همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
اهميت آمادگي روحي
پس از عمليات آزادسازي بستان، بسياري از نيروها براي تجديد قوا به مرخصي برگشتند، امّا شهيد پايدار حاضر نبود جبهه را ترک کند و اگرچه تا عمليات بعدي چند ماه فاصله بود، ايشان نمي توانست دل از جبهه بکند و مي گفت:
نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
روحم در جبهه است
شهيد محمود پايدار
پس از عمليات آزادسازي بستان، بسياري از نيروها براي تجديد قوا به مرخصي برگشتند، امّا شهيد پايدار حاضر نبود جبهه را ترک کند و اگرچه تا عمليات بعدي چند ماه فاصله بود، ايشان نمي توانست دل از جبهه بکند و مي گفت: « روحم در جبهه است. هر جا بروم احساس مي کنم چيزي را گم کرده ام. طاقت دوري از جبهه را ندارم. »او ماند تا به رزمندگان خدمت کند، او عجيب از خدمت براي رزمندگان لذت مي برد. در هر دسته و گروهي که بود، سعي مي کرد ظرفها را خودش بشويد. کم مي خوابيد و به جاي ديگران نگهباني مي داد. هر وقت هم که اوقات فراغتي داشت قرآن يا نهج البلاغه مي خواند. طوري ايشان به مسائل مذهبي مسلط بود که اغلب بچّه ها وقتي به اشکالي بر مي خوردند، به آقاي پايدار مراجعه مي کردند. او به هر منطقه اي که مي رفت، خيلي زود به خاطر اخلاق خوش و رفتار اسلامي و محجوبانه اي که داشت، شناخته مي شد. او ساده مي پوشيد و ساده با زندگي برخورد مي کرد. در عمليات فتح المبين، ايشان مسئول آموزش بود و با صبر و حوصله ي زياد به ديگران آموزش مي داد. به همين علت از طرف فرماندهي، ايشان را انتخاب کرده بودند و حتي يک دوره ي کامل آموزش هم ديده بود و خيلي جامع درباره ي اسلحه ها اطلاعات بدست آورده بود. (1)
اهميت آمادگي روحي
شهيد محمود پايدار
آقاي پايدار ترتيبي داده بود که علي رغم محدوديت زماني، در کنار کلاسهاي آموزش نظامي، کلاسهاي عقيدتي نيز برگزار شود، چون خيلي روي مسائل عقيدتي رزمندگان حساس بود و اعتقاد داشت که هر چه بينش و معنويت نيروها بالاتر باشد، عمق هدفي را که برايش مي جنگند، بهتر درک مي کنند و مي گفت: « ما سلاح کم داريم ولي دشمن ما تجهيزات خوبي دارد. بايد بُعد ايماني بچّه ها قوي باشد تا بتوانيم بر دشمن چيره شويم، چون در ميدان عمل، ايمان بر اسلحه مي چربد. بايد همانطوري که روي استقامت و آمادگي جسمي رزمندگان تأکيد داريم، به آمادگي روحي آنها هم اهميت بدهيم. » (2)پدرِ نيروها
شهيد محمود پايدار
هر روز صبح احساس مي کرديم خوشبخت تر از روز قبل هستيم. در کنار شهيد پايدار بودن. احساسي که شايد، نه حتماً براي آنانکه شهيد را نمي شناختند، عجيب و باور نکردني است. اگر چه او 21 سال داشت ولي مثل يک پدر بود. وقتي نوبت غذا مي شد، تا مطمئن نمي شد که تمام افراد گروهان غذا دريافت کرده اند، لب به غذا نمي زد. چون هيچوقت خودش را جدا از آنها نمي ديد. هر چه براي خودش مي خواست براي همه ي افراد مي خواست. بچّه ها از صحبت کردن با او لذّت مي بردند و برعکس او خيلي کم حرف بود. بارها بچّه ها را مي ديدم که او را دوره مي کردند و از او مي خواهند که برايشان صحبت کند و او با طمأنينه و مهرباني حرف مي زد و احکام را به آنها مي آموخت. از قرآن مي گفت، آيات را تفسير مي کرد و بيشتر از هر چيز، نهج البلاغه را برايشان مي خواند و نکات ظريفش را گوشزد مي کرد. خيلي پيش مي آمد که افرادي وارد گردان مي شدند و حتي از خود ايشان مي پرسيدند: « که فرمانده ي گردان کجاست ؟ کجا مي توانيم ايشان را ببينيم ؟»اينقدر ايشان ساده مي پوشيد و ساده رفتار مي کرد و اگر کسي او را نمي شناخت، باور نمي کرد اين جوان ساده که گردن مجروحي هم دارد، فرمانده ي گرداني چنين عظيم باشد. اگر چه نمي توان انکار کرد که خود شهيد پايدار هم سعي مي کرد کمتر به چشم بيايد. تواضع او از حد فزون بود. چقدر به نظر ساده است که امروز بنشينيم و درباره ي فرمانده ي جواني صحبت کنيم که او را « سلمان پايدار » مي ناميدند. (3)
برويد جلو! مرا رها کنيد
شهيد مسعود اکبري
در گرماگرم عمليات والفجر 8 بود که ناگهان علمدار گردان حمزه « مسعود اکبري » را مشاهده کردم که زخمي شده و بر زمين افتاده است. به بالينش که رسيدم فرياد زد: برويد جلو! مرا رها کنيد. و در حالي که گاه گاهي ناله مي کرد اين عبارت را مرتب تکرار مي کرد، ما بنا بر دستور ايشان به عمليات ادامه داديم، خورشيد پيروزي که از مناره هاي بلند مسجد « فاو » خودنمايي کرد، « مسعود » در ميان ما نبود. دوستان گفتند ايشان در لحظات آخر از اينکه ناله هايش نيز براي اسلام و راه و مکتب قرآن بوده سجده شکر نموده و در همان جا به ديدار آقا اباعبدالله شتافت. (4)نگهبان خيمه ها
شهيد غلام علي اسلامي پور
حدود ساعت يک بامداد به منطقه ي عملياتي والفجر مقدماتي رسيديم. قرار بود به محض شکستن خط وارد عمل شويم. وقتي از ماشين پياده شديم چند چادر ديديم، جلوتر که رفتيم او را ديدم که در آن سرماي شديد، اسلحه بر دوش، نگهباني مي داد. با ديدن ما برق در چشمانش دويد و به سرعت خود را به ما رساند و احوالپرسي کرد.پس از لحظاتي از هم جدا شديم و در جايي نزديک آنها مستقر شديم و منتظر شروع عمليات. آن شب او به چادرشان رفت و پتوهاي خودش را براي ما آورد. از او پرسيدم پُست شما کي تمام مي شود ؟ گفت ساعت دو نيمه شب. من و دو سه نفر ديگر مشغول استراحت شديم، نيمه هاي شب چندبار او را ديدم که تا نزديک چادرمان آمد و برگشت. براي اذان صبح که بيدار شدم از او پرسيدم: تو هنوز پستت تمام نشده ؟ سرش را پائين انداخت و گفت: وارد چادر که مي شوم و گرماي داخل چادر را که مي بينم ياد بچّه هاي شما مي افتم و خجالت مي کشم، بيرون مي آيم و قدم مي زنم.
آن شب در حالي که از سرما تمام بدنش مي لرزيد، تا صبح بيدار ماند و همچون علمدار حسين ( عليه السّلام ) نگهبان خيمه ي ما بود. (5)
به همه دلداري مي داد
شهيد مسعود قادري
هر وقت به محفلمان مي آمد، شور و شوق عجيبي در چهره ي تک تک بچّه ها موج مي زد، با اين که فرمانده بود، اما در مواقع کمبود مهمات خود با پاي پياده به خط دوم مي رفت و مهمات مي آورد.در حين عمليات، هرگاه يکي از بچّه ها مجروح مي شد، قبل از همه، خود را به او مي رساند آن روز يکي از دوستان مجروح شده بود و « مسعود » برادر مجروح را تا داخل آمبولانس رساند و در همان حال که داشت به او دلداري مي داد، خمپاره ي دشمن در کنارش نشست و اسوه ي استقامت و ايثارگران حمزه، را تا عرش دوست، بال در بال ملائک نشاند. (6)
تا نماز نخوانم حرکت نمي کنم!
شهيد سيّد محمد کدخدا
آخرين نفراتي بودن که بايد به عقب مي برديم. ده، دوازده نفري مي شدن، با لباسهاي غواصي که سر تا پاشون گِلي و خيس بود؛ هوا هم سردِ سرد. همه شون ناراحت بودن. از اذان صبح، مشغول برگرداندن نيروها بوديم. ديگر هوا داشت روشن مي شد.بچّه ها عقب ماشين که سوار شدن، دندوناشون از شدت سرما به هم مي خورد. مي خواستيم راه بيافتيم که يکي از بچّه هاي بسيج گفت که تا نمازش را نخونه، حرکت نمي کنه. با اشاره ي سيّد، منتظر شديم تا نماش را بخونه. اسلحه اش را توي همان گِل و شُل ها زمين گذاشت و « الله اکبر » را گفت.
آرامش آن جوان بسيجي و دلهره ي خودم، هيچ وقت يادم نمي رود. نمازش که تمام شد، سجده اي کرد و هاي هاي زد زير گريه. نمي توانست برگرده، حق هم داشت. جنازه ي خيلي از دوستانش، آن طرف بود. هر جوري بود با سيّد، بلندش کرديم و راه افتاديم. رو صورتِ پر از گِلَش فقط دو تا ردِ اشک معلوم بود. توي راه برگشتن، سيّد اصلاً انگار تو اين دنيا نبود. حتي يک کلمه هم حرف نزد. آنها را رسانديم و حرکت کرديم. (7)
پينوشتها:
1- گردان نيلوفر، ص 46.
2- گردان نيلوفر، صص 61-60.
3- گردان نيلوفر، صص 62-61.
4- نسيم صبح، ص 35.
5- نسيم صبح، صص 43-42.
6- نسيم صبح، ص 108.
7- ماه پناه، صص 39-38.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}