نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

نگاهها به آسمان برگشت

جاويد الاثر حاج احمد متوسليّان

هنوز قيل و قالشان به راه است. همه اش به خاطر حاجي است. به اندازه ي تمام دشتهاي خوزستان، اميد، استقامت و شادي ميان آنان قسمت کرد. طنين صدايش تو دل همه ي ما ماند: « برادران! بايد همه يکدل و هم صدا باشيم. به اميد خدا چند روز ديگر مرحله ي سوم عمليات « بيت المقدس » را شروع مي کنيم. خودمان را به « اروندرود » مي رسانيم. آنجا وضو مي گيريم و نماز جماعت مي خوانيم ... »
انتظارش را نداشتند. همهمه ي گنگي ميان بچّه ها پيچيد. اين نفرات خسته و سوخته، به زودي براي عمليات تازه اي اعزام مي شدند. نگاه بچّه ها روي صورت حاج احمد خيره ماند. فرمانده ي زخمي، با عصاي زير بغل و با حرفهايش که رنگ و بوي خدايي داشت، همه را سر شوق آورد. ديگر کسي به خانه، کوچه و استراحت فکر نمي کرد. همه، زمين و خستگيهايش را پاک فراموش کردند و نگاهشان به سمت آسمان برگشت. (1)

حضورتان براي اسلام لازم است

جاويد الاثر حاج احمد متوسليّان

آن روز، هر چه توانستيم با ماشين جلو رفتيم. بقيه ي راه را پياده تا خودِ مقرّ آمد. در نگاه و صدايش، به جاي خستگي، کوهي از غضب بود. بالاخره ماجرا معلوم شد. دمکراتها حمله کرده بودند. تعداد بسيجيان مستقر در مقر کم بود و مهمات محدود. همه قتل عام شده بودند. حاجي سوخت و ساخت و باز هم سفارش کرد: « برادران! اسلام به وجود شما احتياج دارد. نگذاريد مُفت کشته بشويد. بودنتان و حضورتان براي حفظ اسلام لازم است... » (2)

حتّي يک آخ نگفت!

شهيد حاج رضا حبيب اللهي

آنان بودند که هميشه از روحيّه ي قوي وي، نشاط و توان مضاعف مي گرفتند. و بالاخره بايد گفت، هيچ مانعي نتوانست روح بلند و آزادمنش او را به تسخير درآورد و به ياد نداريم که در مقابل مشکلات سرخم کرده باشد. تنها هدف او، اداي تکليف الهي بود.
هنگام مجروحيت حاج رضا در خرداد ماه سال 60 به اتفاق برادر « حاج صباغ » براي عيادت او به تهران رفتيم. دست راست او که در اثر انفجار نارنجک قطع شده بود، پاندپيچي شده و پاي راست او نيز پُر از ترکشهاي نارنجک بود. در آن لحظه ها که درد جانکاهي را تحمل مي کرد، فقط از دوري بچّه ها و عدم شرکت در عمليات ناراحت بود و از شهيد رضا رضايي سخن مي گفت. هرگز از درد جسماني خود، حتّي يک آخ بر زبان نمي آورد و در اين شرايط بود که ما روحيّه ي قوي، صبر و استقامت او را تحسين کرديم و از او روحيّه گرفتيم. (3)

هيچ خوف نداشته باشيد

شهيد حاج رضا حبيب اللهي

در عمليات « بستان »، حدود ساعت ده صبح، در اوج درگيري نيروهاي اسلام با نيروهاي زرهي دشمن، که در حال ضد حمله بودند، به سر مي برديم. نيروهاي ما در شب گذشته، حدود سي کيلومتر راه طي کرده بوند. تانکهاي « چيفتن » ارتش، در حال درگيري با عراقيها بودند و نفربرهاي پي.ام نيز در يک ستون، پشت سر آنها، در اثر اصابت گلوله ي عراقيها يکي از تانکهاي ما آتش گرفت و وضعيت خاصي پيش آمد. ستون از حرکت باز ايستاد. بچّه ها قدرت تصميم گيري را از دست داده بودند. در اين حال، ديدم يک جيپ ميول، در وسط جاده ايستاد و يک نفر سپاهي، در حالي که بند اسلحه اش را به گردن انداخته بود، جلو آمد. او حاج رضا حبيب اللّهي بود در اين حال فرياد زد: « چه خبر است ؟ طوري نشده، تانکهاي شما از آنها مجهزتر و نيروهاي ما قويتر است. هيچ خوف نداشته باشيد! » و شروع به تقويت روحيّه رزمندگان کرد. در اين وضعيت بود که نيروها و تانکهاي ما، دوباره به سمت دشمن يورش بردند. به فاصله دو ساعت نشد که نيروهاي عراقي فرار کردند و تعدادي اسير و غنايم به دست نيروهاي اسلام افتاد. (4)

دعاي امام برايم کافي است

جاويد الاثر حاج احمد متوسليّان

امام، نماز اوّل وقت را خواندند و به اتاقشان آمدند. عَبا و عمامه پوشيده بودند و خيلي باصفا حرف مي زدند. حاج احمد دل تو دلش نبود. آخر، عاشق امام بود. عصا را کنار خودش گذاشت. نکند پاي کسي به آن گير کند. وقتي امام صحبت را شروع کرد، همه ي نگاهها به سوي او برگشت. هيچ صدايي نمي آمد. صحبتهاي امام که تمام شد، همه از اتاق بيرون رفتند؛ ولي حاج احمد ماند تا يک ملاقات خصوصي با امام داشته باشد. آقا نگاهي به پاي او انداختند و پرسيدند: « پاي شما زخمي شده ؟»
- بله آقا! در عمليات، ترکش خمپاره به پايم خورد.
دوباره پرسيدند: « با عصا راه مي رويد ؟»
- بله! ولي به لطف خدا خيلي بهتر شده.
امام نزديکتر آمدند. دست پير و مهربانش را به سر حاجي کشيدند و بعد به پاي او. حاج احمد احساس کرد آبشاري از نور روي سرش مي بارد. احساس کرد مهرباني مثل باران از سرانگشتان امام برجسم و جانش مي ريزد و به او طراوت و نشاط مي بخشد. احساس سبک شدن، آزاد شدن از زير بار مصبتهاي دنيا را در خودش مي ديد. دلش مي خواست مثل يک کبوتر زير بال و پر مهربانيهاي امام، به آرامش واقعي برسد.
اصلاً نفهميد لحظه ها چطور گذشتند. ناگهان متوجّه شد امام مي گويند: « شما باعث افتخار اسلام هستيد. من دعا کردم که خوب بشويد. » بعد هم خداحافظي کردند و رفتند. حاج احمد از حسينيه بيرون آمد تا با همرزمانش راهي شود. از برکت وجود امام، شور و حال ديگري داشت. مثل خواب خوشي که به تلخي بيداري، رضايت نمي داد.
راننده ي يکي از ماشينها، پشت فرمان نشست و گفت: « حاجي سوار نمي شوي ؟» حاج احمد نگاهي به عصايش انداخت. ناگهان آن را پرت کرد عقب ماشين و سوار شد. راننده پاک گيج شده بود. گفت: « پس چرا اين عصاها را ... »
صداي خنده ي شاد حاج احمد بلند شد.
براي اينکه ديگر احتياجي به آن ندارم، دعاي امام برايم کافي است.
آن وقت روي صندلي نشست و هرگز سراغ عصايش را نگرفت. (5)

اينو ميگن سبيل!

شهيد مصطفي رداني پور

خبر رسيده بود که ضد انقلاب با حمله به روستايي نزديک سنندج، دکتر جهاد سازندگي را به اسارت برده است. صبح اوّل وقت راه افتاديم. مصطفي، امامه به سر، اما با بند حمايل و يک نوار فشنگ تيربار دور کمر قوت قلب همه بود.
پيشمرگ هايي که در کنار ما با دشمن مي جنگيدند، چپ چپ به مصطفي نگاه مي کردند. باور نمي کردند او اهل رزم و درگيري باشد. همان صبح زود، ضد انقلاب دکتر را به شهادت رسانده بود، اما درگيري تا عصر ادامه داشت. وقت برگشتن، پيشمرگ ها تحت تأثير شجاعت مصطفي، ول کن او نبودند. يکي از آنها بلند طوري که همه بشنوند گفت:
- اينو ميگن آخوند، اينو ميگن آخوند.
مصطفي مي خنديد. دستي کشيد به سبيل هاي تا بنا گوش آن کاک مسلح و گفت:
- اينو ميگن سبيل، اينو ميگن سبيل.
يک گردان تانک عراقي با پيشروي تا نزديکي کارون، دارخوين را زير آتش گلوله هاي مستقيم و آتش خمپاره 120 قرار داده بود. دستور دادند مواضع آنها را شناسايي کنيم. نيمه هاي شب با مصطفي و حسن عابدي، منوچهر نصيري، محمود ضابط زاده، احمد فروغي و مصطفي سميع عادل که بعدها همه شهيد شدند راه افتاديم. حرکت در شب، اوّل تجربه ي ما بود. آنقدر رفتيم تا ناچار به سينه خيز شديم. آنجا صداي عراقي ها را مي شنيديم. حسن عابدي که اهل شوخي بود به مصطفي گفت:
- تو که طلبه هستي بگو ببينم اين پدر سوخته ها چي ميگن ؟
- ميگن اين پسره رو بفرستيد پيش ما تا اونو کباب کنيم! (6)

جناب خيارشور!

شهيد علي نصر

در عمليات کارخانه ي نمک، نفر سوم ستون گروهان بودم. شهيد علي نصر فرمانده گروهان، نفر اوّل و شهيد عباس کاشاني که بي سيم چي بود، نفر دوم بود. در کارخانه ي نمک به سمت خط دشمن حرکت مي کرديم. بر اثر اصابت گلوله، در بعضي از جاها گودالهاي عظيم ايجاد شده بود و به اندازه ي قد انسان پر از نمک بود. وقتي شهيد نصر يا کاشاني در يکي از اين گودالها مي افتادند، گودال را دور مي زدم و به آنها مي خنديدم. پس از مدتي راهپيمايي داخل گودالي افتادم و تا گردنم خيس و پر از نمک شد. شهيد نصر و کاشاني برگشتند و به من خنديدند، عصباني شده بودم. شهيد نصر گفت: « خيلي خنديدي به ما، حالا بکش! جناب خيارشور. » (7)

او را با لباس انداختند توي استخر!

شهيد حسين خرازي

حاجي آمد لب استخر نشست و يک لبخندي زد. بچّه ها يکي يکي آمدند دور او حلقه زدند. با او صحبت و شوخي مي کردند. کار به جايي رسيد که حاجي را با لباس انداختند توي استخر. شهيد عرب هم آنجا بود ولي از دست بچّه ها فرار کرد.
حاجي از آب بيرون آمد، يک چوب برداشت و به دنبال بچّه ها دويد. حسين هنگام کار و رزم قاطع بود و هنگام شوخي و صحبت با نيروها مي گفت، مي شنيد و مي خنديد. تبسّم مي کرد ولي قهقهه نمي زد. اما مانع خنده ي کسي هم نمي شد. (8)

پي‌نوشت‌ها:

1- مرواريد گمشده، صص 124-123.
2- مرواريد گمشده، ص 136.
3- عاشق صادق، صص 77، 65-64.
4- عاشق صادق، ص 105.
5- مرواريد گمشده، صص 126-125.
6- بوي باران، صص 12 و 18.
7- حديث حماسه، ص 164.
8- هزار قله ي عشق، ص 52.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول