروع مي کنند.

اشکال اصلي تعريف به روش

اشکال اصلي شروع بحث از روش اين است که پيش فرض شروع از روش به نوعي گسست معرفتي منجر مي شود. آقاي سروش شايد قوي ترين کسي است که اين بحث را باز کرده. ايشان در کتاب « علم چيست؟ فلسفه چيست؟ » (24) شديداً از اين مطلب دفاع مي کند که تعريف علم به روش است. نتيجه ي اين حرف هم اين است که اگر با روش تجربي به مطلبي رسيديد و با روش ديگري مثل روش فلسفي يا روش نقلي؛ منظورم آيات و احاديث است؛ به نتيجه ي ديگري برسيد اين دو تا به هم هيچ ربطي ندارد. يعني شما ممکن است به لحاظ تجربي به اين جا برسيد که مثلاً يک خودکار در دست من است و با روش عقلي به اين جا برسيد که خودکار در دست من نيست. ايشان مي گويند اين دو حرف به هم ربطي ندارد شما فيلسوف هستيد يا عالم تجربي تا من پاسختان را بدهم؟
در حالي که خلاصه همه ي ما درک مي کنيم که يک خودکار در دست من هست يا نيست. معني ندارد بگويم با يک روش به يک چيزي مي رسيم و با روش ديگر به چيز ديگري مي رسيم و بعدش هم مي خواهيم بين اين دو تا جمع کنيم. اين دو تا اصلاً کاري به کار هم ندارند.
اگر اين حرف را بپذيريم مي توان گفت: روش نقلي ما را به يک راه مي برد و روش علمي ما را به وادي ديگري مي برد و اتفاقاً اين حرف در فلسفه ي علم ديني خيلي پررنگ مي شود. در حالي که اين ادعا لازمه اش اين است که خدا، آن حرف هايي که در قرآن زده يا آن کارهايي که در عالم کرده سازگار نيست. اگر قرار باشد علم ما را به يک وادي ببرد و دين به يک وادي ديگري ببرد لازمه اش اين است که خالق غير شارع باشد. يعني حداقل پيش فرضش اين است که ما يک خدا داريم که خالق است، يک خدا هم داريم که دين را فرستاده. در حالي که اگر شما قائليد همان کسي که خلق کرده همان کسي است که دين را فرستاده پس اگر يک حرف در نقل آمده حتماً علم هم بايد به همين حرف برسد. نمي توانيد مرز بگذاريد و بگوييد اين حرف خودش را مي زند و آن حرف خودش را. اين تفکيک به روش تقريباً شروع تمام جريان هاي فکري و جريان هاي علم در غرب است و به همين خاطر هم هست که در فلسفه ي علم شما هر کتاب فلسفه اي را باز کنيد مي بينيد اصل بحث اين است که روش علم چيست.

پوزيتيويست ها و تثبيت تعريف به روش در دانشگاه هاي عالم

اين که من گفتم پوزيتيويسم مهم ترين جريان است، چون پوزيتيويست ها کساني بودند که اين حرف را در تمام دانشگاه ها تثبيت کردند. يعني شما الآن هم در هر دانشگاهي وارد بشويد تفکر پوزيتيويستي تفکر حاکم است که معتقد است حرف حساب داري با روش تجربي بزن. در نتيجه اگر به دين استناد کني خواهند گفت شما آيه براي من مي خوانيد، آيه چه ربطي به بحث علمي دارد. اين مرز گذاشتن بين علم و دين، مرز گذاشتن بين روش هاي تجربي و روش هاي غير تجربي اولين مرز خطا است.
البته من در اين بحث ها ان شاءالله به شما خواهم گفت که بعد از پوزيتيويست ها عده اي آمدند و مهم ترين کاري هم که کردند اين بود که نشان دادند که چيزي به اسم تجربه ي خالص نداريم. هر تجربه اي با امور مختلفي آميخته شده. با عقايد مختلف، با فلسفه هاي مختلف، با نگرش هاي مختلف آميخته شده و هر کس که ادعاي تجربي بودن مي کند نمي فهمد چه دارد مي گويد که ان شاء الله اين ها را در بحث هاي ناقدين پوزيتيويسم باز مي کنم. البته باز هم تأکيد مي کنم که همچنان اين فضاي فکري پوزيتيويست ها است که بر دانشگاه هاي جهان حاکم است و حرف هاي ناقدين پوزيتيويست ها هنوز در کتاب هاي فلسفه ي علم مانده و به سيستم آموزشي دانشگاه ها نرسيده است. شما مثلاً اگر در دانشکده فلسفه ي علم در هر کشوري برويد اين حرف ها را راحت مي فهمند و از شما مي پذيرند در حالي که اگر همان موقع بلند شويد و به يک دانشکده ي فيزيک يا شيمي برويد خواهيد ديد اين حرف شما را اصلاً نمي فهمند. اما چرا اين گونه است؟ چون فلسفه ي علم در وادي غرب به خدمت گذاري رفت. بچه ها خادم را تحويل نمي گيرند. مثل آبدارچي مي ماند. يک آبدارچي بيايد بين بحث دو مدير کل بحث کند مي گويند بلند شو برو بيرون تو چايي ات را بده و برو. البته اين بيان طنزگونه را صرفاً به عنوان يک مزاح در نظر بگيريد ولي در هر حال مي خواهم بگويم فلسفه اين جور شأني در غرب دارد و براي همين خيلي ها که اين جور حرف ها را مي زنند مثل کواين و ... با اين که آدم هاي معروفي هم هستند ولي وقتي وارد فضاي آکادميک مي شويد مي بينيد ساختار معرفتي روي انديشه ي آن ها نيست. ساختار معرفتي روي حرف هاي کارنپ است؛ روي حرف پوزيتيويست ها است. پس بحث من در اين جا اين خواهد بود که اولاً ببينيم پوزيتيويسم به عنوان مهم ترين جريان تجربه گرا چه مي گويد که روش تجربي را مطرح کرده بعدش سراغ اين وادي مي روم که ناقدان پوزيتيويسم در غرب يا اصطلاحاً پست پوزيتيويست ها، (25) يعني کساني که بعد از پوزيتيويست ها آمدند؛ اين ها چه جوري پوزيتيويسم را زير سؤال بردند و بعدش به اين مي پردازم که ما به لحاظ فلسفه ي اسلامي چگونه مي توانيم مباحث پوزيتويست ها را زير سؤال ببريم؛ چون يکي از مشکلاتي که دوباره در کشور ما هست و خيلي جاهاي ديگر هم هست اين است که اين نقدها هم عموماً باز کانتي هستند. يعني آن مبناي شکاکيت کانتي را نتوانستند حل کنند و براي همين خيلي از نقدهايي که به علم غربي مي کنند نقدي نيست که مبناي معرفت را زير سؤال ببرد؛ بلکه نقدي است که باز در همان فضاي شکاکيت کانتي است.

اشکال اساسي طرح هاي غرب شناسي: غرب شناسي پيش از اسلام شناسي

متأسفانه نقد غرب در همان فضاي غربي در کشور ما خيلي شايع است. من به دوستان غرب شناسي مي گويم غرب شناسي شما هم يک کار تجربي است؛ يعني اين که شما با چه مبنايي با ديدگاه هاي هايدگر مي آييد غرب را نقد مي کنيد؟ هايدگر يک شخصيت غربي است؛ هايدگر يک منتقد شديد غرب است و از مهم ترين منتقدها هم است، اما هايدگر خلاصه تفکر غربي است. مبناي هايدگر، آخرش کانتي است.
در حالي که غرب را بايد با مباني خودمان نقد کنيم. براي همين هم هست که من مي گويم اول بايد بروي اسلام را بشناسي، شما بايد اول عقايدت را در فضاي اسلامي، تفکر ناب اسلامي محکم کني، بعد به غرب شناسي بپردازي.
پس خلاصه و بحث من اين شد که در فلسفه ي علم ادعاي علم شناسي مي کند؛ اولين حرف اين است که ما يادمان باشد اين علم شناسي که در فلسفه ي علم است مدرن است، يعني اين علم غربي است که دارد علم غربي را با مؤلفه هاي غربي مي شناسد و شناخت او هم شناخت غربي است؛ يعني مبتني بر يک سلسله مباني معرفتي خاصي که در يک کلام مي توان گفت معرفت شناسي کانتي است، اين علم شناسي را عرضه مي کند.

مروري بر روش توليد علم در غرب

پس من اول بحثم يک مقداري با اجازه و حضار محترم يک آدم غرب زده و تمام عيار مي شوم و بحث را در فضاي غربي اش پي گيري مي کنم و مي گويم حرف اين ها چه بود و در چه فضايي دانشمندان غربي فکر مي کردند، بعد توضيح خواهم داد که در فضاي فلسفه ي اسلامي تمهيداتي براي مشکلات اين شيوه انديشه شد که شما مي بينيد در طول تاريخ اسلام و قبل از دوره ي مدرن، عالمان هيچ گاه در مقابل فلاسفه قرار نگرفتند، بلکه اين دو تا يک کار را مي کردند و شما هيچ وقت نيازي به رشته اي به اسم فلسفه ي علم پيدا نکرديد و بحث توليد علم نيز نيازمند دستورالعمل نشد، بلکه به صورت خود جوش، تمدن اسلامي جوشيد و يک شکوفايي خاصي را داشت.

استقراء: تنها راه پيش رو براي توليد علم غربي

سابقه و اين اختلاف و شايد به عبارت بهتر معضل روش شناسي در واقع به يک حرف بيکن بر مي گردد. بيکن شروع کار را از استقرا (26) مي دانست. استقرا يعني اين که ما مي خواهيم به معرفت برسيم، مي خواهيم به شناخت برسيم، در نتيجه بايد بدانيم که راه شناخت ما مشاهده و تک تک اشياء است. شما مي خواهيد بفهميد که مثلاً کلاغ سياه است يا سفيد؟ برو کلاغ ها را نگاه کن. يک کلاغ مي بيني سياه است؛ دو کلاغ مي بيني سياه است؛ سومي مي بيني سياه است؛ چهارمي مي بيني سياه است؛ هزارمي را مي بيني سياه است؛ هزار تا کلاغ سياه که ديدي بعد مي گويي خوب پس معلوم است که کلاغ سياه است. راه توليد معرفت اين جوري است؛ يا اگر براي مثال مي خواهي ببيني آب چه جوري جوش مي آيد، آب را حرارت بده، مي بيني اين جا صد درجه جوش آمد، اما اين احتمال را بده که نکند به خاطر اين ميز بوده که آب در صد درجه جوش آمد، مي روي آن طرف سالن دوباره آب را حرارت مي دهي و در صد درجه مي بيني جوش آمد، مي روي يک جاي ديگر حرارت مي دهي مي بيني باز هم در صد درجه جوشيد. به اين نتيجه مي رسي که آب در صد درجه به جوش مي آيد و اين يعني عالمان در فضاي غربي، استقرا گرا شدند و يا به تعبير امروز قائل به تحقيق ميداني بودند. خلاصه ي منطق اين شيوه نيز اين بود که شما مي خواهيد ببينيد يک مطلبي چه جوري است؟ برو هزار تا نمونه را نگاه کن، اگر اين هزار تا نمونه اين جوري بود، خب مطلب همين جور است ديگر، ولي اما اگر هزار تا نمونه اين جوري نبود معلوم است که مطلب اين جوري نيست.

معرفي انواع سير معرفت

اما اگر بخواهيم در مورد اين شيوه از تفکر بيشتر توضيح بدهم بايد بگويم ما دو سير معرفتي داريم: يک سير از کلي به کلي است و ديگري سير از جزئي به کلي؛ استقرا يک سير از جزئي به کلي است. اما شايد بپرسيد سير کلي به کلي يعني چه؟ در پاسخ مي توان گفت که کلي به کلي يعني اين که از کنار هم گذاشتن دو گزاره ي کلي به يک نتيجه ي کلي مي رسيم. قياس و استدلال قياسي مثال خوبي براي اين نوع تفکر است. مثلاً در استدلال قياسي مي گوييد: هر انساني پا دارد؛ هر کس که پا دارد مي تواند راه برود؛ پس هر انساني مي تواند راه برود. دو قضيه کلي را کنار هم مي گذاريد و با اين دو قضيه کلي به نتيجه اي کلي مي رسيم. اين يک نوع استدلال و بحث کردن است؛ يک استدلال ديگر استدلال استقرايي است؛ يعني شما مي خواهيد به يک قضيه و کلي برسيد در نتيجه هزار مورد را بررسي مي کنيد و در نهايت مي گوييد حالا که اين هزار مورد اين جوري است پس همه ي مواردش اين جوري است. هزار تا کلاغي که من ديدم همه سياه بودند چس حتماً همه ي کلاغ ها سياه هستند. اتفاقي که در غرب افتاد اين بود که آمدند اين سير توليد معرفت را در سير جزئي به کلي منحصر کردند و گفتند راه معرفت استقرا است، استقرا يعني از جزئي به کلي حرکت کردن. يعني همه ي ما پيش فرض هاي ذهنمان را خالي کنيم و هيچ ديدگاهي نداشته باشيم و بعد برويم عالم را نگاه کنيم و به قوانين طبيعي دست پيدا کنيم. در اين مسير طبيعي است که هر چه مشاهدات بيشتر باشد و در شرايط متنوع تري تکرار بشود، اعتبار نتايج افزايش مي يابد.
مثلاً شما مي گوييد آب در صد درجه جوش مي آيد، يک بار اين جا به جوش بياور، يک بار برو بالاي کوه به جوش بياور و يک بار برو کنار دريا، مي بيني متفاوت شد، بعد مي گويي اين جمله ي من جمله ي درستي نبود، آب در صد درجه به جوش نمي آيد، چون گاهي وقت ها دماي جوش از صد درجه بيشتر مي شود و گاهي کمتر. بعدش يک کم ديگر بررسي مي کني و مي گويي اين جا فشار هوا متفاوت است. بعد جمله ات را اصلاح مي کني و مي گويي: آب در فشار 1 اتمسفر در صد درجه به جوش مي آيد. بعد دانشمندان ديگر اين گزاره را در جاهاي مختلف امتحان مي کنند و کم کم يک قانون درستي کشف مي شود.

انحصار معرفت در گزاره هاي تجربي

همين طور که از اين توضيحات نيز به خوبي پيدا است يکي از حرف هاي اينها اين است که مشاهده بر نظريه مقدم است. ما اول بايد ببينيم؛ بعد اين ديده هايمان را کنار هم بگذاريم تا به يک نظريه برسيم. اما اين حرف خيلي سريع مورد نقد و مخالفت قرار گرفت. يعني خود جريان پوزيتيويسم در فضاي خودش اين حرف را راحت مي زند که به اين حرف اشکالاتي وارد است. يعني خيلي وقت ها دانشمندان يک چيزي به ذهنشان خطور مي کند، بعد مي روند مشاهده مي کنند و اين يعني اگر چيزي خطور نکند نمي روند مشاهده کنند. براي همين کم کم پوزيتيويسم شکل و صورتي پيدا کرد. گفتند نه نظريه نمي تواند بر مشاهده مقدم باشد؛ ولي متأسفانه هنوز هم روش تحقيق پايان نامه هاي ما را اين تصور خام شکل مي دهد؛ يک نکته از نکته هايي که پوزيتيويست ها داشتند اين بود که اساساً معرفت ما جداي از ارزش ها است و اين يعني تنها چيزي که معتبر است روش استقرايي و يافته هاي تجربي با اين روش است. اين ها حتي کار را به جايي رسانده بودند که مي گفتند: فقط و فقط چيزي معني دارد که تجربي باشد. اين حرف، حرف سنگيني بود. شايد بپرسيد که مگر اين حرف چه معنايي دارد؟ در پاسخ بايد گفت يک زماني مي گفتند فقط چيزهايي درست است که تجربي باشد اما اين جمله ي پوزيتيويست ها يعني گزاره هاي غير تجربي اصلاً معلوم نيست که چي هستند. اصلاً معنا ندارند. اما شايد باز هم بپرسيد جمله ي بي معنا يعني چه؟ جمله ي بي معنا مثل اين است که بگويي: قورباغه حجمي بيشتر از قرمز است. خوب، معني اين جمله را فهميديد؟ خود من هم نفهميدم؛ به خاطر اين که اين جمله بي معنا بود. شايد اين جمله را به لحاظ دستور زباني کنار هم بگذاري فاعل و مفعول و فعل و همه چيزش مرتب باشد ولي اين جمله معني ندارد.
اين ها حرفشان اين بود که ما خيلي وقت ها واژه ها را در جاي خودش به کار نمي بريم و جمله بي معنا مي شود و اين ها معتقد شدند که غير از قضاياي تجربي همه ي قضايا بي معنا هستند. يعني يک زمان دعوا بين طرف داران خدا و منکران خدا بود، يک عده اي مي گفتند خدا هست و يک عده اي مي گفتند خدا نيست. اين ها مي گفتند هر دو جمله اش بي معنا است. يعني نه خدا هست معني دارد و نه خدا نيست. اصلاً با يک تعبيري صورت مسأله را پاک کردند. به همين خاطر بود که پوزيتيويست ها گفتند تمام جملات اخلاقي مثل جملات بي معنا هستند؛ چرا که بد و خوب را نمي شود با تجربه نشان داد، چرا که بد و خوب يک چيز ديدني نيست. براي مثال نمي شود نشان داد دزدي چيز بدي است. شما ممکن است بگوييد دزدي موجب ضرر به جامعه مي شود و اين را مي شود نشان داد. اما بايد توجه کنيد که بد بودن به خودي خود چيز نشان دادني نيست، يعني بد بودن با نتايج بد داشتن متفاوت است. اين ها رويکرد افراطي شان به اين جايي رسيد که گفتند همه ي اين جملات بي معنا هستند. يک رويکرد متعادل تر آنان اين بود که نه جملات معني دارد ولي معني اش عاطفي است نه اين که معني اش صادق يا کاذب باشد. مثلاً وقتي من به شما مي گويم چه گل قشنگي، اگر به شما بگويم چه گلي قشنگي آيا نکته اي درباره ي عالم واقع گفتم يا احساس خودم را بيان کردم؟ اين جمله بيان احساسات من بود نسبت به اين گل؛ وگرنه درباره ي عالم واقع چيزي توضيح ندادم. دقت کنيد، يک بار مي گويم هوا گرم است و يک بار مي گويم کلافه شدم. اين دو جمله با هم فرق دارد، هوا گرم است يعني يک اخباري است درباره ي عالم، در حالي که کلافه شدن بيان يک حس است.
اين ها مي گفتند اين ساير جملات غير تجربي حداکثر يک سلسله جملات احساسي است. اين جملات درباره ي عالم واقع نيست. يعني کسي که مي گويد خدا هست منظورش اين است که من خيلي حال مي کنم. کسي که مي گويد خدا نيست منظورش اين است که من اين قدر حال نمي کنم؛ براي همين مي گفتند اساساً ارزش ها، بايدها، نبايدها ربطي به حوزه و شناخت و دانش ندارد و در نتيجه پوزيتيويست ها يکي از حرف هاي اصلي شان جدا کردن دانش از ارزش بود.

فرو کاهش مفاهيم غير ملموس به مفاهيم ملموس

يکي ديگر از حرف هاي اصلي پوزيتيويسم اصطلاحاً فرو کاهش (27) از مراتب بالاتر وجود يا تحويل گرايي بود. تحويل گرايي يعني اين که بياييم پديده ها را ساده کنيم. مثلاً بياييم ببينيم روح را مي شود بررسي تجربي کرد؟ مي شود زير ذره بين گذاشت؟ مي شود ديد؟ معلوم است که نمي شود. اين جا اين مسأله پيش مي آيد که در اين گونه مواقع بايد چگونه تحقيق کنيم. چرا که بالاخره يک سري جملات درباره ي روح داريم که نمي شود با روش تجربي توضيح داد. مثلاً من عصباني مي شوم. خلاصه عصبانيت را هر چه زير ميکروسکوپ بگذاريد خود عصبانيت را پيدا نمي کند. يعني اصلاً فوقش يک رفتارهايي از من مي بيني ولي خود عصبانيت چيزي نيست که بشود ديد. اما اين ها مي ديدند که اين جور مفاهيم در عين حال در زندگي ما مؤثر هستند. پس اين ها را چه کارشان کنيم.
راه حلي که به نظرشان رسيد اين بود که اين مفاهيم را يک جور ملموس مي کنيم. يعني وقتي شما مي گوييد من عصباني هستم، يعني يک سلسله رفتارهاي خارجي اين جوري الان در من وجود دارد. به اين مي گويند فرو کاهش، يعني آمديم يک مسأله ي روحي را به يک مسأله ي رفتاري ملموس فرو کاستيم. يعني اسم يک سري فعاليت رفتاري را گذاشتيم عصبانيت. مختصر و مفيد، به جاي اين که هر دفعه بگويم اين ده تا رفتار، روي اين ده رفتار اسم عصبانيت را گذاشتيم؛ چرا که عصبانيت يک واقعيت در من نيست. من يعني مجموعه و اين مکانيزم هاي بدن من که دارد کار مي کند وگرنه من ديگري جداي از اين مکانيزهاي شيميايي و زيستي و ... در کار نيست. به عبارت بهتر مي گفتند من يعني اين فعل و انفعالات روي هم ديگر. مثل يک ماشين؛ يک ماشين چيست؟ يک اتومبيل تشکيل شده از يک وسايل مختلفي که با هم کار مي کنند وگرنه اتومبيل چيزي جدا از وسايل نيست. شما موتور داريد و بدنه داريد و بنزين در آن مي ريزيد و... ما اتومبيل در عالم نداريم. آن چه که داريم يک سلسله آهن قالب خورده است. آهن هايي است که به هم چسبيده است و فلزات مختلفي که کنار هم قرار گرفته است. به همين خاطر اين ها معتقد بودند که انسان هم بعد معنوي ندارد و چيزي بيش از اين مجموع اجزاء مادي نيست.
نه فقط در اين جا بلکه هر معنوياتي که در عالم ادعا کنيد از همين نوع است. اين شد که اين ها به سمت فضاي تحويل گرايي رفتند. يعني ما امور فوق تجربي نداريم و تجربه آن چيزي است که مي بينيم. اين چيزهاي تجربي را گاهي وقت ها ساده مي کنيم مثل رنگ و مي گويم آبي و قرمز و بنفش و گاهي وقت ها پيچيده مي گويم مثل عصبانيت، خوشحالي، مرگ، اين ها هم چيزهاي تجربي است اما يک خرده پيچيده تر.
پس پوزيتيويست ها از طرفي قائل شدند متافيزيک، (28) فلسفه (29) و اخلاق (30) اساساً معني ندارد و اگر هم معني داشته باشد يک معناي احساسي است و معناي مطابق با واقع ندارد. نکته ديگرشان اين شد که ما نظريه ها را با مشاهده اثبات مي کنيم. يعني هر نظريه اي بخواهيم پيدا کنيم تا نبينيم قبول نمي کنيم. اين شعار در واقع شعار اصلي پوزيتيويسم است که تا نبينيم قبول نمي کنيم. هر ادعايي اگر داري بيا ادعايت را نشان بده. اگر توانستي نشان بدهي و در بررسي تجربي اثبات کني آن وقت ما آن را قبول مي کنيم.

جدايي دانش از ارزش

مسأله ديگرشان اين بود که اخلاقيات ما بايد به کلي از دانش ها و شناخت هاي ما جدا بشود. اساساً در برنامه هاي اخلاقي و ارزشي در بررسي هاي دانشي نبايد وارد شود. چون اخلاقيات مربوط به احساسات آدمي است و اخلاق چيز موضوعيت داري نيست.

ابطال گرايي: نقدي بر پوزيتيويسم

ابطال نظريات به جاي اثبات آن ها

حرف هاي پوزيتيويست ها با مناقشاتي مواجه شد. يکي از مناقشات که در فضاي خود اين ها پيش آمد مناقشات اعتدال گرايي بود که پوپر مطرح کرد. پوپر گفت آيا واقعاً ما مي توانيم چيزي را اثبات (31) کنيم؟ حرف اصلي اش اين بود که آيا ما واقعاً در حوزه و علم مي توانيم چيزي را اثبات کنيم. يک گزاره و منطقي ساده گفت. گفت شما هزار مورد ببينيد کلاغ است؛ آيا منطقاً نتيجه مي شود که کلاغ هزار و يکمي سياه باشد؟ ممکن است يک کلاغ جزء استثنائات است که شما هنوز نديديد. شما يک ميليون کلاغ ببين که سياه باشد، منطقاً دليل نمي شود که کلاغ بعدي هم سياه باشد و هر چه شما بررسي مي کنيد مي بينيد فقط و فقط مي توانيد گزاره ها را رد بکنيد و چون نمي توانيد تمام مصاديق يک گزاره علمي را مشاهده کنيد هرگز نمي توانيد چيزي را با قطع اثبات کنيد. شما فقط مي توانيد گزاره هاي علمي را رد کنيد. البته با اضافه شدن هر تجربه ي موافق با نظريه ي مورد نظر شما تنها آن نظريه از تأييد بيشتري برخوردار مي شود و اصلاً آزمايش ها تنها نظريات را موقتاً و تا وقتي که ابطال نشده اند تأييد (32) مي کنند. مثلاً اگر فقط يک عدد کلاغ سفيد پيدا کرديد، اين جمله که همه ي کلاغ ها سياه اند رد مي شود، اما اگر يک ميليارد کلاغ سياه پيدا بکني نتيجه نمي شود همه ي کلاغ ها سياه اند و باز هم تکرار مي کنم که اين يعني شما در حوزه و نظريه پردازي حداکثر کاري که مي تواني بکني اين است که اين نظريه را رد کني، يعني هيچ وقت نمي تواني اثبات کني. براي همين اسم نظريه و خودش را ابطال گرايي (33) گذاشته که در مقابل اثبات گرايي پوزيتيويسم قرار دارد. البته توجه داشته باشيد که اين تقابل در نوع برخورد پوپر با اثبات گرايي بود وگرنه خود او خيلي حرف هايش به پوزيتيويسم نزديک است.

تفکيک بين مقام کشف و داوري

يکي ديگر از گفته هايي که پوپر داشت اين بود که ما بايد بين مقام کشف (34) و مقام داوري (35) تفکيک کنيم. يعني اين که ما ممکن است در مقام نظريه سازي از همه جايي نظريه ي خودمان را بگيريم. مهم اين است که به صورت تجربي بررسي اش کنيم. در حالي که استقراء گراهاي اوليه مي گفتند ذهنت را کاملاً خالي کن بعد برو عالم را اين قدر ببين که به نظريه برسي. پوپر گفت نه نيازي نيست ذهنت را خالي کني. اتفاقاً ذهنت را پر کن و با تمام فرضيات و نظرياتي که پذيرفته اي به مشاهده ي پديده ها بپرداز و خلاصه اصلاً مهم نيست که فرضيه ات را از مشاهده به دست آورده اي يا در خواب ديده اي. تنها چيزي که اهميت دارد اين است که آن ها را به صورت تجربي آزمايش کني و آن وقت اگر اين فرضيه ات در آزمايش تأييد شد ما آن را مي پذيريم.
اتفاقاً در بحث علم ديني هم يک عده اي اين حرف ها را مي زنند. يعني مي گويند ما علم ديني را به اين معنا قبول داريم که کشف را از دين بگيرد. اين يعني شما برو در قرآن تحقيق کن، بررسي کن، ببين قرآن چه ديدگاهي دارد، اما اگر بررسي تجربي کردي و ديدي که فرضيه ي قرآني تو پاسخ داد، آن وقت ما اين حرف را قبول مي کنيم. خلاصه اين که دارو اصلي تجربه است. حالا پوزيتيويست ها اصرار داشتند که دارو اصلي که تجربه است يعني اثبات کردن تجربه ولي پوپر اين حرف را اين جوري زد که داور اصلي کسي است که حکم به رد مي دهد نه حکم به قبول.

داستان گاليله: شاهدي تاريخي بر رد مدعاي پوزيتيويست ها

خوب تا اين جا من فضاي پوزيتيويسم را توضيح دادم که اين ها در واقع معتقد بودند دانشمندان کاري که مي کنند اين است که مي روند پديده ها را بررسي مي کنند و در بررسي هايشان به نظريه مي رسند. اما به تدريج در خود فضاي غرب جريان هاي نقد پوزيتيويسم پيدا شد. اين نقدها آمدند روي کار دانشمندان بررسي کردند و گفتند آيا واقعاً دانشمندان هم چنين کاري مي کنند؟ يعني واقعاً سير مشاهده، فرضيه، آزمايش و نظريه را طي مي کنند. اين ها مثال هاي مختلفي آوردند که نه همچون چيزي در کار نيست. بگذاريد براي تبيين بيشتر اين حرف، مطلب را با مرور داستان گاليله که همه هم با آن آشناييد توضيح بدهم.
داستان گاليله داستان خورشيد مرکزي و زمين مرکزي است. گاليله يک زماني آمد گفت زمين مرکز عالم نيست. شما فکر مي کنيد مطلب به همين راحتي بوده و مخالفان گاليله هم فقط يک عده آدم احمق متعصب بودند؟ اگر شما در فضاي فرهنگي علمي آن موقع وارد مي شديد مي ديديد اتفاقاً گاليله خيلي آدم بي عقلي بوده که همچنين حرفي زده. براي تبيين بيشتر بحث من قدري به اشکالاتي که به نظر گاليله وارد کردند مي پردازم. غير از اشکال هاي مختلفي که به لحاظ ديني مي گرفتند، چند اشکال به حرف گاليله وارد کردند. يکي اين که مي گفتند اگر حرف تو درست باشد و زمين در حال حرکت باشد، وقتي شما بالاي يک برج، يک سنگ را رها مي کنيد اين سنگ بايد قدري دورتر از پاي برج به زمين بخورد چرا که زمين حرکت مي کند. چرا که مثلاً اگر شما روي کشتي متحرک باشيد و بعد از بالاي برج ديدباني آن سنگي را رها کنيد اين سنگ قدري عقب تر از پاي برج سقوط خواهد کرد. اين ها معتقد بودند اگر فرضيه حرکت زمين صحيح باشد بايد همين اتفاق در مورد سنگي که از بالاي يک برج رها مي شود نيز بيفتد در حالي که مي بينيم که اين گونه نمي شود.
اشکال ديگري که مي کردند، مي گفتند اگر واقعاً زمين در حال چرخش است پس چرا اشياء پرتاب نمي شوند. اگر گاليله راست مي گويد و زمين با اين سرعت در حال چرخش است چرا ما روي زمين نشسته ايم و از روي آن پرتاب نمي شويم؟ و البته توجه داشته باشيد که در آن زمان هنوز نظريه ي جاذبه و نيوتون مطرح نبود.
اشکال ديگر اين بود که مي گفتند اگر زمين دور خورشيد مي گردد چرا اندازه ي اين سياراتي که ما داريم مي بينيم کم و زياد نمي شود. اندازه ي مريخ، زهره و ساير سيارات هميشه همين قدر است که ما مي بينيم. نه بزرگ مي شود نه کوچک مي شود.
و اين ها مسائل لاينحلي بود که در نظام کوپرنيک وجود نداشت. پس اصلاً چگونه مي شود پذيرفت که تئوري گاليله به راحتي پذيرفته شود. اين را گفتم که بدانيد وقتي علم يک تغييري پيدا مي کند چه قدر ذهنيت ها بايد عوض شود تا حرف جديد پذيرفته شود. چرا که ما در تغيير علم با يک تغيير گزاره رو برو نيستيم. بلکه دو نظام قرار است جا به جا شوند. آيا واقعاً حرف گاليله از چهار تا مشاهده درآمده بود.
البته گاليله با ساخت تلسکوپ در سال 1609 به تعدادي از اين اشکالات پاسخ داد. مثلاً گفت که چه کسي گفته که سيارات کوچک و بزرگ نمي شوند. بيا و با تلسکوپ نگاه کن و تغيير اندازه ي آن ها را ببين. شما با چشم عادي نگاه مي کنيد و به همين خاطر تغييرات اندازه ي سيارات را متوجه نمي شويد. يا مثلاً يکي از نکته هاي مهمي که گاليله در حرف هايش بود نقد يک ديدگاه اصلي آن روز بود. آن موقع ديدگاهشان اين بود که ما يک فلک تحت قمر داريم و يک فلک فوق قمر. عالم تحت قمر عالمي است که تغيير و تحول دارد ولي عالم فوق قمر يعني ماه به بالاتر عالمي است که تمام سيارات در آن دقيقاً کره هستند، يعني کره و دقيقاً هندسي، يک ذره فراز و نشيب و هيچ تغييري در آن جا راه ندارد. در حالي که گاليله با تلسکوپش نگاه مي کرد و مي ديد در کرات ديگر نيز کوه و دره و ... وجود دارد. خوب البته دانشمندان اين حرف هاي او را نمي پذيرفتند. حالا ما هم مي گوييم چه قدر آدم هاي احمقي بودند، ولي اين جور قضاوت کردن صحيح نيست. شما بايد خودتان را در فضاي آن موقع تصور کنيد و بعد قضاوت کنيد. آن زمان وقتي بود که تلسکوپ تازه ساخته شده بود. اين دانشمندان حق داشتند که بگويند کي گفته اصلاً اين دستگاه درست کار مي کند؟ از کجا بفهميم، شايد شيشه اين دستگاه موج دارد که ما اين جا را کج و معوج مي بينيم. يعني هنوز يک نظريه ي نوري وجود نداشته است که بيايد اين را تبيين کند و بگويد که اين دستگاه درست کار مي کند.
فکر کنم متوجه شديد که مي خواهم چه بگويم. مي خواهم بگويم اين نبود که گاليله چند مشاهده و تلسکوپي انجام داد و بعد با اين دو مشاهده به يک نظريه رسيد و يک عده آدم اُمل آمدند در مقابلش ايستادند. امروز است که قضاوت براي ما راحت شده وگرنه آن موقع چندان هم راحت نبود. چرا که مثلاً بعداً نيوتون مي آيد، مکانيک نيوتوني مطرح مي شود، بعد قانون جاذبه را مطرح مي شود و تازه اين حرفي که گاليله هيچ وقت نتوانست پاسخش را بدهد که چرا اگر زمين دارد به دور خودش مي گردد اشيا پرتاب نمي شود پاسخ داده مي شود. بله همين جور حرف هاي ديگر دانشمندان آمد در طول تاريخ کنار اين حرف گاليله قرار داده شد و تازه الآن شما مي گوييد حرف گاليله هم مي تواند درست باشد و همين الآن که شما داريد نگاه مي کنيد واقعاً شما معتقديد خورشيد مرکز است. البته من که همچنين ادعايي ندارم. شايد هم زمين مرکز عالم باشد، چه کسي گفته خورشيد مرکز است. مثلاً مي شود گفت مرکز اين سالن کجا است؟ چون کل سالن را مي بينيم مي گوييم آن جا مرکز سالن است ولي شما کل عالم را که نمي بينيد، در محدوده و منظومه و شمسي مي گوييم خورشيد را مرکز بگذاريم. اما از کجا مي دانيد، شايد در آن مقياس ميليون کهکشاني نگاه مي کنيم مي بينيم تمام کهکشان هاي عالم دارند دور زمين مي چرخند. مي داني چه مي خواهم بگويم. مي خواهم به اين نکته توجه کنيد که آيا زمين مرکزي رد شده؟ آيا خورشيد مرکزي اثبات شده؟ يا نه فضاي فرهنگي عوض شده؟
اين فضاها همه اش نشان داد که علم و پيش رفت آن به اين سادگي که فکر مي کردند نيست. يک مثال ديگر بزنم و بحث را تمام کنم. از مثال هاي جالبي که حتي اين ديدگاه ابطال گرايي را رد مي کند مثالي است که اين آقاي آلن الف چالمرز در کتاب چيستي علمش زده. مثالش بحث امکان مشاهده و شناخت گچ است. مي گويد آيا شما مي توانيد به تجربه هايتان اعتماد کنيد. تجربه ها اصلاً قابل اعتماد نيست چرا؟ مثالي که مي زند مي گويد فرض کنيد در يک کلاس درس هستيد و معلم وارد کلاس مي شود. نگاه مي کند تخته سياه را مي بيند يک شي سفيد استوانه اي هم جلوي تخته سياه مي بينيد. با خودش مي گويد اين چيست؟ مي گويد گچ است. اما از کجا معلوم گچ است؟ شايد يک دانشجويي خواسته استاد را سر کار بگذارد، يک چيزي درست کرده سفيد و شکل گچ. مي گوييم اين استاد اين گچ را بر مي دارد و روي تابلو مي کشد؛ اگر اثر سفيد بر جاي گذاشت اين گچ است. اما از کجا معلوم اين گچ است؟ ممکن است آن شکلي که اين دانشجو درست کرده باشد آن هم اثر سفيد روي تخته سياه بگذارد؛ هزار تا چيز مي شود درست کرد که گچ نباشد ولي اثر سفيد بگذارد. مي گويند ما مي آييم گچ را تجزيه ي شيميايي مي کنيم. در تجزيه ي شيميايي اين گچ کربنات کليسم است که در واکنش با فلان ماده توليد باز مي کند. اما خب حالا از کجا بفهميم که اين ماده باز است و اسيد نيست. مي گويند کاغذ تورنسل را درون آن مي گذاريم آبي مي شود يا قرمز مي شود. حالا باز هم مي پرسيم از کجا معلوم که اين باز همان بازي است که در اثر واکنش کربنات کلسيم ايجاد شده است. شايد ماده ي سفيد رنگ ديگري هم وجود داشته باشد که در واکنش باز توليد کند و اين روند همين طور ادامه پيدا مي کند و شما در هر مرحله از تلاش براي اثبات يک تجربه يا مشاهده ي ساده به يک مشاهده ي پيجيده تر متوسل مي شويد.
براي اين که بفهميم اين گچ است بايد صدها آزمايش عجيب غريب بکنيم. مي خواستيم با يک مشاهده ساده بگوييم اين گچ است، ويل براي جمله ي به اين سادگي رفتيم صدها آزمايش انجام داديم. اگر با مشاهده به راحتي نمي شود گفت که اين گچ است، ديگر تکليف کاغذ تورنسل، کربنات کلسيم و ... که ديگر معلوم است.
اين اشکالات را اين ها آمدند مطرح کردند و خلاصه و حرفشان اين بود که تجربه به اين سادگي ها که شما مي گوييد نيست. نظريه پردازي آيا واقعاً اين است که ما چهار تا چيز مي بينيم بعد بررسي مي کنيم به اين جا مي رسيم که اين هست يا اين نيست؟ يا نه بسياري تصورات و آموزش ها و تفکرات در ذهن ما هست که در نتيجه ي آن ها است که وقتي وارد کلاس مي شويم تصور مي کنيم اين گچ است، تصور مي کنيم اين هم تابلو سياه است و حتي تصور مي کنيد من هم آدم هستم جلوي شما نشسته ام. از کجا معلوم من آدم باشم، ممکن است يک رباط خيلي پيشرفته باشم، تنظيمم کرده اند و من دارم حرف مي زنم. حالا از فردا به خودتان هم شک کنيد که نکند خودمان هم رباط هستيم. خوب اين يک سلسله از مناقشات بود که اولش گفتم که يک مقدار فضاي پوزيتيويسم را بشکنم که تجربه به اين معنا نيست که ما مي رويم مشاهده مي کنيم و به نظريه مي رسيم. نه اين فکر خيلي درست نيست.

پي‌نوشت‌ها:

1- دکتراي فلسفه ي اسلام و عضو هيأت علمي دانشگاه امام صادق (عليه السّلام).
2- مقدمه از ويراستار محترم اين مجموعه جناب آقاي مرتضي جوان علي است، با تشکر از زحمات فراواني که براي تنقيح و ويراستاري اين مجموعه محتمل شدند.
3- البته بايد دقت داشته باشيد که علمي که فلسفه ي علم به شناخت آن مي پردازد معادل کلمه و Science و يا همان علم تجربي است.
4- Humanism
5- اشاره به قسمتي از حديث عنوان بصري است که در آن امام صادق (عليه السّلام) به عنوان بصري مي فرمايند:
« لَيسَ العِلمُ بالتعَّلُّمِ إنَّما هُوَ نُورُ يَقَعُ فِي قَلبِ مَن يُرِيدُ اللهُ تَبارَکَ وَ تَعالَي أن يَهدِيَهُ فَإن أَرَدتَ العِلَم فَاطُلب اَولاً فِي نَفسِکَ حَقيِقةَ العُبُودَّيةِ وَ اطُلبِ العِلمَ بِاستعِمالِهِ وَ استَفهِمِ اللهَ يُفهِمک » [ بحار الانوار، ج1، ص 225]
6- Rrealism
7- Idealism
8- قضيه « مي انديشم پس هستم » يا همان قضيه کوگيتو را دکارت در آثار مختلف خود ( هم آثار لاتيني و هم آثار فرانسوي اش ) نخستين و يقيني ترين قضيه ي فلسفي مي شمرد؛ از اين رو، اين قضيه را مي توان سر فصل فلسفه دکارت، و متعاقب آن، فلسفه جديد دانست. انسان در انديشه دکارت و به ويژه در قضيه ي پيش گفته، در جايگاه نخستين و تنها سوژه واقعي مي نشيند و موجودي مي شود بنياد و معيار و مقياس ديگر موجودات، از حيث حقيقت و وجود. دکارت در کتاب « گفتار در روش » قضيه کوگيتو را اولين اصل فلسفي و قضيه ايمن و مطمئن مي نامد. وي مي نويسد:
« ... وليکن همان دم برخوردم به اين که در همان هنگام که من بنا را بر موهوم بودن همه چيز گذاشته ام، شخص خودم که اين فکر را مي کنم، ناچار بايد چيزي باشم و توجه کردم که اين قضيه « مي انديشم پس هستم » حقيقتي است چنان استوار و پابرجا که جميع فرض هاي غريب و عجيب شکاکان هم نمي تواند آن را متزلزل کند. پس معتقد شدم که بي تأمل مي توانم آن را در فلسفه اي که در پي آن هستم، اصل نخستين قرار دهم. » رنه دکارت، گفتار در روش، ترجمه: محمد علي فروغي، ( سير حکمت در اروپا، تهران: انتشارات زوار، 1372 ش )، ص 244 به نقل از پايگاه اينترنتي حوزه. ]
9- Empiricism
10- Rationalism
11- Dualism
12- Casual relationship
13- متوفي به سال 1801.
14- Liberalism
15- Democracy
16- Positivism
17- Humantities
18- Social sciences
19- Method
20- Subject
21- Goal
22- جمعي از نويسندگان، گامي به سوي علم ديني (1): ساختار علم تجربي و امکان علم ديني، تهران: پژوهشکده حوزه و دانشگاه، 1387.
23- خسرو باقري، هويت علم ديني، تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، سازمان چاپ و انتشارات، 1387.
24- سروش، عبدالکريم، علم چيست؟ فلسفه چيست؟، تهران: صراط، 1388.
25- Post positivism
26- Induction
27- Reductionism
28- Metaphysics
29- Philosophy
30- Ethics
31- Verification
32- Confirmation
33- Negativism
34- Context of discovery
35- Context of justification

منبع مقاله :
بيگدلي، عطاءالله؛ (1391)، گفتارهايي در علم ديني، تهران: دانشگاه امام صادق (ع)، چاپ اول