همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
سوخت ولي کوچکترين صدايي نکرد
همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
ما هم همينطور
شهيد يدالله کلهر
جلسه ي کوچکي بود. از شهيد کلهر، شهيد ميريزدي، بنده و برادر عزيزمان آقاي توکلي و ساير عزيزان هم در محل ديگر جمع بودند که بعد از گزارشي که محضر ايشان بود و از آن دفاع متحرّک برگشته بوديم، بنا بود که دستجمعي به خدمت آقا ( مقام معظّم رهبري در دوران رياست جمهوري ) برسيم. آن چند دقيقه اي که در ملاقات جداگانه چند نفر در محضر ايشان داشتيم آقا رو به شهيد کلهر کردند و گفتند که: حاج يدالله وضع دست شما چطور است ؟ ما که از وضع دست ايشان و خسارات و ضايعاتي که به بدن مبارک ايشان رسيده بود و کليه اش را از دست داده بود، يک دست عصبش قطع شده و به گردنش آسيب رسيده بود، مطلع بوديم. امّا هيچ وقت نديديم که ايشان از درد شکايت کرده باشد، مي گفت: « بابا جان با آن مي سازيم. » آقا فرمود که من خيلي شبها تا پاسي از شب خوابم نمي گيرد، درد است، تا نيمه هاي شب گاهي نمي گذارد که من بخوابم. ديدم که تبسّم شهيد کلهر به لبش آمد و گفت آقاجان ما هم همينطور.ما که نزديکترين رفقا و دوستان و همرزمان شهيد بوديم که اين توفيق آشنايي ما از روزهاي اوّل جنگ بود تا شهادت ايشان، طي اين چند ماهي که در عمليات والفجر 8 مجروح شده بود از درد دستش هم چيزي نمي گفت. (1)
گويا هيچ مشکلي وجود ندارد!
شهيد يدالله کلهر
در عمليات ام الرّصاص کار گره خورده بود و زير آتش سنگين خمپاره ها و آتشبارها همه زمينگير بودند؛ نمي دانستيم چه کنيم. در اين حالت خودمان که مجبور بوديم کاري بکنيم که بچّه ها روحيّه بگيرند. در نخلستان ميان کرتها نشسته بوديم و پشته هاي اطراف محافظ ما بود. وضعيت بسيار سختي بود که تصميم گيري را مشکل مي نمود تا اينکه شهيد کلهر را ديدم که از لابه لاي نخلستان به سمت ما مي آيد. چنان قدرتي را در خود احساس کرديم که گويي يک لشکر کامل با همه ي امکاناتش به کمک ما آمده است. از هيبت او ناخودآگاه در ميان آتش خمپاره ها ايستاده ايم و منتظر رسيدنش شديم. وقتي به ما رسيد پرسيد چه خبر ؟ و من فکر مي کردم خيلي مطلب است که الآن بايد بگويم. چنان تحت تأثير صلابت و آرامش او قرار گرفتم که همه چيز فراموشم شد؛ گويي که هيچ خبري آنجا نبود که بخواهم بگويم؛ يعني کلهر با سؤالاتش به من القا کرد که هيچ خبري نيست و من گويي يقين پيدا کردم که هيچ مشکلي وجود ندارد. کلهر آمد و از وضع جبهه ها پرسيد و توصيفي نسبي دادم. گفت چند تا نيرو از فلان قسمت به فلان قسمت ديگر ببر و چند تا راهنمايي ديگر. من فکر مي کردم که کلهر آمده ما ديگر هيچ کاره ايم و خودش فرماندهي را به دست مي گيرد. امّا چنين نکرد و فقط راهنمايي کرد و مشکل حل شد. ضمن اينکه وقتي خواست بنشيند روي بلندي تپه اي نشست و اين حرکتي عادي و طبيعي او بود نه اينکه بخواهد از خودش شجاعتي نشان دهد؛ يعني اگر هيچکس هم آنجا نبود و کلهر مي خواست بنشيند همان جايي مي نشست که در حضور ما نشست. به هر حال پس از ساعتي که کار آسان شد، کلهر بلند شد و خداحافظي کرد و رفت. مانند نسيمي که بي صدا مي آيد و به هر کجا که مي وزد طراوت و شادابي را با خود به ارمغان مي آورد؛ در ميان نخلستان پيچيد و رفت. (2)بشارت شهادت، حزنش را برطرف کرد!
شهيد حجت الاسلام عبدالله ميثمي
در عمليات کربلاي 5 در يکي از مراحلش همرزم خيلي صميمي شهيد کلهر، شهيد سيّد حسين ميررضي به شهادت مي رسند. اين شهادت براي شهيد کلهر خيلي سنگين تمام شد از آنجا که ارتباط خيلي نزديک و صميمي با هم داشتند، شهيد کلهر خيلي بيتابي مي کردند و در همان خط، داخل نفربري رفته بودند و دچار حزن و اندوه و غمگين از دست دادن يار نزديک خود شدند و گريه ها کردند. بعد هر چه دوستان و رفقا اصرار مي کردند که ايشان را تسکين بدهند که از اين حالت بيتابي و حالت حزن و اندوه در بيايد، هر چه تلاش کردند موفق نشدند. شهيد کلهر را به حال خود وا مي گذارند تا که گريه آرامشش بدهد. بعد هم متقابلاً مي بينند که نشد. شهيد هنوز بيتابي مي کند و از فراق يار صميمي و نزديکش مي گويد. تا اينکه حاج آقا ميثمي تشريف مي آورند و موضوع را از نزديک مي بينند. شهيد ميثمي مي رود که از ايشان خواهش کند که به اصطلاح گريه و زاري نکنيد و در گوش ايشان مقداري صحبت کرد و بعد اين طرف آمد. شهيد کلهر همان لحظه با صحبتهاي شهيد ميثمي تبسّمي بر لب زدند و از گريه دست برداشتند. بعد که شهيد ميثمي مي روند دوستان جوياي اين موضوع مي شوند که چه چيزي در گوش ايشان گفته که ايشان يکدفعه نه تنها از گريه باز داشته شدند، بلکه تبسّمي هم کردند و اصرار زيادي بر اين موضوع داشتند که بدانند چه چيزي گفته شده است.شهيد کلهر نقل مي کند که حاج آقا ميثمي در گوش من همان حرفي را زدند که حضرت رسول ( صلي الله عليه و آله ) به حضرت زهرا ( سلام الله عليها ) زدند و ديري نگذشت که همين موضوع به واقعيت هم پيوست، در مرحله ي بعدي عمليات کربلاي 5 اين موضوع به وقوع پيوست و شهيد کلهر از اوّلين شهدايي بود که به يار خودش ملحق شد. (3)
سوخت ولي کوچکترين صدايي نکرد!
شهيد علي عرب
اگر اشتباه نکنم کمک آرپي جي شهيد علي عرب، همان آرپي جي زني که حماسه اش زبانزد، سخنرانان و رزمندگان شده بود و حماسه اش از اين قرار است که نقل مي کند: « در حال عبور از ميدان مين همه ي رزمندگان سينه خيز مي رفتند. گلوله اي به کوله پشتي شهيد عزيز علي عرب اصابت مي کند و کوله پشتي که پُر از خرج آرپي چي بود آتش مي گيرد و آن شهيد بخاطر اينکه عراقيهاي مزدور، متوجّه نشوند کوچکترين ناله اي نمي زند، لا اله الّا الله! نوشتنش هم سخت است چه رسد به عمل کردنش!! شهيد عزيز علي عرب، شهيد شوخ طبع و خوش مشرب، آرپي جي زن، زنده زنده مي سوزد و حتي آخ هم نمي گويد.مي سوزد تا ديگران را از سوختن نجات دهد، سبحان الله ! نقل مي کنند فقط زير لب ذکر پيروزي آفرين يا زهراء - يا زهراء - يا زهراء ( سلام الله عليها ) را زمزمه مي کرد. (4)
ما و تسليم شدن ؟!
شهيد محمدرضا طالبي
آنگونه که مي دانيد در عمليّات کربلاي 4 بنابر تشخيص فرماندهان جنگ و مصلحت مسئولين پس از تصرّف جزيره ي امّ الرّصاص دستور عقب نشيني صادر شد. من بودم و شهيد عزيز و غوّاص و خط شکن گردان و پيک بسيار عزيزم شهيد والامقام نعمت الله افشار، و فقط ما سه نفر بوديم و پشت سرمان هيچکس نبود و همه ي رزمندگان طبق دستور به عقب رفته بودند. تصميم گرفتيم تا کمي جلوتر برويم تا هم از اوضاع منطقه بهتر مطلع بشويم و اگر نيروي خودي باشد، راهنمائيش کنيم که ناگاه رسيديم بر سر يک چهار راه، ديديم دهها عراقي از سنگر بيرون ريختند و تعدادي از آنها بر تانکهاي روبرويمان سوار شدند و پشت تيربارهايشان نشستند و چند نفر از آنها صدايمان مي کردند. ايران - تعال - ايراني ِاجلِس - ايراني تعال - ووو.در يک لحظه خود را از همه طرف، حتي پشت سرمان در محاصره ي دشمن ديديم، قبل از آنکه فرصت فکر کردن پيدا کنيم، صداي دلنواز و روح پرور غوّاص شجاع و دلاور را شنيدم که مي گفت: « کور خوانده ايد، مزدوران بعثي، ما و اسير شما شدن! ما و تسليم شما نامردان شدن! هرگز! » با شنيدن صدايش نگاه کردم، ديدم در حال کشيدن ضامن نارنجک است، خيزي به تيزي پرواز عقاب برداشت و دست راستش را بالا آورد و با شتاب و سرعت هر چه تمام نارنجک را به وسط جيره خواران اجنبي و مزدوران متجاوز صدامي پرتاب کرد و با انفجار نارنجک بعضي از آن مزدوران خونخوار و آدم نما را به خاک انداخت. با شنيدن صداي انفجار نارنجک و مشاهده ي صحنه ي به هلاکت رسيدن دشمنانِ دين، قلب همه ي همرزمانش شاد شد. (4)
همه ي تانکها را بايد شکار کنيم!
شهيد حسين باباخاني
حسين يکي از بچّه هاي کمک آرپي جي بود که يک دست نداشت، او اوّلين کسي بود که بلند شد و به طرف تانکها رفت و با رفتنش همه به وجد آمدند، از طرفي هم وقتي بچّه ها او را با يک دست ديدند خجالت کشيدند. حسين با اينکه يک دست نداشت با مهارت کامل از پهلو و از فاصله اي نزديک اوّلين تانک را با آرپي جي به آتش کشيد و اوّلين جرقه را آن شب زد و بقيّه ي بچّه ها به شکار تانکها پرداختند. منطقه زير آتش شديد بود ولي با شکار اوّلين تانک، همه ي بچّه ها شارژ شدند، صداي الله اکبرشان در منطقه پيچيد و روحيّه هاي تقويت شده بطور مضاعف تقويت شد، دشمن به رعب و وحشت عجيبي افتاده بود و بي هدف بر روي منطقه آتش مي باريد امّا، تانکها يکي پس از ديگري به آتش کشيده مي شد.منطقه را بوي باروت فرا گرفته و دود غليظي همه جا را پوشانده و جهنّمي از آتش بوجود آمده بود و آتش بي امان رزمندگان اسلام مزدوران جنايت پيشه ي بعثي را يکي پس از ديگري به هلاکت مي رساند. تا اينکه پايان کار اعلام شد و بايد نيروها به عقب مي آمدند و مجروحان را به عقب منتقل مي کردند و اين خود مشکلي شده بود چون آتش دشمن زياد بود و برانکارد هم کم، ولي بچّه ها با اينکه 7 کيلومتر پياده آمده بودند و در طول 2 کيلومتر هم با دشمن درگير شده و بايد اين راه را دوباره باز مي گشتند و خسته بودند و تواني برايشان نمانده بود و حول و قوه ي الهي مشتاقانه آمدند و برادران مجروح را با پتو و برانکارد به عقب آوردند و يکي از برادران که يادش به خير باشد لحظه اي از پا نمي ايستاد و در طول همه ي راه، در حال دويدن بود و پس از آوردن برانکاردها به کمک مجروحين مي شتافت و خودش در حمل آنها به عقب کمک مي کرد.
پس از آن به عقبه ي خودي، توسط پيک به چند نفر از برادران آرپي جي زن پيغام مي فرستاديم که به عقب بر گردند ولي با اصرار گفته بودند تا اين چند تانک را نزنيم به عقب نمي آئيم. اين برادران 4 نفر بودند که ما مجدداً پيک فرستاديم تا برگردند، آنها توسط پيک خواهش کرده بودند که يک ساعت ديگر به آنها فرصت داده شود با شناختي که از آنها داشتيم مي دانستيم که تا تانک آخر را نزنند بر نمي گردند و اين بود که ماندند و به شکار بقيّه ي تانکها پرداختند که انفجار تانکها توجّه همه را در پشت خط جلب مي کرد.
حدود دو ساعت طول کشيد که برادران برگشتند امّا يک نفرشان که همان برادر حسين باباخاني بود پس از انهدام آخرين تانک توسط تير دوشکاي بعثيان به شهادت رسيده بود. (5)
اين لحظه ها در ذهن بچّه ها بماند
شهيد مهدي زارع
يکبار که براي انجام کاري به اهواز آمده بود، سري هم به خانه زد. بچّه ها از او خواستند، ما را براي گردش به شهر ببرد. در پارک بوديم که حمله ي هوايي آغاز شد. صداي وحشتناک هواپيماهاي دشمن و ضد هوايي هايي که از شهر محافظت مي کردند، موجب ترس و وحشت بچّه ها شده بود. فاطمه دختر کوچکم که از اين صداها ترسيده بود، فرياد زد و در بغل پدرش پنهان شد. حاجي او را در آغوش فشرد و آرام آرام نجوا کرد که ما اين مشکلات را تحمّل مي کنيم تا اسلام ما مورد تجاوز قرار نگيرد ... شايد کمي تعجّب کنيد. اما فاطمه با اينکه کوچک بود ديگر ترس به سراغش نيامد و در بمبارانهاي بعدي از صداي انفجار وحشتي نداشت. يک مرتبه هم به اتّفاق خانواده ي شهيد کدخدا که در همسايگي ما بودند به مناطق مخروبه ي جنگي اطراف اهواز رفتيم. در آنجا خاکريزي بود و تعدادي تانک سوخته ي عراقي جايي را به ما نشان داد که محل شهادت يکي از دوستانش بود. سميه و ميثم را روي خاکريز نشاند و عکس گرفت. خوب يادم هست وقتي عکس گرفت، گفت: « مي خواهم اين لحظه ها و اين جاها در ذهن بچّه ها به يادگار بماند و وقتي بزرگ شدند يادشان بماند و هرگز دست از اسلام برندارد.بعد خنديد و گفت: « حتماً به آنها بگو اين عکسها را پدرتان گرفته و سفارش کرده که او را فراموش نکنيد. » (6)
حلقه ي داوطلبان شهادت!
شهيد مهدي زارع
مقر شلوغ و پر رفت و آمد است. بسيجي هاي تازه نفس رسيده اند. صوت قرآن از بلندگو پخش مي شود. حاج مهدي بطرف نمازخانه مي رود. براي وضو گرفتن از او جدا مي شوم ...نماز را به جماعت مي خوانيم. سلام نماز را که مي دهم، دنبال حاجي چشم مي گردانم به اطراف. پيدايش نيست. نا اميد سر را زير مي اندازم. تسبيحات مي گويم که صدايش بلند مي شود. کنار محراب پشت تريبون ايستاده است. تمام نگاه ها به او دوخته شده مي گويد:
... اين گردان، گردان امام حسينه ( عليه السّلام ) و کارش خط شکني براي لشکر، گردان عاشقان و دلباختگان شهادت ... آنهايي که با عشق و شور به امثال من درس ايثار و فداکاري مي دهند ... اين گردان مال آنهاست. ورود به اين گردان يعني شهادت ... انتظار دارم تعدادي از شما توي اين گردان اسم نويسي کنيد. البته اجباري نيست، همان طوري که آمدنتان به جبهه اجباري نبوده ... حالا خودتون انتخاب کنيد ... بعد از نماز در خدمتتان هستم ... »
نماز دوم که تمام مي شود، همه هجوم مي برند. مي خواهم طرف حاجي بروم، جا و راهي به او نيست. گردن مي کشم ... حاج مهدي در حلقه ي رزمنده ها محو شده است. (7)
پينوشتها:
1- حماسه سازان عصر امام خميني ( ره )، ص 231.
2- حماسه سازان عصر امام خميني ( ره )، ص 235.
3- حماسه سازان عصر امام خميني ( ره )، ص 240.
4- صحبت عشق، صص 82-81.
5- صحبت عشق، صص 84-83.
6- صحبت عشق، صص 119-120.
7- خورشيد در خاک، صص 35-34.
8- خورشيد در خاک، صص 62-61.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}