نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

 همت، روحيه و اراده، در سيره‌ ي شهدا

تجديد روحيّه

شهيد حجت الله صنعتکار

در عمليات والفجر 4، شهيد مسعود اسماعيلي و بعد از آن در عمليات خيبر، شهيد علي علوي، از دوستان شهيد صنعتکار بودند که شهيد شده بودند. علاوه بر اينها در عمليات خيبر بسياري از بچّه هاي با تجربه به شهادت رسيده بودند. با اين همه هيچگاه خنده از لبان شهيد صنعتکار محو نمي شد. خيلي وقتها، ما براي تجديد روحيّه به سنگري که آقاي حجت آنجا بود مي رفتيم و ايشان با شگردهاي خاص خودش خستگي را از تن همه بيرون مي کرد. (1)

حفظ روحيّه

شهيد حجت الله صنعتکار

قبل از عمليات بدر، بچّه هاي قزويني، نيروهاي بسيجي نداشتند. تقريباً يک کادر گروهان 18-17 نفر بوديم که با هم در انرژي اتمي زندگي مي کرديم، جو بسيار خودماني و صميمي بود. در راس کادر گروهان شهيد اکبر رضايي بود و بچّه هاي بسيجي مثل شهيد طباطبايي و شهيد قاريانپور هم که هميشه با کادر گروهان ما بودند. وقتي نيروي جديدي براي کادر مي آمد، روحيّه ي جدّي بچّه ها براي عمليات سر جايش محفوظ بود و شادابي آنها مانع از انجام کارشان نمي شد و شهيد صنعتکار نمونه ي بارز اين روحيّه بود. در مواقعي که نيرو يا کار نظامي نبود، بسيار شاد و خندان بود و بيشتر اوقات، بچّه ها را مي خنداند. (2)

شبيخون براي روحيّه

شهيد حجت الله صنعتکار

سال 61 در گردان ادوات بودم و شهيد صنعتکار در گردان ديگر. بعد از عمليات، ما را به عنوان نيروهاي پدافندي و نيروهاي نگهدارنده خط به پاسگاه زيد فرستادند. سپس قرار شد که ما خط را براي مدت طولاني نگهداريم، البته اين نيروها خبر نداشتند و فقط فرمانده آنجا با خبر بود.
نيروهاي بسيجي هم که فقط براي عمليات به منطقه آمده بودند، صبر و حوصله ي پدافند و در خط ماندن را نداشتند. به همين خاطر ايجاد روحيّه در بچّه هاي بسيج، ضروري بود و اين کار صرفاً از دست افرادي بر مي آمد که در گردان سابقه ي کار کردن با نيرو را داشتند. مثل شهيد حجت الله صنعتکار. حجت مي دانست که چگونه بايد يک نيروي بسيجي را براي مدت طولاني در خط مقدم نگه داشت. او برنامه ريزي کرد که ما چه کار کنيم تا حوصله ي بچّه ها سر نرود و تصميم بر اين شد که يک درگيري کذايي بين گروهان خودمان، بصورت غيرمستقيم با گروهان 3 که تقريباً 13-12 کيلومتر از ما فاصله داشتند ايجاد کنيم. به اين ترتيب که بار اوّل به آنها شبيخون، بزنيم.
برنامه به اين شکل ريخته شد و اوقات اوّليه صورت گرفت. گروهان يک بچّه هاي قزوين، گروهان 2 بچّه هاي زنجان و گروهان 3 هم بچّه هاي قزوين بودند. يک شب ساعت 11 به آنها حمله کرديم و ريختيم داخل سنگر و پتوها را روي سرشان انداختيم و تا مي خوردند زديم، ولي نه بصورت جدي، بلکه براي ايجاد روحيّه و شاد کردن نيروها. خلاصه، زدن همان و فرار را بر قرار ترجيح دادن همان.
حجت در نقشه اي اين شوخي به ما گفته بود که بعد از چند دقيقه سنگر را خالي کرده و منطقه را خاک آلود کنيم تا گير نيفتيم. چون اگر گير مي افتاديم آنها کارمان را جبران مي کردند. ما هم خيلي سريع از سنگر بيرون رفتيم. تازه آن وقت بود که آنها فهميدند که چه خبر است.
وقتي ما به گروهان و منطقه ي خود رسيديم آنها تلفن زدند و گفتند: تلافي مي کنيم. ديديم همان که مي خواستيم داشت شروع مي شد. مسئوول گروهان تذکّرات لازم را داد و گفت: زياد شلوغش نکنيد چرا که باعث مي شود دشمن روي ما ديد پيدا کند و از ما تلفاتي بگيرد.
يکي از روزها که کادر گردان حضرت رسول ( صلي الله عليه و آله )، فرمانده گروهان و ما به عنوان مسوول دسته، سر غذا و بي خيال داخل سنگر نشسته بوديم، ناگهان گروهان 3 به ما حمله کردند و حسابي کتکمان زدند. وقتي ما حجت را از زير دست و پا درآورديم که آنها قرار کرده بودند.
حجّت گفت: من همين را مي خواستم که تنوعي ايجاد شود و بچّه ها روحيّه بگيرند. و بعد گفت: حالا نوبت ماست که تک بزنيم. دو شب بعد از اين ماجرا، نقشه کشيده شد و ( مثل خاک دشمن ) ديده بان و اطلاعاتي فرستاده شد. وضعيت آنها براي ما مشخص شد و فهميديم که بالاي سنگر هم بيدارند تا اگر ما آمديم، ما را بگيرند و بزنند.
بي خبر از اينکه دشمن هم قصد آتش تهيه دارد. يعني قرار بود آن شب آتش تهيه بريزد. منتظر مانديم که نيروي بالاي سنگر، آنجا را ترک کند و بخوابد. بالاخره ديدبان سنگر يعني هادي زاده خوابش برد و رفت داخل سنگر که بخوابد. در هر سنگري 15، 20 نفر استراحت مي کردند. شرايط محيطي آنجا طوري بود که وقتي باران مي آمد روي زمين مي ماند و در زمين فرو نمي رفت. ما قوطيهاي ريکا را پر از همين آب مانده و گنديده کرديم و رفتيم جلو، هر کدام بالاي سر يک نفرشان ايستاديم و محتويات قوطي را روي سرشان ريختيم و فرار کرديم. هنوز 100 متر دور نشده بوديم که ديديم آتش تهيه دشمن ريخته شد. من به همراه حجت در حال دويدن گفتم: حجت! اگر يک طوري بشيم، هيچ شديم. چي کار کنيم ؟
حجت گفت: نترس هر چي خواست خدا باشد همان مي شود.
آتش دشمن خيلي سنگين بود، به همه ي بچّه ها گفتيم مواظب باشيد اگر اتفاقي براي شما بيفتد فرماندهي خبر ندارد و نافرماني از فرماندهي محسوب مي شود و اگر کسي تير بخورد، فرماندهي به هيچ وجه قبول نمي کند. به هر حال، آتش تهيه بعد از 20 دقيقه تمام شد، ما هم سريع خودمان را به سنگر رسانديم و نفس راحتي کشيديم.
روز بعد به گروهان 3 گفتيم که ديشب ما آن کار را کرديم. آنها اوّل ترسيدند که ما زخمي شده باشيم، ولي بعد وقتي مطمئن شدند که زخمي نداشتيم، گفتند: دفعه بعد نوبت ما هم مي شود.
اما اين بار حجت از ترفند ديگري استفاده کرد و فرمان آتش بس داد. گفت: صلح کنيم و ديگر با هم کار نداشته باشيم. آنها هم قبول کردند. در جنگ کسي که صلح مي کند بايد مهماني بدهد به من گفت: علي بيا مهماني بدهيم. گفتم: باشد. خلاصه يکي يکي دعوتشان کرديم. بعد از غذا، جلوي سنگر بسته شد. اين سه نفر متوجه شدند و ديدند نه راه پس دارند و نه راه پيش. پتوها را انداختيم روي سرشان و به قدري آنها را زديم که حال بيرون رفتن از سنگر را نداشتند. آنها که منتظر تلافي بودند، با اين کار ما بيشتر تحريک شدند.
مسير رفت و آمد ما طوري بود که بايد از گذرگاه گروهان آنها رد مي شديم. يک روز که از مرخّصي مي آمديم، جلوي ماشين ما را گرفتند، من و حجت و چند نفر ديگر را که داخل ماشين بوديم با زور پياده کردند و تا مي توانستند ما را زدند. روزها به همين منوال مي گذشت. حجت، اين نقشه که تمام مي شد، نقشه ي ديگر؛ اين طرح تمام مي شد، طرح ديگري را مي ريخت. خلاصه اوضاع طوري شده بود که بچّه ها همه روحيّه گرفته بودند و از حضورشان در منطقه اصلاً خسته نمي شدند. (3)

نوبتي

شهيد حجت الله صنعتکار

در خط پاسگاه زيد، در جبهه هاي جنوب بوديم. شهيد صنعتکار هر روز عصر نزديکي هاي غروب از سنگرش بيرون مي آمد و در محدوده ي گردان قدم مي زد. از جلوي سنگرها که رد مي شد، هر کدام از رزمنده ها ايشان را به سنگر خودشان دعوت مي کردند. وقتي داخل سنگرها مي رفت، بچّه هاي بسيج يا سپاه با هر چيزي که دسترس شان بود از شهيد پذيرايي مي کردند. يک نفر چاي مي آورد، يکي آجيل و ديگري ميوه. بچّه هاي سنگرهاي ديگر هم مي آمدند پشت سنگري که شهيد در آنجا مهمان بود، مي ايستادند و مي گفتند: آقا! زود باش بيا بيرون که به سنگر ما هم برسي. آنقدر شوخ طبع و خوشرو بود و آنقدر جذابيت داشت که بچّه ها به صورت نوبتي ايشان را به سنگرشان مي بردند.
هميشه مي گفت: به فرمايش پيامبر ( صلي الله عليه و آله )، مومن بايد هميشه گوشه ي لبش لبخند باشد و در عمل واقعاً همينطور بود. (4)

هم معنويت و دعا، هم شوخي و خنده

شهيد حجت الله صنعتکار

افراد در جبهه دو نوع بودند. يک نوع، افرادي که بيشتر به دعا و مناجات و ذکر مي پرداختند و نوع ديگر، بچّه هاي شيطان و شلوغ کار بودند و شوخي و خنده شان زبانزد بود.
شهيد صنعتکار از هر دو نوع بود. مثلاً وقتي شهيد صنعتکار و شهيد طباطبايي در جايي با هم بودند، آنقدر با بچّه ها شوخي مي کردند و مي خنديدند که قابل وصف نيست. بيشتر بچّه ها دوست داشتند در کنارش باشند تا روحيّه بگيرند. در کنار خنده و شادي، معنويت زيادي هم داشت. در مراسم عزاداري از اوّل تا آخر مراسم گريه مي کرد. در منطقه معمولاً رسم بود که براي عزاداري، فانوسها را خاموش مي کردند. شهيد صنعتکار قبل از اتمام مراسم بلند مي شد و بيرون مي رفت، تا کسي نبيند که گريه کرده است. (5)

روحيّه حتي سر جنازه ها

شهيد حجت الله صنعتکار

وقتي دشمن پاتک مي زد و بعضي از بچّه ها حتي دوستان شهيد صنعتکار شهيد مي شدند، باز هم دست از شوخي کردن بر نمي داشت. حجّت حتي سر جنازه‌هاي خودي هم شوخي مي کرد و سعي مي کرد که به بچّه ها روحيّه بدهد. (6)

پي‌نوشت‌ها:

1- بي قرار، ص 72-73.
2- بي قرار، ص 75.
3- بي قرار، صص 78-82.
4- بي قرار، ص 95-96.
5- بي قرار، ص 101.
6- بي قرار، ص 112.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول