همت، روحيه و اراداه در سيره ي شهدا
اينها ترکش هستند
مخابرات خيلي شلوغ بود. خواستم منصرف بشوم ولي ايستادم. طاقت نداشتم صبر کنم. دلم مي خواست از زنم و حال بچّه خبردار شوم. مي خواستم خبر پدر شدنم را اگر شده چند ساعت زودتر بشنوم.
نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
همت، روحيه و اراداه در سيره ي شهدا
پسرم امانت خدا بود که گرفت!
شهيد مهدي زندي نيا
مخابرات خيلي شلوغ بود. خواستم منصرف بشوم ولي ايستادم. طاقت نداشتم صبر کنم. دلم مي خواست از زنم و حال بچّه خبردار شوم. مي خواستم خبر پدر شدنم را اگر شده چند ساعت زودتر بشنوم.مادرم گوشي را برداشت. بعد از سلام و احوالپرسي رفت سر اصل مطلب: « مادرجان خدا يک دختر بهت داده که الحمدالله صحيح و سالمه. »
« دختر ؟»
خوشحال شدم. هيچوقت به تفاوتش با پسر فکر نکرده بودم. يادم افتاد به حرف مهدي: « ما، نديد خواستگاري کرديم. »
گفتم: « حال خانم چطوره ؟»
گفت: « خوبه، فردا مرخص مي شه. تو کي مياي مادر ؟»
گفتم: « همين حالا. عازمم. »
و صداي خواهرم را مي شنيدم که مي خواست گوشي را از مادر بگيرد: « با من کاري نداري ؟ با خواهرت حرف بزن، منو کشت، بس که گوشي را کشيد. »
گوشي را داد دست او. صدايش مي لرزيد و نفس نفس مي زد: « مراد ... مراد ... »
« چيه ؟ چرا ذوق زده شدي ؟»
« نه برادر، يک خبر بد داشتم. »
« چيه ؟ چطور شده ؟ حرف بزن. »
صدايش بيشتر لرزيد و گريه اش گرفت.
« چطور شده ؟!»
« آقاي زندي پيشته ؟»
مثل ديوانه ها نگاهي کردم به اطراف. مثل اينکه بايد آن اطراف مي بود. گفتم: « نه، هر طوري شده بگو. »
گفت: « پسر آقاي زندي. همون پسر کوچولوش. تصادف کرده. ماشين زده بهش. »
انگار هُلم داده اند توي يک استخر آب سرد: « نه بابا! جدي ؟»
گوشي ميان دستهايم مي لرزيد. مي دانستم بايد اميدوار باشم. امّا نمي دانستم چطور. گفتم: « خب، طوريش هم شده ؟»
صداي هق هق او تن را مي لرزاند. گوشم تيز شد: « مرده، پسرش مرده. »
مرگ، مردن، اصلاً خبر خوبي نيست. اين خبرها اين طرفها زياد است. يک پاي جنگ مرگ است. ولي از آنطرف خط خبر مرگ شنيدن. آنهم مرگي زودرس. انتظار خبر مرگ پدرم را بيشتر داشتم تا فرزند مهدي را. اتفاقاً کسي که بغل دستم بود داشت خبر مرگ پسر همسايشان را به خانواده مي داد. گفتم: « تو مطمئني ؟ آخه چطوري ؟»
« همراه مادرش قرار بود برند راهپيمايي. يک لحظه مادرش مي ره آب خوردن بياره. بچّه هم مياد بره آنطرف کوچه که يک ماشيني که رد مي شده و حواسش نبوده زيرش مي گيره. »
کم کم داشت باورم مي شد که در اوج خوشي هم مي شود خبر بد شنيد. خوشي خودم پاک فراموش شد. مژده ي پدر شدن. شکوه فتح فاو. بايد باورم مي شد.
گفتم: « خسته نشدي ؟» بيا بريم يه آب و هوايي تازه کنيم و برگرديم. »
گفت: « شماها چه تون شده. اين دو روزه هر کس منو مي بينه مي گه خسته نشدي ؟ برو استراحت کن و برگرد. خودت چرا نرفتي ؟ مگر نگفتي خانمت زايمان کرده. »
گفتم: « چرا، فکر کردم صبر کنم تا با هم بريم. حوصله ي تنها رفتن ندارم. »
ساکت زل زد به گوشه اي و گفت: « امروز حاج قاسم هم مي گفت: « نيروهايت را سرو سامان بده و يک هفته اي برو و برگرد. »
خبر را خودم به حاج قاسم داده بودم. گفته بودم: « خبر تلخيه، من توان دادن خبرهاي تلخ و ناگوار را ندارم. »
حاج قاسم اشک تو چشماش حلقه شده بود و با صدايي که از بغض مي لرزيد گفت: « فکر مي کني من دارم ؟ اگر بچّه ي خودم اينطور شده بود وجدانم راحت تر بود. من چطور اين خبر را به يک سردار فاتح بدهم ؟»
نديده بودم فرمانده ي لشگرمان اينطور گريه سر بدهد. شبهاي دعا و مناجات و نوحه و سينه چرا ولي در اين حال هرگز. و بالاخره دادن اين خبر شوم را به خودم واگذار کرده بود: « تو رفيق صميمي اش هستي. بهتر از هر کس مي تواني به او روحيّه بدهي. »
گفتم: « مهدي! »
گفت: « چيه ؟»
زدم زير گريه. مثل يک خمپاره زمين خوردم منفجر شدم. بغلم کرد و سرم را گذاشت روي شانه اش. هواپيماها از بالاي سرمان غرش کنان مي گذشتند. ما بي تفاوت کنار جاده سر در آغوش هم داشتيم. گفتم: « مهدي من تحمّل دادن خبرهاي تلخ را ندارم. »
و باز مثل بچّه اي زار زار گريه کردم. گفت: « تو که تحمّل نداري، چرا مي خواهي خبر بد بدهي ؟»
گفتم: « چاره چيه. به من گفتند بگو، مي گم. »
دست کشيد روي سرم و خاک سرم را تکاند: « نمي خواد خودتو اذيت کني و بگي. خودم همه چيز را مي دانم. »
خشکم زد: « تو چي مي داني ؟»
اسلحه اش را شانه به شانه کرد: « مگر در مورد فوت سعيد نمي خواهي بگي ؟»
گفتم: « ب ... بله! »
آه بلندي کشيد: « سعيد پيمانه ي عمرش پر شده بود و صلاح خدا بوده که از دنيا بره. مثل همه ي شهدا که امانت هستند پيش پدر و مادرشون. سعيد هم امانت خدا بود. خدا خودش داد و خودش هم گرفتش. اينکه ناراحتي نداره. »
من زبانم بند آمده بود. با نگاهم پرسيدم: پس تو مي دانستي ؟ مي دانستي و خودت را به ندونستن زده بودي ؟
جواب سؤال صامتم را با دو چکه اشک داد و زود با چفيه پاکشان کرد. دست زد پشت کمرم: « تو برو مراد. اگر از من پرسيدند بگو کاراشو رديف مي کنه و مي ياد. بگو رضايت بديد راننده آزاد بشه و به کارش برسه. بگو که سعيد امانت بوده و کسي حق گريه کردن نداره. يک چيز ديگر هم بگو. بگو پشت مهدي از اين خبر شکست ولي خم به ابرو نياورد، تا دشمن دلشاد نشه. » (1)
با بچّه ها همراه بود
شهيد سيد محمد ابراهيمي
اولين کسي بود که به خاکريز دشمن مي رسيد. اين خيلي روحيّه بود براي بچّه ها. وقتي مي ديدند، فرمانده شان تا کجا با آنها آمده است. خودش را به خاکريزهايي مي رساند که شايد هنوز بين نيروهاي خودي و دشمن تفکيک نشده بود. (2)زير آتش، به نيروها سرکشي مي کرد
شهيد سيد محمد ابراهيمي
بعد از عمليات کربلاي 5 در کانال زوجي منطقه شلمچه، عراق آتش سنگيني مي ريخت. يک سري تلفات هم دشمن از ما گرفته بود. تقريباً روحيّه ي ماندن نيروها ضعيف شده بود. دشمن مرتب پاتک انجام مي داد تا منطقه را دوباره تصرف کند، ولي سيد محمد ابراهيمي زير همين آتش چندين مورد خودش را به کانال رساند، به نيروها سرکشي مي کرد و کنارشان مي ماند. همين روحيّه، باز بچّه ها را دلگرم مي کرد. (3)با پاي برهنه، به بچّه ها روحيه مي داد
شهيد موسي اسکندري
ما توي گودالهايي شبيه به قبر سنگر گرفته بوديم و به شدّت خسته شده بوديم. چند روز بود که غذا و آذوقه به اندازه ي کافي به ما نمي رسيد. نيروهايمان تحليل مي رفت و دائم زخمي مي داديم. موسي با پاهاي برهنه از اين سنگر به آن سنگر مي رفت و به بچّه ها روحيّه مي داد. به آنها مي گفت که در تاريخ صدر اسلام، پيامبر و سپاهيانش چگونه در برابر مشرکين سختي ها را تحمّل مي کردند. (4)اينها ترکش هستند!
شهيد مرتضي جاويدي
نزديکي هاي روستا او براي اينکه خيلي کسي متوجّه مجروحيتش نشود، دستش را که دور گردنش بود، باز کرد. از کوچه هاي خاکي روستا رد شديم. ايستاد و در زديم. پدر مرتضي در را باز کرد. نگاهش که به ما افتاد. لبخند تلخي زد.- پسرم باز مجروح شدي ؟
- شما از کجا مي دانيد ؟
- چند شب پيش خواب ديدم.
آقاي ستوده لبخند زد:
- آقا مرتضي مجروح نشده. او مي خواست پرتقال پوست بگيره دست خودش را بريده.
داخل شديم. هيچ کسي حال و هواي خوشي نداشت. مادرش که واويلا. آقاي ستوده سکوت را شکست.
- مادر چرا تو طاقچه عکس برادر مرتضي هست ولي عکس خود مرتضي نيست ؟
- چه کار کنيم مادر. هر چي اصرار مي کنيم که يک عکس بده که زير بار نمي ره.
- نگران نباشيد. ان شاء الله عکس آقا مرتضي را بالاي در منزل مي زنيد. با اين حرف، مادرش خيلي ناراحت شد و چهره اش را در هم کشيد.
- خدا کنه اگر انسان مي خواهد بميره، با شهادت بره و شهادت حق مرتضي است.
چند دقيقه بعد آقاي ستوده خداحافظي کرد و رفت. از آن لحظه به بعد در خانه ي ما مدام پذيرايي از اقوام و خويشان و دوستان بود. او روزها مهمانداري مي کرد و شبها از فرط درد خواب نداشت و همين جور شب ها و روزهاي دردناکي در پي هم مي گذشت. يک روز آقاي ستوده و آقاي الواني آمدند مرتضي را براي باز کردن گچ دستش و يک معاينه ي کلي به شيراز ببرند. عصر همان روز زماني که از شيراز مراجعت مي کردند، در بين راه حال آقاي مرتضي به هم مي خورد. با سختي ايشان را به منزل آوردند. چند دقيقه اي پس از استراحت، رو به من کرد.
- مقداري آب گرم بياريد. مي خواهم دستهايم را بشورم.
صدايش کردم. آب جوش آماده بود. آمد کنار حوض نشست. پيراهنش را درآورد؛ با ديدن سينه و پشت او دلم لرزيد. دنيا دور سرم مي چرخيد؛ آن همه زخم و جراحت، آن همه خون و چرک لخته شده؛ جيغ ... جيغ کشيدم:
- اينها چيه آقا مرتضي ؟
- نگران نباش. اينها ترکش هستند.
از آن روز به بعد بر آفتاب مي نشست، با سوزن زير پوست خودش را مي کاويد. سر سوزن به ترکش بر مي خورد، اهرمش مي کرد بالا، بعدش آن جاي پوست را که آبلمبو شده بود، ميان دو انگشت شست مي فشرد، تک سربي با خون و چرک بيرون مي زد و آنگاه درد را به دندان مي فشرد. (5)
پينوشتها:
1- باران و آتش، صص 192-189.
2- عشق در ساعت 10: 9، ص 148.
3- عشق در ساعت 10: 9، ص 151.
4- موسي در طور، ص 87.
5- اشلو، صص 91-89.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}