نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

همراه با هم

شهيد حجت الاسلام عبدالله ميثمي

تازه يک عمل جرّاحي را پشت سر گذاشته بودم و دکتر معالجم گفته بود: « استراحت کن. »
به عيادتم آمد. روحيّه ي خوبي نداشتم و از ماندن در خانه در عذاب بودم. کمي که حرف زديم، گفت: « بلند شو برويم روستاي « سي سخت »؛ مجلس سخنراني دارم. »
گفتم: « وضعيت من مناسب نيست. نمي توانم بيايم، شرمنده ام. »
گفت: « توکّل کن به خدا. روي زانوهاي خودم مي نشانم و مي برمت تا راحت باشي. بلند شو. »
بلند شدم. در تمام طول راه، با دقت مراقب حال من بود. از شور و هيجاني که داشت، پيش خودم فکر مي کردم حتماً مجلس بزرگي است و از چند روستا، مردم جمع مي شوند.
به سي سخت رسيديم. جا خوردم. ده پانزده نفر بچّه و نوجوان بودند و يک صندلي کهنه ي فلزي تاشو؛ نه فرشي روي زمين بود و نه منبري. بعدها فهميدم همين کار ساده، چه اثرات ژرفي داشته است. (1)

حضورِ روحيّه بخش

شهيد حجت الاسلام عبدالله ميثمي

تمام همّ و غم او، جنگ بود و مسايل جنگ. هر زمان که مسؤولي براي بازديد از جبهه به قرارگاه مي آمد، به هر شکل که بود، خودش را به او مي رساند و بسته به توانايي و مسئوليت آن فرد، او را در جهت حمايت هر چه بيشتر از جبهه و رزمندگان تشويق و ترغيب مي کرد. اگر آن فرد از علما بود، صحبتهاي حاج آقا ميثمي باعث مي شد تا روحانيون بيشتر و قويتري اعزام شوند. اگر از نمايندگان مجلس بود، او را تشويق به تصويب قوانيني که بيشترين حمايت را از رزمندگان و جبهه ها به عمل آورد، مي کرد.
حضور او باعث مي شد تا روحيّه ي شاد و اميد بخش در آن محيط حاکم شود؛ چه در محيط سپاه و چه در محيط ارتش. (2)

کل زندگي مرا متحول کرد

شهيد حجت الاسلام حاج شيخ عبدالله ميثمي

هر بار که دلمان مي گرفت و خسته مي شديم، مي رفتيم پيش او. صحبت مي کرديم؛ حرفهايش را مي شنيديم و روحيّه مان عوض مي شد.
يک بار، يکي از فرماندهان رده ي بالا در قرارگاه، استعفا داده بود. هيچ کس هم نتوانسته بود جلوي او را بگيرد. حاج آقا ميثمي و من به ديدار او رفتيم. زماني رسيديم که ساکش را بسته بود و داشت از پله هاي ساختمان پايين مي آمد تا به يکي از يگانها برود و به عنوان يک رزمنده ي ساده خدمت کند. حاج آقا ميثمي، با تبسّم هميشگي، دستي به پشت او کشيد و گفت: « بيا چند لحظه اي يک گوشه استراحتي بکنيم. »
رفتيم و در سالني نشستيم. اصلاً اميد نداشتيم که آن فرمانده از تصميمش بر گردد. حاج آقا ميثمي شروع کرد به صحبت. از صدر اسلام گفت و سختيهايي که مسلمين تحمّل کرده بودند.
در همين حال، چند نفر وارد سالن شدند. با آنها کار داشتم. رفتم به طرفشان. حاج آقا ميثمي هم آن فرمانده را کشيد گوشه اي و شروع به صحبت کردند.
نيم ساعت صحبتشان طول کشيد. آمديم بيرون متوجه شدم که حال آن فرمانده تغيير کرده است. بدون اينکه کوچکترين حرفي بزند، يک راست رفت به سمت ساختمان و مسؤوليتش را دوباره قبول کرد.
بعدها در چند عمليات هم نقش مهمي داشت. بعد از شهادت حاج آقا ميثمي، او را ديدم، گفت: « آن صحبت نيم ساعته در خاطرات هست ؟»
گفتم: « بله. »
گفت: « همان نيم ساعت صحبت، کل زندگي مرا متحول کرده است. » (3)

صحنه ي تماشايي

شهيد حجت الاسلام عبدالله ميثمي

شرايط را براي فرماندهان ارتش و سپاه توضيح داديم و طرح عقب کشيدن نيروها و تجهيزات را به طور کامل شرح داديم. دشمن منطقه را به شدت بمباران مي کرد و اين در حالي بود که تنها وسيله ي ارتباطي ما پل شناوري بود که ارتش، سپاه و جهاد با هم نصب کرده بودند.
در آن شرايط، يکباره حاج آقا ميثمي را ديدم که با همان تبسّم هميشگي و دلپذير، در کنار من است. سلام و احوالپرسي کرديم. ديدن او باعث شد تا در خودم احساس قوّت کنم و به فرماندهان حاضر در جلسه بگويم: « برويد و براي امشب آماده باشيد. با هر وسيله اي که در اختيار داريد به دشمن حمله مي کنيم. درست است که دشمن وضعيت خوبي دارد، ولي ان شاء الله امشب تار و مارش مي کنيم. »
بعد از اينکه صحبتهاي من تمام شد، او بلافاصله گفت: « من دارم پيروزي را مي بينم. »
همه آماده ي رفتن شديم. رفتم تا تجديد وضو بکنم. هواپيماهاي دشمن که حمله کردند، به گوشه اي پناه بردم. بمباران تمام شد و عده اي از نيروها مجروح شده بودند.
يکدفعه ديدم شهيد ميثمي، من و برادر رحيم صفوي را بغل کرد، برد داخل يک قايق گذاشت و گفت: « برويد عقب و از آنجا عمليات را هدايت بکنيد. اينجا جاي شما نيست. »
تا به خودم بيايم، قايق از ساحل دور شده بود. نگاه کردم به ساحل. چشمم افتاد به او. طاقت نياوردم. خودم را با تجهيزات و لباس انداختم داخل آب و شروع کردم به شنا به طرف ساحل. خيس شدن لباسها باعث شد که حرکتم کند شود. بچّه ها آمدند و مرا به ساحل کشيدند.
اولين کسي که جلو آمد، او بود. با همان تبسّم گفت: « خدا خيرت بدهد که اين صحنه را به وجود آوردي و روحيّه ها بالا رفت. »
مي خواستم به او بگويم حضور شما باعث اين صحنه بود، اما نمي دانم چرا نگفتم! (4)

همان عبا براي ما خوب است

شهيد حجت الاسلام حاج شيخ عبدالله ميثمي

توي آن چند سالي که ما با حاجي بوديم، هميشه مي ديديم که يک عبا روي دوش حاجي بود؛ عبايي خيلي کهنه که سر شانه هايش هم نخ نما شده بود.
پشت عبا هم در چند جا وصله کرده بودند. خلاصه معلوم بود که خيلي از آن کار کشيده است. در حالي که ما مي ديديم، آقايان طلبه اي که از نظر مالي و موقعيت خيلي خيلي پايين تر از حاجي بودند، عباي تابستانه و زمستانه داشتند. بعضي عباي چهار فصل داشتند که براي هر فصلي مناسب بود. بعضي عبا در رنگهاي مختلف داشتند. امّا حاجي تنها يک عباي ساده ي عنّابي رنگ داشت، البته ديگر عنّابي نبود! بعضي جاهايش قهوه اي، بعضي جاهايش کِرم رنگ و بعضي جاهايش سفيد شده بود!
يک روز ما رفته بوديم جايي و وقتي برگشتيم، هنگام نماز بود. ديديم حاجي ايستاده به نماز و عباي نويي هم روي دوشش است. وضو داشتم، به سرعت رفتم پشت سرِ حاجي قامت بستم و « الله اکبر » گفتم. امّا چشمم به عباي نو حاجي بود. خدا از تقصيراتم بگذرد! آن قدر اين عوض شدن عبا براي من تازگي داشت که به کلّي حواسم پرت شده بود و نفهميدم نماز را چه طوري خواندم! بعد از آن که نماز حاجي تمام شد، رفتم پيش روي ايشان و گفتم: « چي شده مبارک باشد ؟»
عبا را نشان دادم و با خوشحالي گفتم: « عباي نوتان مبارک باشد‍! »
حاجي خنديد و گفت: « خدا پدرش را بيامرزد، بنده خدايي آمده بود اين جا، اين را به ما هديه داد، ما هم گفتيم دست شما درد نکند. »
قضيه ي حواس پرتي ام را به حاجي گفتم و نمازم را دوباره خواندم. آن روز گذشت. دو روز بعد، باز رفته بودم جايي. وقتي برگشتم دفتر، باز وقت نماز بود. دويدم تا بتوانم با حاجي جماعت بخوانم. ديدم اي دادِ بيداد. باز حاجي همان عباي قديمي را روي دوش دارد!
قامت بستم و باز شيطان رفت توي جلدم و باز وسوسه. باز هم تا آخر نماز، همه اش فکر کردم که حاجي عبايش را چه کرده ؟ چرا آن را نپوشيده ؟ و ...
وقتي سلام نماز را دادم، اوّل شيطان را لعنت کردم، بعد رفتم خدمت حاجي و گفتم: « اين عباي شما هم شده باعث باطل شدن نماز ما! اين دومين بار است که به خاطر عباي شما، حواسم پرت مي شود. »
حاجي اشاره کرد به عبايش و گفت: « هان! براي ما همين عبا خوب است. »
پرسيدم: « آن يکي چي شد ؟»
حاجي تبسّمي کرد و گفت: « صبح طلبه اي آمده بود براي تبليغ، ديدم بنده ي خدا عبايش خيلي کوتاه است. اين بود که گفتم: « عبايت را بردار. »
وقتي عبا را برداشت، آن عباي نو را روي شانه اش انداختم و گفتم: « برو به سلامت. » دوباره رفتم سراغ همان عباي قديمي. ديگر از ما گذشته که عباي نو بپوشيم. ولي آن طلبه خيلي جوان بود. براي او بهتر بود! » (5)

در آبدارخانه خوابيد!

شهيد حجت الاسلام حاج شيخ عبدالله ميثمي

در عمليات کربلاي چهار، وقتي که وضعيت خطرناک شد، يک جلسه ي فوري تشکيل دادند و جمعي از فرماندهان و مسؤولاني که دست اندرکار بودند، در قرارگاه جمع شدند. قرارگاه براي آن همه آدم کوچک بود. وقتي جلسه تمام شد. آقاي ميثمي رفت داخل آبدارخانه، کنار پيرمردي که مسؤول آبدارخانه بود و همان جا خوابيد.
ديگران وقتي فهميدند، آمدند و اصرار کردند که درست نيست شما آن جا بخوابيد و بياييد يک جاي بهتري. آخر ايشان، هم روحاني بود و هم مسؤول دفتر نمايندگي حضرت امام. ولي حاج آقا ميثمي گفتند: « نه، همين جا خوبست. ما خاکي هستيم. » همان جا خوابيد. حتّي « آقاي محسن رضايي » و « آقا رحيم » دنبالشان بودند که ايشان را ببرند جاي بهتري، قبول نکرد.
صبح هم همان جا نمازشان را خواند و کنار همان پيرمرد صبحانه خورد. طوري شد که همه ي فرماندهان آمدند و کنار آن پيرمرد صبحانه خوردند. با اين برخورد ايشان وضعيت آن جا به کلي تغيير کرد. (6)

پي‌نوشت‌ها:

1- روح آسمان، صص 74-73.
2- روح آسماني، ص 88.
3- روح آسماني، صص 93-92.
4- روح آسماني، صص 102-101.
5- يک پله بالاتر، صص 63-61.
6- يک پله بالاتر، صص 70-69.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول