نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

چهار اسير عراقي با اسلحه پشت سرمان بودند!

شهيد سيّد محمد کدخدا

بلبشوي غريبي بود. تونل عبور نيروهاي پياده هنوز باز نشده بود. انگار تمام کارها گره خورده بود. حرکت کرديم. سيّد، جلوي بقيّه بود. آرپي جي در دست، مي دويد. من هم با گلوله ها پشت سرش.
تير و ترکش بود که مثل باران مي باريد. هنوز فرصت نکرده بوديم لباسهاي غوّاصي را عوض کنيم. با هر دردسري بود، معبر را باز کرديم. حرکت نيروها را با آتش مان حمايت مي کرديم که گلوله اي ...
- بايد بفرستيمش عقب، بدجوري داره از گلوش خون مي ره.
- نمي شه سيّد! مگر نمي بيني، اگر از جامون تکان بخوريم سوراخ سوراخ مي شيم.
- پاش رو بگير .. دِ يالّا ... پاش رو بگير يک جوري مي بريمش ديگر!
با مکافات بسيار از ميدان گلوله ها به پشت خاکريزي رسانديمش. جوان محجوبي به نظر مي رسيد. خيلي سعي داشت زخم اش را جزيي نشان دهد، اما خوني که از گلويش سرازير مي شد، پاهايش را سست کرد. کفشهاي غوّاصي مان را درآورده بوديم تا بهتر بتوانيم حرکت کنيم. پشت خاکريز، گشتم و پتويي پيدا کردم، روي پتو خوابانديمش و دو سر پتو را با سيّد بلند کرديم و راه افتاديم. شدت خونريزي اش بيشتر شده بود. نفس نفس مي زد. « يا حسين » گفتنهايش بوي خون مي داد. زمين، بدجوري گِلي و ناهموار بود. ردّ قرمزي، همچنان ما را به خط اوّل متّصل مي کرد. ردّي که مشخص نبود از خوني ست که از پايين پتو به زمين مي چکد يا از پاهاي برهنه و زخمي من و سيّد.
حدوداً نزديک سنگرهايي بوديم که تا ساعتي پيش متعلق به عراقي ها بود. برانکاردي را کنار يکي از سنگرها ديدم.
- سيّد بهتر نيست چند تا از اين اسيرها را بياوريم تا با آن برانکارد برسونيمش عقب ؟
- يا علي! فقط هر کاري مي خواهي بکني، سريع ... خون زيادي از او رفته ...
دوباره راه افتاديم، برانکارد را چهار اسير عراقي حمل مي کردند و ما هم همراهشان. جوان زخمي دچار تشنج شده بود. خون زيادي از بدنش مي رفت. تکانهاي به اجبار برانکارد هم اذيتش مي کرد.
صداي حسين حسين اش هنوز توي گوشم است.
مسير زيادي بود، با سرعت در حال حرکت بوديم. يواش يواش آثار خستگي در قيافه هاي آن چهار نفر معلوم مي شد، نفر جلويي که سيّد کنارش حرکت مي کرد، از لحاظ هيکل کوچکتر از سه نفر ديگر بود. نفس زدنش سريع شده بود. صورت استخواني اش، خيس عرق. چشمان درشتي داشت با سبيل نازکي که پشت لبهاي کلفتش را سياه کرده بود. کمي هم مي لنگيد، شايد در درگيري با بچّه ها موقع اسارت صدمه ديده بود. گوشه ي برانکارد را سيّد از دستش گرفت.
من هم متوّجه نفر بغل دستي ام شدم. خسته شده بود، امّا سعي مي کرد نشان ندهد. سبيل پرپشت و کلفتي داشت. روي صورتش ردّ زخمي بود که دسته ي برانکارد را از دستش گرفتم. نگاه قدر شناسانه اي به من کرد و بعد به صورت مجروح خيره شد.
ديگر کلماتي که جوان مجروح بر لب مي آورد، بريده بريده و هذيان وار بود. به خوبي هم نمي شد تشخيص داد، چه مي گويد. فکر مي کردم شهادتين مي خواند. صورتش ديگر کاملاً کبود شده بود. با ديدن اين وضع، من و سيّد، سرعت قدمهايمان بيشتر شد. سمت عقب برانکارد را هم دو تا جوان بسيجي که از آن مسير رد مي شدند، گرفتند.
تقريباً « بدُورو » حرکت مي کرديم، سرعت زياد سيّد بقيّه را هم به سرعت واداشته بود. چهار اسيري هم که مقداري از راه برانکارد را حمل کرده بودند، دنبالمان مي دويدند.
ديگر فاصله ي زيادي با بهداري نداشتيم. در طول راه، همه با تعجّب نگاهمان مي کردند. فکر مي کردم سر و وضعمان خيلي به هم ريخته و گِلي شده. سيّد هم لبخند کوچکي تحويلشان مي داد.
به بهداري که رسيديم، بچّه هايي که بيرون ايستاده بودند، با ديدن ما شروع کردند به خنديدن. سيّد هم لبخند مي زد. گيج شده بودم. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. نزديک بود برانکارد را ول کنم.
جالب بود، من و سيّد و دو تا جوان بسيجي با برانکارد جلو، چهار اسير عراقي با اسلحه اي که متعلق به يکي از بسيجي ها بود، پشت سرمان. منتظر بودم سيّد عکس العمل سريعي از خودش نشان دهد، ولي با لبخند و خيلي آرام، جلو رفت و اسلحه را از عراقي گرفت و به جوان بسيجي داد.
در راه برگشت به خط، رو کردم به سيّد و با خنده گفتم:
- شانس آورديم که جاي يک نفر، پنج نفر راهي بهداري نشدن.
سيّد در حالي که سعي داشت سريع تر خودش را به خط برساند با همان لبخند جواب داد:
- از اوّلش فهميدم، ولي آن عراقيهايي که من ديدم، جرأت اين کارها را نداشتند. مگر قرار نيست عراقي ها هم بسيجي داشته باشند ؟ (1)

يک مرغ بخر اين خروس از تنهايي در بيايد!

شهيد سيّد محمد کدخدا

دلهاي پاک، انديشه هاي لطيفي هم دارند. دقّت و ظرافتي که گاهي انسان را به تعجّب وا مي دارد.
يادم نمي رود، صبح سردي بود. نزديک سدّ « گتوند. » با « سيّد » اطراف سنگرها مي چرخيديم و مشغول گپ زدن بوديم. دقيقاً يادم نيست موضوع صحبت چه بود. مثل هميشه هم سيّد سعي مي کرد بيشتر گوش کند تا حرف بزند. عادتش بود. مشغول حرف زدن بودم که متوجه شدم نگاهش به گوشه اي خيره مانده. فکر کردم حوصله ي شنيدن حرفهايم را ندارد به همين خاطر ساکت شدم و سمت نگاهش را تعقيب کردم.
درون گودال کوچکي که از اصابت يک خمپاره درست شده بود، خروسي، دانه هاي برنج مانده از شب قبل بچّه ها را مي خورد. خروس را جمعه ي قبل که بچّه هاي گردان به نماز جمعه ي شهر رفته بودند، پسرکي به آنها هديه داده بود. از آن روز هم غذايش، چيزي بود که از خوراک بچّه ها باقي مي ماند. همين طور ساکت در حرکت بوديم که به نزديکي هاي گودال رسيديم.
- تا حالا فکر کردي اين زبون بسته اينجا چقدر تنها هست ؟
چشمانم را گرد کردم و با تعجّب به سيّد و بعد هم به خروس چشم دوختم. نمي دانستم چه جوابي بايد بدهم که دوباره سيّد به حرف آمد:
اين پول را بگير، بده يکي از بچّه ها بره « گتوند » يک مرغ پيدا کنه و بياره. خدا را خوش نمياد اين زبون بسته تنها باشه.
پول را از سيّد گرفتم و به سمت سنگرها راه افتادم. صداي انفجارهاي اطراف مثل پتک بر سرم کوبيده مي شد. (2)

تمام زندگي ام در سنگر است!

شهيد محمّد رضا مرادي

« محمّد رضا مرادي » از برو بچّه هاي خوب و با صفاي کرمان، جواني بود که آرام و قرار نداشت. به طور مداوم به جبهه مي رفت و در چند عمليّات از جمله فتح المبين، بيت المقدّس، رمضان، والفجر مقدّماتي و والفجر يک شرکت کرد.
براي چند روز هم که به مرخصي مي آمد، از آنجا که عضو ستاد مبارزه با مواد مخدر بود، به مبارزه با اشرار مي پرداخت. خودش مي گفت: تمام خانه و زندگي ام در سنگر است. سرانجام، آنقدر جنگيد تا به قافله ي شهداي کربلا پيوست. (3)

بايد گيجشون کنيم

شهيد مهدي زندي نيا

موتور را جاي امني گذاشت و آمد پيش ما: « چه خبر ؟»
گفتم: « عراقيها با تانکهاشون دويست متري خاکريز ايستاده اند و منتظرند يک گردان به آنها حمله کنه. »
مهدي لبش را گزيد و ريشش را خاراند. عليرضا گفت: « پس نيروهايي که قرار بود مواظب خاکريز باشند کجا هستند ؟»
مهدي گفت: « رفته اند محور شمالي. آن طرف قيامته. »
گفتم: « يکي از خمپاره هامون هم که تو گِل گير کرده. ميگي چکار کنيم ؟»
پرسيد: « چندتا تانکه ؟»
گفتم: « بايد بيست تايي باشند. »
گفت: « بچّه ها را جمع کن. اينجا. »
اشاره کردم عليرضا همه را جمع کند. گفتم: « با اين بابا چيکار مي کني ؟»
گفت: « کريم ؟ پسر خوبيه، فقط بعضي وقتها کارهايي مي کنه که از او بعيده. باهاش صحبت کردم. »
بچّه ها همه جمع شدند. جمعاً نه نفر بوديم. مهدي بي مقدمه نگاهي به تک تک مان انداخت و گفت: « اولاً نبايد خودمان را ببازيم. ثانياً: به هر قيمتي هست بايد خمپاره مان را از تو گِل در بياريم، اگر شده با چنگ و دندان. ثانياً بايد با همين سلاحهاي محدودي که هست گيجشون کنيم. يعني کاري کنيم که خيال کنن پشت اين خاکريز صدتا آرپي جي داره جلوشان ايستادگي مي کنه. »
مسعود گفت: « ولي ما که سه تا آرپي جي بيشتر نداريم. »
علي گفت: « پنجاه تا هم که داشتيم، نه نفريم. »
مهدي باز تک تک چهره ها را نگاه کرد. در حالي که دستهايش را آرام تکان مي داد گفت: « ببينيد برادران! از تانک نترسيد. اگر از تانک بترسيد، عين يک هيولاست. ولي اگر نترسيد و از راهش وارد بشويد چند تکه آهن بي خاصيت بيشتر نيست. ما چون به حقّانيّت خودمان ايمان داريم با تسلّط بيشتري مي جنگيم، ولي آنها چون متجاوز هستند و به زور مي جنگند فقط به فکر حفظ جونشون هستند. حالا که مهران آزاد شده اگر جلوي اين پاتک نايستيم، انگار هيچ کاري نشده. همه ي خون ها پايمال مي شود. من تماس گرفتم. قراره کمکي برسد. ولي طول داره تا برسند. بايد چند ساعتي سرگرمشون کنيم. »
حرفهاي مهدي را غرش يک انفجار قطع کرد. همه با سر به سوي زمين خيز برداشتند. بجز مهدي که به همان حالت نشسته بود. گفت: « خب، مثل اين که حوصله شون سر رفته. ما با سه تا آرپي جي از نقطه هاي مختلف به فاصله ي صدمتر از همديگر به آنها شليک مي کنيم و همينطور صدمتر صدمتر مي رويم جلو. بعد بر مي گرديم سر جاي اولمون. من و مراد و کريم با سه تا کمکي سرگرمشون مي کنيم. عليرضا و غلامرضا همينطور که گوش به بي سيم دارند سعي مي کنند خمپاره را از تو گِل بيرون بيارند. ماهر هم با تير بارش ما را پوشش مي دهد. حاضريد ؟»
کار سختي بود. هر طوري بود بايد انجامش مي داديم. کمکي من علي بود و کمکي مهدي، جمشيد. علي کوله پشتي محتوي موشکهاي آرپي جي را به دوش انداخت. دستي از پشت خورد به شانه ام. کريم بود. با ناراحتي بغلم کرد و عذرخواهي کرد.
بعد از او هوس کردم با مهدي روبوسي کنم. لحظه هاي کند و کشداري بود. آدم حس مي کرد اين آخرين ديدار و آخرين خداحافظي است. مهدي گفت: « خبريه شاهمراد ؟ خوابي چيزي ديدي ؟»
خنديد، « شايدم برعکس. »
گفتم: « شايد. راستي اسم پسرت چيه ؟»
گفت: « محمدسعيد، حالا چه وقت اين حرفاست. بزن بريم. »
با دست مجروحش به سختي آرپي جي را برداشت و از جا کنده شد. با پاي ناقصش مثل گوزني کوهي از خاکريز بالا رفت. با ديدن او همه به جنب و جوش افتادند. مي دانستم چه حالي دارد. سختش بود آرپي جي را به دست بگيرد و ماشه را بچکاند.
دقيقه اي بعد با صداي « يا زهرا » مهدي سه موشک به طرف تانکها شليک شد... (4)

با ديدن او، نيروها روحيّه گرفتند

شهيد مهدي زندي نيا

گفتم: « درباره ي نيروها اينطور حرف نزنيد. روحيّه ي شما که اينطور باشه خدا به داد بقيه برسه. خب ببينيد دردشون چيه. »
ماهر گفت: « اتفاقاً بچّه هاي خوبي هم از نظر رزمي توشون پيدا مي شه ولي انگار فقط بلدند تو خشکي بجنگند. من که توش موندم با اينها چکار کنيم. »
فکري به خاطرم رسيد. گفتم: « بچّه ها را سوار کنيد و برگردونيد لشکر. »
کريم اخم کرد: « چي ؟ حالا! حالا که وقت ناهار و تنفسه ؟»
گفتم: « بله. همين حالا. »
همه با نق و نوق و غرولند سوار کاميونهاي آيفا شدند. کاميونها خاک کردند و دنبال جيپ ما را افتادند. باد خنکي از طرف هور مي وزيد و بوي ني و رطوبت با خودش مي آورد. قبلاً اين مسيرها را که مي رفتيم دسته ها يا سرود مي خواندند يا نوحه، صدايشان توي باد مي پيچيد و اثر خوبي بر دل و جان مي گذاشت. مهدي لذت مي برد. مي خنديد و مي گفت: « مثل موتور درونسوز مي مانند، خودشون به خودشون روحيّه مي بخشند. جنگ خوب، روحيّه ي خوب طلب مي کنه. »
رسيديم مقرّ، به راننده گفتم يکراست برود جلوي کارگاه، کاميونها دنبالمان قطار بودند. جيپ ترمز کرد. کاميونها هم ايستادند. همه را به صف کرديم. چهره ها هنوز پکر و سردرگم بود. از هم مي پرسيدند اينجا چيکار داريم. همه به يک خط راه افتاديم توي سوله اي که کارگاه بود، صداي پاها و زمزمه ي گفتگوها مي پيچيد. چند نفري که مشغول کار بودند، دست از کار کشيدند. مهدي را ديدم که انبر جوشکاري را کناري نهاد و رو به ما ماسک را از چهره اش بر داشت.
همه جمع شدند دور مهدي و زل زدند به او. خودم را به زحمت کشاندم کنار مهدي. ده قايق دمر شده جا را بدجوري تنگ کرده بود.
رو به جمعيت کردم و گفتم: « فکر کردم بد نباشد، براي اينکه ارشاد و راهنمايي بشويم، آقاي زندي يک کمي برايمان صحبت کنند. ولي اينطور که پيداست حال ايشان خوب نيست. آقاي زندي الان ده روزه، درست ده شبانه روزه که يک ريز دارند روي قايقهاي عساکره کار مي کنند تا ان شاء الله نتيجه بده. حالا خودتون مقايسه کنيد کار ما سخت تره يا کار ايشان. آقاي زندي هيچوقت شغلش جوشکاري نبوده. ولي حالا داره جوشکاري مي کنه. توي سيرجان ما حتي يک قايق هم پيدا نميشه. چون نه هور داره و نه دريا، ولي مقتضاي کار ايجاب مي کند که آقاي زندي روي قايق کار بکنند که شماها فردا مي خواهيد سوار بشويد. بجنگيد و پيروز از کار درآييد. »
سکوتي سنگين و پرملال حاکم شده بود. همه ي سرها يکي يکي به زير افتاد و آتش نگاهها خاموش گشت. مهدي هم سر به زير داشت. قرار نبود من حرفي بزنم. دلم مي خواست مهدي برايشان صحبت کند. مهدي حرفش را زده بود. آن چشمها گوياي خيلي چيزها بودند.
در راه برگشت صداي رساي سرود نيروها که عقب کاميونها سوار بودند تن را مي لرزاند و مو بر اندام انسان راست مي کرد. از سمت مجنون باد مي وزيد و بوي پيروزي با خود مي آورد. (5)

پي‌نوشت‌ها:

1- ماه پناه، صص 77-73.
2- ماه پناه، صص 80-79.
3- بر خوشه خاطرات، ص 48.
4- باران و آتش، صص 138-136.
5- باران و آتش، صص 176-174.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول