نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

شيرين بود ؟

شهيد مهدي زين الدين

آقا مهدي هر وقت مي افتاد تو خطّ شوخي ديگر هيچ کس جلودارش نبود.
يک وقت هندوانه اي را قاچ کرد، لاي آن فلفل پاشيد، بعد به يکي از بچّه ها تعارف کرد. او هم برداشت، شروع کرد به خوردن.
وقتي حسابي دهانش سوخت، آقا مهدي هم صداي خنده اش بلند شد. بعد رو کرد به او گفت: « داداش! شيرين بود ؟!» (1)

الگوي بسيجي ها

شهيد مهدي زين الدين

ساعت يازده شب بود که صداي باز و بسته شدن در خانه را شنيدم. نگاه کردم. شهيد زين الدين بود. صدا زدم. « آقا مهدي! کجا با اين عجله ؟!»
« ديرم شده، بايد سريع بروم. »
« شما که تازه آمدي! »
« کار دارم. بايد بروم لشگر. »
از مدّتها پيش مي خواستم چيزي را به او بگويم، امّا هر بار به ملاحظه اي رويم نمي شد. اين بار دل به دريا زدم، گفتم: « آقا مهدي! شما را به خدا بيشتر مواظب خودت باش. توي خط خصوصاً تيري، ترکشي... شما فرمانده ي لشگري. بچّه ها دلشان به تو گرم است. خدا ناکرده اگر... »
افتاده بودم توي خط نصيحتهاي پدرانه؛ مي گفتم: « اوّلاً که اصلاً توي خط اوّل شما نبايد برويد. ثانياً، اگر هم رفتيد بايد بسيار مواظب خودتان باشيد... »
او همين طور که ايستاده بود، خنديد. گفت: « ببين آقا رحمت! وقتي من رفتم خط اوّل، همه ي بسيجيها نگاهشان به من خواهد بود. اگر بنا را بر اين بگذاريم که به قول شما مواظب خودم باشم، يعني سرم را بگيرم پايين، آن بسيجي که آنجاست حال و روز مرا که ببيند خميده راه مي رود. اگر من خميده راه بروم، او زمينگير مي شود... آقا رحمت! الگوي اين بسيجيها منم، اگر من ملاحظه ي تير و ترکش را بکنم و توي خط مثلاً سرم را بدزدم، آن بسيجي خيال مي کند خطر، تمام جبهه را گرفته است. نه آقا رحمت! اين جور که تو مي گويي، ما اهلش نيستيم... » (2)

چه بکشيم، چه کشته شويم، پيروزيم

شهيد محمود شهبازي

شهبازي صف جمعيّت را شکافت. همداني و حاج بابا پابه پاي او راه را باز مي کردند. سر ستون که ايستاد، دستانش را بلند کرد. همه ساکت شدند. نامه ي امام علي به فرزندش محمّد بن حنفيّه را خواند و معني کرد. حرفهاي او بوي نبرد مي داد. اين را همه ي نيروها فهميدند. کلمه ي آخر او همه را به وجد آورد: « چه بکشيم چه کشته شويم پيروزيم، چون فرزند تکليفيم. » و به داخل اطاق فرماندهي رفت. نيروها باز شعار مي دادند. شهبازي همين را مي خواست. اصلاً فراموش کرد چند شبانه روز است که نخوابيده. حالا خودش و بچّه ها را بالاي قلّه ي قراويز مي ديد، آنجا که قصر شيرين و نخلهاي سوخته اش به وضوح در چشم انداز پيدا بود.
شهبازي نماز ظهر و عصر را خواند. نامه اي نوشت و آن را به پيک فرماندهي داد و گفت: « جواب پيام آقا محسنه... امشب مي رسانيش به تهران. »
رسول که حدس مي زد پيام نامه چيست، پرسيد: « توي شناسايي گفتيد که اين منطقه براي يک ماه ديگر هم آماده عمليات نمي شود ؟»
- بله؛ ولي روحيّه ي اين بچّه ها همه ي معادلات را به هم زده... از طرف ديگر ما بايد به بعثي ها و منافقها نشان بدهيم که هنوز زنده ايم. »
رسول هم از خدا همين را مي خواست. با احتياط پرسيد: « مي شه بگين کي مي زنيم ؟»
شهبازي کنار نقشه ي سرپل ذهاب ايستاد. آهسته پلکي زد و گفت: « به اميد خدا دو يا سه شب ديگر. » (3)

فرمانده ي ما امام حسين است

شهيد محمود شهبازي

در اطاق که باز شد، چشم روزبه به سبزپوش باوقاري افتاد که پشت ميز نشسته بود. جا خورد. منگ و گيج شده بود. باور نمي کرد که شهبازي فرمانده ي سپاه باشد؛ امّا درست مي ديد. چشم شهبازي که به او افتاد، تمام قد بلند شد، سلام کرد و از پشت ميز به سمت او آمد. نگهبان که بيرون رفت، شهبازي دو دست روزبه را فشرد. روزبه هنوز مات و درمانده بود. فقط توانست پاسخ دهد: « سلام... »
شهبازي سر گفتگو را باز کرد: « پارسال دوست، امسال آشنا... از ولايت چه خبر ؟» روزبه، خيس عرق شد. دهانش خشک شده بود. شهبازي گفت: « نگهبان به من گفت که براي چي آمدي. »
و يک ليوان آب خنک گذاشت جلو روزبه و ادامه داد: « همان موقع، تو دانشگاه، تو اصفهان، هر جا که مي ديدمت، به چشم غريبه به تو نگاه نمي کردم. »
روزبه آب خنک را لاجرعه سرکشيد. آرامتر شد. تته پته کنان گفت: « امّا من يک مارکسيست بودم... »
- بودي ... آره بودي. الآن نيستي. حالا نه مقابل من، که کنار مني. »
روزبه با دستمال عرق پيشاني اش را گرفت. احساس آسودگي کرد؛ اما باز نمي توانست توي چشمهاي شهبازي نگاه کند.
گفت: « من از وقتي که فهميدم سازمان اعلام جنگ مسلحانه کرده، برگشتم. آنها هم دنبال من هستند. اگر پيدام کنند، تيکه تيکه ام مي کنند. تو اصفهان داشتم ديوانه مي شدم... هم از دست آنها فرار مي کردم، هم از دست پاسدارها... ولي به خدا هيچ کاري نکردم. »
روزبه سرش را به سمت شهبازي چرخاند و گفت: « باورم نمي شود... انگار خواب مي بينم... شما همان نيستي که نصف شب محوّطه ي سپاه را جارو مي کشيدي، به گلها آب مي دادي ؟ امّا مثل اينکه فرمانده اي، نيست ؟»
اين دفعه شهبازي سرش را پايين انداخت و آهسته گفت: « بيرون، بالاي سر در اتاق نوشته فرمانده کيه ؟»
روزبه به سادگي گفت: « بله، خواندم. منظورتان امام حسينه ؟»
- « بله، امام حسين. ما پيرو دين و مذهبي هستيم که امامش هم حکومت مي کرد هم زراعت. تو سپاهِ ما، يک نسيم از آن مکتب آمده. همه مثل هم هستند. اسمشان با هم فرق داره؛ ولي رسمشون نه. » (4)

کي خسته است ؟ کي تشنه است ؟

شهيد محمد شهبازي

شهبازي جنازه ي خونين تقي پور را انداخت روي شانه ي استخواني اش و ده « آرپي جي » زن به دنبال او راه افتادند. هر کدام شهيدي را کول کرده بود و همه هنّ و هنّ کنان به سمت روستا پا مي کشيدند. حالا صداي شني تانکها هر لحظه بيشتر مي شد.
همه آرپي جي ها را مسلّح کردند و پشت تپّه ماهورها پناه گرفتند. کسي ناي حرف زدن نداشت. گرما و تشنگي توان همه را گرفته بود. به ذهنش آمد که تا رسيدن تانکها، محقق را لب رودخانه بفرستد براي آوردن آب.
محقق چسبيده بود به تپه اي و داشت زخم پايش را با دستمال مي بست. چشم شهبازي به او که افتاد، منصرف شد. نائيني را صدا کرد. نائيني « آرپي جي » را عصا کرد و خودش را رساند به شهبازي: « بله حاج آقا... کاري داشتين ؟»
شهبازي دوباره خواست از آب حرف بزند که صداي انفجارها روي قلّه ي قراويز نگاهش را به آن سو کشاند. سرش را پايين انداخت و به خودش هي زد: « همه تشنه اند، همه... شايد آنها که آن بالايند، بيشتر از همه. »
نائيني دوباره پرسيد: « حاجي امري داشتيد ؟ در خدمتيم. »
شهبازي آمد که از آب بگويد، محقق روي پايش نيم خيز شد و فرياد زد: « کي خسته است ؟»
لبهاي ترکيده ي بچّه ها يک بار ديگر به آهستگي جنبيد: « دشمن! » و لبخندي خسته گوشه ي لبان خشکيده ي شهبازي نشست.
محقق دوباره به بانگ بلند گفت: « کي تشنه است ؟»
همه سکوت کردند. محقق چشمانش را روي هم گذاشت و از ته دل گفت: « فداي لب تشنه ات اي پسر فاطمه. » (5)

چقدر لذّت بخش است

شهيد مهدي فريدي

بعد از آنکه به گروه فرمان تغيير موقعيت دادم، زوزه ي خمپاره ي ديگري که هوا را مي شکافت من و مهدي را متوجّه خود کرد، که همانجا بر زمين بيفتيم. خمپاره روي جاده ي آسفالت منفجر شد، شدّت انفجار به حدّي بود که زير لايه اي از خاک و دود و باورت قرار گرفتيم، مهدي گفت، برادر زنده اي ؟ کمي خود را تکان دادم و گفتم تو چطوري ؟ خمپاره اي ديگر... پريدم داخل جوي آب کنار جاده، مهدي دير جنبيده بود، همانجا کنار جاده دراز کشيد که خمپاره در وسط جاده با صداي مهيبش منفجر شد، لحظه اي بعد مهدي سرش را بلند کرد، آرام چند قدم به طرفم آمد و ايستاد - عجيب مرد مطمئني بود - گفت زخمي شده ام. قسمت پشت سر و طرف چپ بدن و پاها و دستهايش را ترکش گرفته بود، قسمتي از تفنگش را هم، لباسش از خون خيس شده بود و در تاريکي سياهي مي زد. همانطور که ايستاده بود، دودل، گفت بدوم بطرف جاده ؟ گفتم، نه همين جا بنشين تا سيمرغ برگردد. کم کم ضعف ناشي از خونريزي بدنش را فرا گرفت، گفت سرم گيج مي رود، در تاريکي آغاز شب، انگار مأموريت دشمن تمام شده بود و آرامش نسبي همه جا را فرا گرفته بود، ما نتوانستيم طرح تصرّف تپّه را پياده کنيم و حالا مهدي روي دستم بود. سرش را به بازويم تکيّه دادم، دو نفري از زمين و زمان بريده بوديم. اصلاً متوجّه نبوديم، کجائيم. دوازده شهيد زير پل داده بوديم، سر خونين مهدي در بلغم بود، آياتي از قرآن را که به ياد داشتم مي خواندم و دعا مي کردم، از او پرسيدم، در چه حالي ؟ به آرامي گفت: « لذّت مي برم، چقدر لذّت بخش است » گفتم: « مهدي جان با هم سوره ي حمد را بخوانيم. » نفسش به شماره افتاده بود، خر و خر مي کرد، سرش را کنار چمن لب جوي گذاشتم، تقريباً در اثر ضعف ناشي از خونريزي بي هوش شده بود. برادران گروه در جاهاي خود مستقر بودند، رسول را صدا کردم، گفتم: « پس چرا تقي دير کرد، نکنه مهدي... » رسول مات و متحيّر به فکر نجات مهدي بود، در حاشيه ي جاده سرش را پايين انداخته بود و دنبال بي سيم مي گشت، فداکاري و اخلاص و نجابت و صبر مهدي همه را نگران سرنوشتش کرده بود، دقايقي بعد رسول برگشت، گفت: « بي سيم منهدم شده... » به وسط جاده رفتم، به عمق تاريکي چشم دوختم، به انتظار سيمرغ، صداي موتور سيمرغ در گوشمان نشست، لبخند بر چهره ي منتظرمان دويد، هيکل سيمرغ در تاريکي نفس زنان رسيد و چشمان درشتي از پشت شيشه برق مي زد، چشمان تقي بود، تقي تا شنيد مهدي زخمي شده، سيمرغ را سروته کرد، مهدي را پشت سيمرغ گذاشتيم، تعدادي نيروي کمکي تازه رسيده بود، برادران گروه را صدا کردم، کسي جا نمانده بود قبل از آمدن سيمرغ منطقه را به نيروهاي جديد تحويل داده بودم، بلافاصله حرکت کرديم. مهدي داخل سيمرغ به هوش آمد، همانطور که انتظار مي رفت، اوّل سراغ مرا گرفت، گفتند داخل ماشين است، بعد ته مانده انرژيش را جمع کرد و با لهجه ي شيريني گفت: « بگو مرگ بر آمريکا... » چند ساعت از شب گذشته بود، سيمرغ با شتاب جاده را به طرف سرپل ذهاب مي بلعيد و هوا را مي شکافت، رسول دستش را به درب عقب سيمرغ گرفته بود، و با تمام وجود در دل تاريکي فرياد مي زد خدايا ... مهدي ... فريدي را نجات بده. طنين صداي رسول عادي نبود، برادران حالت عجيبي داشتند بي تعارف فرياد مي کشيدند، سيمرغ هم همراهي کرد، کمتر از نيم ساعت به اورژانس سرپل ذهاب رسيديم، مهدي را با برانکارد به داخل بردند تلاش مي کرد سرپا بايستد. دکتر گفت: خون زيادي از او رفته است، ولي با روحيّه ي خوبي که دارد و به موقع رسيدنش ان شاء الله زنده مي ماند، خستگي درگيري از تن بچّه ها درآمد. بعدها مهدي فريدي با تير مستقيم تانک در زير تپّه ي قراويز شهيد شد و پيکرش يازده روز زير آفتاب ماند. (6)

پي‌نوشت‌ها:

1- افلاکي خاکي، ص 115.
2- افلاکي خاکي، صص 123-122.
3- راز نگين سرخ، صص 117-116.
4- راز نگين سرخ، صص 101-99.
5- راز نگين سرخ، صص 128-127.
6- پل، صص 38-36.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول