نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

کدام موجب حجّت نزد خدا مي شود ؟

شهيد حجت الاسلام عبدالله ميثمي

خود من وقتي مأموريتي بيست روزه از دفتر تبليغات قم داشتم که بروم جبهه، البته قبلش هم حضور پيدا مي کردم ولي بيشتر توفيق حضور در لشکر امام حسين ( عليه السّلام ) را داشتم ولي اين بار توفيق حضور در قرارگاه کربلا را که مرتبط با ايشان هم بود داشتم. در اين بيست روز ايشان با يک صحبت با بنده کاري کرد که ديگر فکر برگشتن به حوزه و درس و بحث از سرم بيرون رفت.
تعبير ايشان اين بود، وقتي که من صحبت برگشت را کردم که مي خواهم براي شروع درسها به حوزه برگردم، « شما فقط چند لحظه بنشين و تأمّل کن و ببين برگشتن تو به حوزه، اندوخته ي علمي ات را يک سال بيشتر بالا بردن، براي تو حجّت را تمام مي کند که فرداري قيامت در محضر خداوند متعال جواب بدهي يا ماندنت در جبهه موجب مي شود که براي روز قيامت حجّت داشته باشي. » همين برخورد ايشان موجب شد که ما درس و بحث را رها کرديم و توفيقي داشتيم که مدتي را در خدمت عزيزان در قرارگاه کربلا و قرارگاه خاتم باشيم و من هم بعدها براي دوستاني که صحبت برگشتن به حوزه را مي کردند، همين را به ايشان مي گفتم و همان استدلال شيخ عبدالله را بيان مي کردم و تأثير کلام ايشان چنان بود که ديگر کسي فکر برگشتن به سرش نمي زد. (1)

برو تا با هم برويم

شهيد حجت الاسلام عبدالله ميثمي

درست يادم هست در بحبوحه ي عمليات کربلاي 5 در شديدترين اوضاع تکهاي شديد و پاتکهاي شديدتر، در زماني دائمي و طولاني، او در قرارگاه حضور يافت. يکي از فرماندهان با چهره اي برافروخته وضعيت سخت عمليات را در خط مقدم تشريح کرد. فرماندهان هر راه کاري را مي گفتند، او مي گفت انجام داده ايم و اوضاع را بسيار سخت گزارش مي داد. همانطور که در سنگر قرارگاه ايستاده بود گفت:
تا کسي نبايد در همان صحنه قرار گيرد نمي تواند اظهار نظر کند.
ميثمي برخاست و گفت عزيزم من هستم برو تا با هم برويم.
در شديدترين وضعيت؛ وضعيتي که تا کسي نبيند نمي تواند احساس کند. (2)

يکپارچه تلاش و روحيه بود

شهيد حسن باقري ( افشردي )

سخت ترين روز عمليات را واقعاً در طول جنگ همين مرحله ي دوم عمليات بيت المقدس داشتيم. روز شانزدهم که لشکرهاي زرهي و مخصوصاً تيپ 10 زرهي عراق که آن موقع خيلي سر زبانها بود آمد، در همين جبهه شروع به پاتک کرد. تقريباً از ظهر گذشته بود. پاتکهاي عراق پي در پي شروع شده بود. تلاش مي کرد که به هر ترتيبي که شده اين خط دفاعي را در اين روز بشکند. خيلي تلاش کرد. ما و حسن قرارگاه هايمان را جابه جا کرديم و برديم در غرب جاده ي اهواز - خرمشهر. سنگر خيلي کوچک محقّري از خود عراقيها بود. رفتيم داخل آن سنگر. بيسيمها را برقرار کرديم و تماسمان را با واحدهايمان برقرار کرديم. کنار هم بوديم. از هم هيچ فاصله اي نداشتيم. بيسيمهايمان نيز به همان ترتيب، اين ميکروفن مال ارتش بود اين ميکروفن مال سپاه، با هم عمل مي کرديم. خيلي فشار سنگين بود. پاتکها سنگين انجام مي شد. واحدها در خط سروصدايشان بلند شده بود. آتش دشمن بسيار شديد بود، توپخانه آتش سنگين اجرا مي کرد. بمباران هوايي خيلي شدّت داشت. واحدهاي زرهي هم با شدّت در حال پيشروي و پاتک بودند. به هر حال توي آن سنگرها نشسته بوديم و با واحدهايمان هم تماس داشتيم. اين برادر عزيزمان با تمام وجود تلاش مي کرد که واحد را در جهت ايثار و مقاومت و پايداري تشويق کند و روحيّه بدهد. اگر آن لحظه قيافه ي حسن را کسي مي ديد يکپارچه جوهر و تلاش بود و يکپارچه آتش بود. براي اينکه واقعاً درست تصوّر مي کردي که اين الآن خودش يک آرپي جي دستش گرفته الان دارد روبه رو با پاتک دشمن مقابله مي کند. با اين شدّت و با اين روحيّه و با تمام وجود واحدها را داشت هدايت و کنترل مي کرد. صدايش گرفته بود. ديگر آخر سر به جرأت عرض مي کنم که سخت ترين حرکات نزديک غروب بود. تمام بچّه ها را تشويق مي کرد که آقا به هر ترتيبي شده تا غروب بايد پايداري کنيد ان شاء الله غروب که شد کار تمام شد. به هر حال آن روز در اثر آن تلاش و فداکاري اين برادر عزيزمان، بچّه ها مقاومت کردند. واقعاً ايثارگري کردند. روح همه ي شهيدانشان شاد. (3)

به عنوان فرمانده گردان وارد عمل شد!

شهيد حسن باقري ( افشردي )

ايّام بسيار سختي بود و هر چند ساعت و دقيقه خبري از باز شدن يک محور جديد، وارد عمل شدن تيپهاي جديدي از ارتش عراق به ما مي رسيد و ناگواري بيشتري در آن جبهه حادث مي شد. تا اينکه در يکي از اين روزها از خط خبر رسيد که ارتفاعات نبعه در شمال تنگه ي چزّابه به دست دشمن افتاده است. تقريباً حوالي ظهر بود که ارتفاعات مسلّط بر خطوط پدافندي ما به دست دشمن افتاد. در آن روز وضعيت بسيار سختي بود و فرماندهان متوجّه اين نکته بودند که اگر دشمن روي اين ارتفاع تحکيم و تثبيت بشود تمام خطوط دفاعي ما در چزّابه سقوط خواهد کرد و اين به سقوط تمام جبهه ي بستان منجر خواهد شد.
در اين موقعيت قاعدتاً بايستي که فعاليتي فراتر از روال عادي جبهه صورت مي گرفت تا اين مشکل حل بشود و کار به مراحل بحراني نرسد. من شاهد بودم که در آن لحظات شهيد باقري تصميم گرفت شخصاً به همراه تعدادي از عناصر اطلاعات و عمليات براي شناسايي حرکت کند. در کنار ممانعتي که ساير فرماندهان مي کردند از ايشان که شما حالتان مساعد نيست، خوب من به لحاظ اينکه برادر ايشان بودم و علاقه ي بيشتري نيز داشتم خيلي تلاش کردام که جلوي ايشان را بگيرم، حرکت کرد و رفت براي شناسايي و تقريباً حوالي ساعت 5 بعدازظهر برگشت. وضعيت آن منطقه را تشريح کرد که اگر چنانچه اين ارتفاع دست عراقيها بماند و فردا آفتاب بزند، در طول روز فردا تمام اين خطوط ما را از بين خواهند برد. ما با تلفات بسيار زيادي مجبور به تخليه ي اين جبهه هستيم و تمام تلاشهاي عمليات طريق القدس از بين خواهد رفت. خوب حضرت امام فرموده بودند بستان بايد حفظ، و اين مشکل بايد حل شود و از طرف ديگر هم سپاه و ارتش بنا نداشتند که نيروهايي را که براي عمليات فتح المبين با زحمت زياد فراهم کرده بودند همه را در آنجا خرج بکنند، لذا ايشان در ظرف يکي دو ساعتي که تا غروب مانده بود تصميم گرفت که شخصاً به عنوان فرمانده گردان وارد عمل شود. در آن مراحل يعني در آن زمان، ايشان حداقل به عنوان فرمانده لشکر عمليات مي کرد يعني در عملياتها بيش از پانزده گردان، يا بيشتر تحت امر ايشان وارد عمل مي شدند. با آن وضعيت جسمي که ايشان داشت اين تصميم بسيار حياتي بود. اما ايشان مصرّانه بر حرفش ايستاد و چهار گردان را در آن دو ساعت سازماندهي کرد و خود فرماندهي گرداني را که تصرّف سخت ترين منطقه را بر عهده داشت به دست گرفت. ساعت 9 شب حرکت کردند. در عمليات آن شب بيش از 400 نفر از دشمن کشته و اسير شد و تقريباً براي حدود يک هفته مشکل ما در چزّابه با اين عمليات حل شد و درست است که ايشان را تقريباً به صورت بي حال و نيمه جان از آن ارتفاع برگرداندند، يعني ساعت 4 و 5 صبح ديگر ايشان هيچ رمقي نداشت و کمکش مي کردند که آمد به قرارگاه امّا اين مشکل براي مدّت يک هفته حل شد و عمليات علي بن ابيطالب در همان جبهه سازماندهي شد و در هفته ي بعدش عمل شد و نهايتاً مشکل چزّابه به لطف پروردگار حل شد و ما براي عمليات فتح المبين آماده شديم. اين روحيّه اي بود که شهيد باقري داشت به اينکه انجام وظيفه اش بزرگترين مسؤوليت است و اينکه مسؤوليت و مقام و شأن و منزلت و جايگاهش در چيست به هيچ وجه برايش مطرح نبود. اين را من بطور مشروح يک نمونه اش را گفتم. (4)

بسيجي التماس مي کرد

شهيد حاج محمد ابراهيم همّت

عمليات مرصاد بود و وضعيت خيلي خراب بود. در جنوب عراقي ها مجدداً روزهاي آخر روي جاده ي اهواز و خرمشهر آمده بودند و مي خواستند خرمشهر را بگيرند، ما رسيديم و دفاع کرديم. ما براي بچّه ها، برنامه ريزي کرده بوديم که شب عمليات کنند برسيم به دژ عراق چون قطعنامه پذيرفته شده بود ولي عراقيها مجدداً حمله را شروع کرده بودند. چون مي خواستند امتيازي از ما بگيرند، اين کار را انجام داده بودند. سرانجام محسن رضايي گفت که برويم براي اسلام آباد و منافقين. ما هم باخبر شده بوديم. چون آنجا نيرو داشتيم؛ بين اسلام آباد و باختران. نهايتاً اين شد که ما به دو کوهه آمديم. دو فروند شنوک بود که نيروها را سوار کرديم.
در همين هنگام، يکدفعه ديدم که خيلي از بسيجيان آويزان شده اند به هلي کوپتر که خودشان جزو آن نفرات اوّل باشند که به درگيري منطقه ي اسلام آباد برسند. اما بالاخره محدوديت وجود داشت و اعزام همه ي داوطلبان ممکن نبود.
ناگهان يک بسيجي را ديدم که خدا شاهد است اينقدر اشک مي ريخت، التماس مي کرد، جثه اش خيلي ضعيف بود. سنّش شايد 16، 17 سال بيشتر نبود. اين بند حمايلش اصلاً آويزان بود. اينقدر بدنش ضعيف بود. ولي آن چنان مقام و مستحکم صحبت مي کرد و همراه با حرف زدن هم گريه مي کرد. مي گفت: حاجي اينجا هم داري پارتي بازي مي کني. (5)

پي‌نوشت‌ها:

1- حماسه سازان عصر امام خميني ( ره )، ص 65.
2- حماسه سازان عصر امام خميني ( ره )، ص 75.
3- حماسه سازان عصر امام خميني ( ره )، صص 139-138.
4- حماسه سازان عصر امام خميني ( ره )، صص 145-144.
5- حماسه سازان عصر امام خميني ( ره )، صص 209-208.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول