نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

 همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

سکسکه!

شهيد حجت آقا بابايي

زمستان سال 1364، شب عمليات والفجر هشت، در يکي از شهرهاي متصل به اروند، سوار بر قايق، به آهستگي به طرف ساحل دشمن در آن سوي اروند رود در حرکت بوديم. هنوز برادران غواص درگير نشده بودند و سکوت، سراسر منطقه را فرا گرفته بود. همه جا تاريک بود و سکوت حاکم بر افراد داخل قايق، دوست داشتني نبود.
شرايط قبل از عمليات، حرارت خاصي را مي طلبيد، نه اين سکوت حاکم را. منتظر بودم کسي اين سکوت را بشکند که يک دفعه صدايي از داخل قايق بلند شد. يک نفر سکسکه کرد. چند لحظه گذشت و با هم صداي سکسکه تکرار شد. يک نفر با صدايي بي جوهر گفت: کمي آب بخور. ولي باز صداي سکسکه بلند شد و او کسي نبود، جز برادر عزيز و خوش معاشرت و شوخمان، « حجت آقا بابايي » که هميشه گرمي بخش محافل گردان بود. اين کار را آنقدر تکرار کرد که فضاي قايق پر از خنده شد!
با آن که سالها از آن شب مي گذرد، خوب درک مي کنم که چيزي جز روحيّه ي بالا و مردانه ي او نبود که اين کار را مي کرد. او کاملاً متوجّه بود که ممکن است دقايقي به همين صورت بگذرد و سکوت زياد باعث تضعيف روحيّه ي نيروها شود و به همين جهت، شهيد حجت آقا بابايي نظر به تجربه ي زيادش در سالهاي گذشته ي جنگ، به حربه ي سکسکه متوسل شد و مرگ را که در چند قدمي اش، بر رودخانه سايه افکنده بود، به بازي گرفت. حجت آقا بابايي در عمليات بدر به درجه ي رفيع شهادت رسيد. (1)

حليم ريگ دار

شهيد احمد ساربان نژاد

مرخّصي به پايان رسيد و در بيت سيد الشهدا ( عليه السّلام ) براي اعزام به منطقه ي « سرپل ذهاب » در « پادگان ابوذر » مستقر شديم. پس از کارهاي مقدماتي کلاس هاي آموزش شروع شد. هم کلاس رزم داشتيم هم کلاس عقيدتي و اخلاق. و مسئوليت آن به عهده « حجت الاسلام ثمري » بود. کلاس هاي عقيدتي را در مسجد « پادگان ابوذر » تشکيل داديم. يادم هست، در همان يکي دو هفته ي اوّل استقرارمان در « پادگان ابوذر »، حرف « حليم » شد. تعدادي از بچّه ها گفتند. که، اگر گندم باشد ما مي توانيم حليم درست کنيم. فکر کنم براي پيدا کردن گندم مجبور شدند بروند « کرند ». گندم را پيدا کردند و اجاق را درست کردند و ديگ را بار گذاشتند. فقط مانده بود وسيله اي براي کوبيدن گندم. از حلبي تابلوهاي راهنمايي استفاده کرديم. هنوز چند دقيقه اي از کوبيدن گندم نگذشته بود که دسته ي آن بدون حلبي بالا آمد و حليم پر از گچ و ماسه و سيمان شد. هر که مي خورد، مي گفت: « حليم » خوشمزه اي شده فقط حيف که يک کمي ريگ دارد. مثل اينکه گندمش خوب نبوده! اين موضوع تا مدّت ها مايه ي شوخي کساني بود که « حليم » کذايي را پخته بودند. من هر روز بيشتر با خلقيّات « احمد » آشنا مي شدم. در موقعيت هاي مختلف روحيّه و رفتار مناسب و متفاوتي داشت. گاهي شوخ و بذله گو و گاهي کاملاً جدّي و حتي خشک به نظر مي رسيد.
روزهاي خوش و خاطره انگيزي را در آن اردوگاه سپري کرديم. « احمد » در بيشتر مواقع، رفيق بود تا فرمانده. چادرشان بيشتر باشگاه کُشتي بود تا چادر فرماندهي. توي سرو کلّه ي هم مي زدند جوک مي گفتند، خلاصه، با آنها بودن مساوي بود با ساعت ها شاد بودن و خنديدن.
ما با کلّي تجربيات جديد، عازم ايران شديم. به ايران که رسيديم، به ما چند روزي مرخّصي دادند و هر کس سراغ کار و زندگي خود رفت. من به اتّفاق خانواده به روستايمان در « اراک » رفتم.
يک روز ظهر که من داخل مسجد محل مشغول اذان گفتن بودم، متوجّه شدم يک جوان با قد و قواره ي آشنا وارد مسجد شد. از نشانه هاي « احمد » اين بود که وقتي اُورکت مي پوشيد، کلاه آن را روي سرش مي کشيد. به او نزديک شدم تا مرا ديد، گفت: « تو اين جا چه کار مي کني ؟»
گفتم: « اين جا روستاي ماست، تو اين جا چه کار مي کني ؟»
گفت: « تو سه ماه با ما بودي، يک کلام نمي توانستي به ما بگويي کي هستي و اهل کجايي ؟»
گفتم: « خود تو چرا نگفتي ؟»
گفت: « خدا شاهد است که تو را نمي شناختم » حالا فکر مي کنم آن روزهاي در روستا بودن با « احمد » جزء زيباترين روزهاي عمرم بوده است.
اواسط ارديبهشت ماه سال شصت که مرحله ي سوم عمليات « فتح خرمشهر » هنوز آغاز نشده بود، من به عنوان يک نيروي بسيجي در گردان « ميثم »، « آرپي جي » زن بودم. « گردان ميثم » از گردان هاي تيپ « محمد رسول الله ( صلي الله عليه و آله )» بود. پس از مدّتي ما را در يک گروهان جديد به نام « الفتح » سازماندهي کردند. « از جلو نظام » دادند، بعد هم نشستم. چند دقيقه نگذشته بود که ديدم يک جوان 19، 20 ساله وارد جمع ما شد. ناخواسته از او خوشم آمد. مخصوصاً وقتي گفتند: « ايشان برادر « احمد ساربان نژاد »، از اين پس فرمانده ي گروهان شماست. »
« احمد » تقريباً صحبت هايي کرد با اين تفاوت که او يک کلمه هم از خودش و سوابق نظامي اش نگفت. همه ي حرف هاي او درباره ي جبهه و جنگ بود. صحبت هاي مقدّماتي که به پايان رسيد، « احمد » وارد جمع ما شد، خيلي خودماني. نيم ساعت نشده بود که با همه رفيق شد. يک هفته پس از آن دستور دادند که ما براي حرکت آماده شويم براي فريب دشمن، بيشتر از کاميون هاي معمولي استفاده مي کردند. بعد از چند ساعت، به محل مورد نظر رسيديم. « احمد » با جدّيت و وسواس نيروها را هدايت مي کرد. پس از چند ساعت پياده روي به 20، 30 کيلومتري « خرمشهر » رسيديم. عمليات آغاز شد.
هنوز از جايمان تکان نخورديم که آتش سنگين دشمن، زمين گيرمان کرد. ناگهان صداي « احمد » بلند شد که: « چرا زمين گير شده ايد ؟ يا حرکت کنيد، برويد جلو، يک « يا حسين ( عليه السلام )» بگوييد و حرکت کنيد ... »
دسته جمعي حرکت کرديم بدون هيچ تلفاتي به محل رسيديم. هر روز ارتباط من با « احمد » بيشتر مي شد، تا حدّي که ديگر حسابي با هم رفيق شده بوديم. همان روزها به من گفت: « فلاني! بيا يک قولي به ما بده. »
گفتم: « چه قولي ؟» گفت: « اگر شهيد شدي ما را شفاعت کني. »
گفتم: « مرد حسابي! اين چه حرفي است ؟ ما و شهادت! ... تازه اگر شهادتي هم باشد تو از ما لايق تري. »
فرم لباسش جالب بود. هميشه پيراهنش لباس فرم سپاه بود و شلوارش يک شلوار خاکي رنگ بسيجي. و بعد به لبنان اعزام شديم. (2)

خربزه ي سامرا

شهيد حاج شيخ علي مزاري

حاج آقا به صله ي رحم بسيار اهميّت مي دادند. در محفل خانوادگي بسيار خوشرو و صميمي بودند. يادم هست روي يک ورقه ي کاغذ جمله اي نوشتند و به تک تک ما دادند تا آن را بخوانيم. جمله اين بود: « آمريکا يک ملّت محترم است! »
همگي به اشتباه جمله را قرائت و آمريکا را ملّتي محترم مي خواندند. حاج آقا به شوخي گفت: « همه‌ي شما آمريکايي هستيد و بعد جمله را به صورت مورد نظر يعني: آمريکا! يک ملّت، محترم است، خواندند.
در سفري که با حاج آقا به کربلا مشرّف شديم به شهر سامرا رسيديم. حاج آقا فرمودند: « هر کس خربزه ي سامرّا بخورد سال بعد هم توفيق زيارت پيدا مي کند. »
ما به فرمايش ايشان خربزه گرفتيم و خورديم. يک سال بعد خدمت ايشان رسيدم و گفتم: « حاج آقا! الوعده وفا. »
با تبسّم فرمودند: « شوخي کردم. چون خربزه ي سامرّا بي مزه بود گفتم بخوريد. » (3)

هميشه خندان

شهيد شيخ حسن توسّلي

بعضي از بچّه ها سعي داشتند نيروها را هميشه خندان نگه دارند. يکي از اين مردان خدا، شهيد شيخ حسن توسّلي بود. هر وقت بچّه هاي گردان براي راهپيمايي در يک ستون حرکت مي کردند، او از ابتدا تا انتهاي ستون حرکت مي کرد و به هر نفر يک دانه تخمه، نقل و يا شکلات و ... مي داد و با جدّيت کامل مي گفت: « مشتت را محکم ببند، تا کسي نبيند و يک صلواتي هم بفرست. »
بچّه ها به اين رويّه عادت داشتند. بعضي وقتها به جاي شيريني، يک عدد ريگ در دست بچّه ها مي گذاشت و بچّه ها هم طبق معمول فکر مي کردند الان مي توانند کامي شيرين کنند. ولي وقتي که دست را باز مي کردند، از شيريني هيچ خبري نبود و او با اين شوخي لبخندي بر لبان بچّه ها مي نشاند. (4)

شوخي

شهيد کيومرث ( حسين ) نوروزي

بچّه ها داخل چادر بودند. فانوسشان روشن بود و از دور چند سايه روي آن افتاده بود. حسين گفت: « بيا بريم آنها را بترسيونيم. » شادي نسب، هم با ما بود. گفت: « جلو نريم! من با اين وزن زياد نمي توانم فرار کنم. »
مقداري سنگ جمع کرديم و از همان جايي که ايستاده بوديم، شروع کرديم به زدن پشت سرهم. سه نفري سنگ ها را پرت مي کرديم.
صداي فرياد بچّه هاي داخل چادر بلند شد: « بگيرينشون، منافقين حمله کردن. »
در حال فرار بوديم که شادي نسب زمين خورد. خنده مون گرفت. پاي حسين هم به دکل مخابرات گير کرد و با سر، داخل يکي از درختچه هاي گز رفت. دستش هم زخمي شد.
همان جا زير درخت نشستيم و به گشتن بچّه ها نگاه کرديم.
به من گفت: « اين دفعه بکش بکشه! لعنت بر صدام اين بار وضع خرابه. »
با ترکشي که به کتفش خورده بود، باز هم شوخي مي کرد. رو به بچّه ها کرد و گفت: « هر کسي مي خواد زنده بمونه، انگشتش را بالا ببره. »
بچّه ها او را شناخته بودند. همين کارهاي او باعث تقويت روحيّه ي بچّه ها در امّ الرصاص شد.
من و حسين و شادي نسب در حال قدم زدن اطراف را سرکشي مي کرديم. حسين گفت: « بيا امشب بريم يه کم سر به سر نيروها بذاريم. »
قبول کردم. شادي نسب هم اهل شوخي بود. يازده و نيم شب رفتيم به چادري که خالصي و پهلوان در آن بودند بچّه ها دراز کشيده بودند و استراحت مي کردند. حسين پوتيني را گرفت و دستش را لاي چادر برد و آن را به داخل چادر پرت کرد.
- « آخ! »
با صدايي که از چادر آمد، فهميديم به کسي خورده. از حرفهايش معلوم بود فکر کرده اند کسي از داخل اين کار را کرده، تا اين که ما دوباره پوتين را پرت کرديم. ناگهان چند تا سيب به طرفمان پرت شد. خالصي و بقيه مشغول تيراندازي به طرف ما شدند.
آن هم با ميوه هاي بهشتي، تا اين که حسين پارچ آب را برداشت و روي آن ها ريخت. در حالي که مي خنديديم، از آن جا دور شديم. (5)

پي‌نوشت‌ها:

1- ساحل وصال، صص 34-33.
2- آرام بي قرار، صص 23، 24، 60 و 66.
3- فرياد محراب، صص 135-134 و 155.
4- نداي ارجعي، ص 83.
5- مي خواهم حنظله شوم، صص 33، 88، 89.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول