نويسنده: موسسه فرهنگي موعود عصر





 

در « اعلام الوري »، ص 182 روايت شده است که: در آثار از ابن عبّاس نقل است که چون پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) براي نبرد با « بني المصطلق » از شهر بيرون شد، شب که رسيد، نزديک درّه ي سختي منزل کرد و در پايان شب جبرئيل فرود آمد و به او گزارش داد که گروهي از کفّار جنّ درون درّه جا گرفته و مي خواهند نيرنگي زنند و با ياران آن حضرت هنگام گذشتن از آن درّه ضرر رسانند.
پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، اميرالمؤمنين (عليه السلام) را خواست و فرمود: « بدين درّه برو و دشمنان جنّ خدا آهنگ تو کنند، آنها را با نيروي خداداد خود دفع کن و به نام خدا که به ويژه دانش آن را به تو داده، پناه بر » و صد مرد از سپاه مختلط خود با او فرستاد و به آنها فرمود: « با او باشيد و فرمانش را ببريد. »
اميرالمؤمنين (عليه السلام) به سوي درّه رفت و چون نزديک لبه ي آن رسيد به آن صد کس فرمود:
« نزديک لبه بايستيد و کاري نکنيد تا به شما اجازه دهم » و خود تا لب درّه پيش رفت و به خدا از دشمنانش پناه برد و نام خدا را با اسماء حسني بر زبان آورد و اشاره کرد به همراهان که نزد او آيند و آنها نزديک شدند به مسافت يک تير پرتاب و قصد فرود شدن به درّه نمود که بادي تند وزيد که نزديک بود همه را از اسب به زير اندازد و گام آنها از ترس دشمن و آنچه بدان ها رسيده بود، پايدار نمي ماند.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرياد زد: « من علّي بن ابي طالب بن عبدالمطلّب هستم، وصيّ رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) و عمو زاده ي او، اگر خواهيد بر جا مانيد. » آنان در چشم همراهان، مردمي پديدار شدند، چون هندوان که گويا شعله هاي آتش در دست دارند و در کناره هاي درّه جا گرفته بودند و اميرالمؤمنين (عليه السلام) به درون درّه نفوذ کرد و قرآن مي خواند و با شمشيرش به راست و چپ اشاره مي کرد و درنگي نکرد که آن اشخاص چون دود سياهي شدند و اميرالمؤمنين (عليه السلام) تکبير گفت: و از درّه بالا آمد و با آن سپاه تا مکان از آنچه دود و غبار داشت پاک شد. ياران رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) گفتند: يا ابالحسن چه ديدي؟ نزديک بود از هراس بر تو هلاک شويم بيشتر از آنچه براي خود در هراس بوديم فرمود: « چون دشمن چشم رس من شد و نام هاي خدا را بر آنها بلند بردم، زبون شدند و دانستم چه بي تاب شدند و بي ترس به درون درّه رفتم و اگر به جاي خود ايستاده بودند، همه را نابود مي کردم. خدا نيرنگ آنها را کفايت کرد و از مسلمانان شرّ آنها را گردانيد و هر چه از آنها مانده اند، پيش از من نزد پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) رسند و ايمان آورند. »
اميرالمؤمنين (عليه السلام) و همراهانش نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) بر گشتند و به وي گزارش داد. پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) شادمان شد و درباره ي او دعاي خير کرد فرمود: « يا علي! هر کدام از خدا ترسيدند، پيش از تو نزد من آمدند و مسلمان شدند و من اسلام آنها را پذيرفتم. »

***

در کتاب « دلائل » طبري به سندش از امام باقر (عليه السلام) نقل شده است که:
ابو محمّد عليّ بن الحسين (عليه السلام) با جمعي از دوستانش و مردم ديگر به « مکّه » مي رفت و چون به « عسفان » رسيد، موالي اش چادرش را در جايي از آن بر پا کردند.
چون امام به آنجا رسيد، فرمود: « چگونه در اينجا چادر زديد، اينجا جاي قومي از جنّيان است که دوستان و شيعيان ما هستند و اين کار به آنها زيان مي رساند و جاي آنها را تنگ مي کند »، گفتند: آن را نمي دانستيم و خواستند چادر را بکنند. در اين حال صدايي شنيدند و کسي را نديدند که مي گفت: « ياابن رسول الله، چادرت را از اينجا به ديگر جاي مبر، ما پذيراي شماييم و اين لطفي است که به تو تقديم داشته و دوست داريم از تو به اين وضع تشرّف بريم. »
ناگاه در کنار چادر طبق بزرگي نمودار شد و همراهش طبق هاي ديگر بود از انگور، انار، موز و ميوه هاي بسيار و ابومحمّد (عليه السلام) همراهانش را دعوت کرد و خود خورد و آنان هم از آن ميوه ها خوردند.

***

در « عيون المعجزات » سيّد مرتضي، ص 37 به سندي از سلمان روايت شده است که: يک روز پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در « ابطح » نشسته بود و گروهي از اصحابش با او بودند و رو به ما نگاه مي کردند و حديث مي فرمودند. ناگاه نگاه کرديم به گردبادي که بر خاست و گرد بر آورد و پيوسته نزديک مي شد و گرد بالا مي گرفت تا روبه روي پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ايستاد و از ميانش شخصي بيرون آمد و گفت: يا رسول الله! من نماينده ي تيره ي خويشم، به تو پناه آورده ايم، ما را پناه ده و کسي را از طرف خودت به همراه من بفرست تا از تيره ي ما بازرسي کند؛ زيرا پاره اي از آنها ما شوريده و ستم کردند. تا آن فرد ميان ما و آنها به حکم خدا و کتابش قضاوت کند و از من پيمان اکيد بگير که آن فرد را در فرداي فرداسالم بر گردانم، جز اينکه از خدا برايم پيشامدي کند.
پيغمبر(صلي الله عليه و آله و سلم) به او فرمودند: « توکيستي؟ قومت کيانند؟ » گفت: من عرفطه پس شمراخ يکي از بني نجاح هستم. من و گروهي از خاندانم استراق سمع مي کرديم و چون از اين کار جلوگيري شديم، ايمان آورديم و چون خداوند تو را به پيغمبري بر انگيخت به تو ايمان آورديم که خود مي داني و البتّه تو را باور کرديم و برخي از قوم با ما مخالفت کردند و به همان دين که داشتند، ماندند و ميان ما و آنها اختلاف پيدا شد و آنان در شماره و نير و از ما بيشترند و بر آب و چراگاه چيره شدند و به ما و چهار پايان ما زيان رساندند. کسي را به همراه من بفرست که ميان ما به حق قضاوت کند. پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به او فرمود: « چهره بگشا تا تو را به صورتي که داري بنگريد »، گويد صورت گشود و به او نگاه کرديم مردي بود پر از مو، سر درازي داشت، چشم هاي درازي به درازي سرش و حدقه هاي خرد و دندان ها چون دندان درنده ها و پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از او پيمان گرفت که کسي را که با وي فرستد، فردا بر گرداند.
پس رو به ابوبکر کرد و فرمود: « به همراه برادر ما، عرفطه برو و وضع آنها را بررسي نما و ميان آنها به حقّ حکم بکن »، گفت: يا رسول الله! آنها کجايند؟ فرمود: « در زير زمين »، ابوبکر گفت: چه گونه مي توانم به زير زمين بروم؟ و ميانشان به حقّ حکم کنم؛ در حالي که زبانشان را نمي فهمم.
سپس رو به عمر بن خطّاب کرد و همان را که به ابوبکر فرمود، به او نيز فرمود و همان جواب را شنيد و رو به عثمان کرد و همان را فرمود و جواب آنها را از او شنيد.
سپس علي (عليه السلام) را خواست و به او فرمود: « اي علي! با برادر مان عرفطه برو تا قومش را دريابي و به کار آنها رسيدگي کني و ميان آنها به درستي قضاوت کني ». اميرالمؤمنين (عليه السلام) با عرفطه بر خاست و شمشيربست.
سلمان گويد: من به دنبالشان رفتم تا به ميان درّه رسيدند و اميرالمؤمين (عليه السلام) به من نگريست و فرمود: « اي اباعبدالله! خدا از کوشش تو قدر داني کند، برگرد »، من ايستادم؛ زيرا براي ايشان نگران بودم که زمين شکافته شد و به درون آن رفتند و من برگشتم در حالي افسوس بسيار خوردم که خدا داند و همه نگراني من براي اميرالمؤمنين (عليه السلام) بود، پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بامداد کرد و با مردم نماز بامداد خواند و آمد و بر صفا نشست و يارانش گرد او بودند و اميرالمؤمنين (عليه السلام) دير کرد و روز بر آمد و ظهر شد و گفتند: آن جنّي نيرنگ زد خدا ما را از دست ابوتراب راحت کرد و افتخار به عموزاده را از پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) گرفت تا پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نماز ظهر را خواند و به جاي خود در صفا بر گشت و پيوسته با يارانش در گفت و گو بود تا نماز عصر رسيد و مردم بسيار گفتند و اظهار نوميدي از اميرالمؤمنين (عليه السلام) نمودند. پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نماز عصر را هم خواند و آمد بر صفا نشست و در انديشه ي اميرالمؤمنين (عليه السلام) بود و منافقان شماتت به وي را آغاز کردند و نزديک غروب خورشيد شد و مردم يقين به نابودي علي (عليه السلام) پيدا کردند که ناگاه صفا شکافت و اميرالمؤمنين (عليه السلام) از آن بر آمد و از شمشيرش خون مي چکيد و عرفطه همراهش بود. پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بر خاست ميان دو چشم و پيشاني اش را بوسيد و فرمود: « چه تو را تاکنون از من باز داشت؟ »
گفت: رفتم نزد جنّيان بسياري که بر عرفطه و قومش از ميان منافقان شوريده بودند و آنها را به يکي از سه کار خواندم و نپذيرفتند: آنها را دعوت کردم که مسلمان شوند، نپذيرفتند. دعوت کردم جزيه بدهند، نپذيرفتند. دعوت کردم با عرفطه و قومش سازش کنند و پاره اي از چراگاه و آب را به عرفطه و قومش بدهند، باز نپذيرفتند.
پس شمشير ميان آنها نهادم و 80 هزار نفرشان را کشتم تا به جان آمدند و خواهش امان و سازش کردند و آنگاه مؤمن شدند و برادر هم گرديدند و اختلاف از بين رفت و پيوسته تاکنون با آنها بودم، عرفطه گفت: يا رسول الله! خدا به تو و اميرالمؤمنين (عليه السلام) جزاي خير دهد.

***

در « بصائر »، ص 28 به سندي از مفضّل بن عمر نقل شده است که: پولي از « خراسان » براي امام صادق (عليه السلام) آوردند، به همراه دو نفر ياران آن حضرت و پيوسته آن را در گردن انداخته بودند تا از « ري » عبور کردند و يکي از ياران آن حضرت کيسته اي که هزار درهم داشت، به آنها داد و هر روز آن کيسه را بازرسي مي کردند تا به نزديکي « مدينه » رسيدند و يکي به ديگري گفت: بيا تا پول را بازرسي کنيم، بازرسي کردند و همه برجا بود، جز همان کيسه که از« ري » بود و يکي به ديگري گفت: خدا ياور است و بس، اکنون به امام (عليه السلام) چه گوييم؟
يکي به ديگري گفت: امام کريم است و اميدوارم بداند آنچه را ما به او خواهيم گفت.
و چون به « مدينه » رسيدند، نزد آن حضرت رفتند و مال را تحويل دادند و به آنها فرمودند: « کيسه ي آن مرد رازي کجاست؟ » و داستانش را گزارش دادند.
به آنها فرمودند: « اگر آن کيسه را ببينيد، مي شناسيد؟ » گفتند: آري، فرمودند: « اي کنيزک، آن کيسه ي چنان و چنين را بياور »، آن را آورد و امام (عليه السلام) به آنها نشان داد و فرمودند: « آن را مي شناسيد؟ » گفتند: همان است، فرمودند: « من در دل شب به پولي نيازمند شدم و جنّياني را از شيعيانم گسيل داشتم و اين کيسه را هنگامي که شما در خواب بوديد برايم آوردند. »

***

در« بصائر »، ص 28 به سندي از سعد اسکاف نقل شده است که نزد ابي جعفر (عليه السلام) رفتم و اجازه ي شرفيابي خواستم. به ناگاه ديدم شتراني در خانه قطارند و آوازهايي بلند است و از در قومي عمامه بر سر بيرون آمدند؛ مانند هندو ها. من نزد امام (عليه السلام) رفتم و گفتم: يا ابن رسول الله امروز دير اجازه فرموديد و من مردمي عمامه بر سر و ناشناس را ديدم که از منزلتان بيرون آمدند؛ فرمودند: « اي سعد! مي داني اينها چه کساني بودند؟ » گفتم: نه. فرمودند: « هم کيشان جنّ تو بودند که مي آيند مسائل حلال و حرام و احکام دين خود را از ما مي پرسند. »

***

در « دلائل » طبري، ص 100 به سندش از سدير صيرفي روايت شده است که امام باقر (عليه السلام) حوائجي را که در « مدينه » داشت، به من سفارش داد و در اين ميان که در « درّه ي روحاء » بر شترم سوار بودم، ناگاه ديدم کسي جامه ي اشرا به خود مي پيچيد. به خاطر او ايستادم و پنداشتم تشنه است و قمقمه را به او دادم، گفت: نيازي به آن ندارم و نامه اي که گل مُهرش تر بود، به من داد هنگامي که نگاه کردم مُهر امام (عليه السلام) را داشت، گفتم: چه وقت حضور نامه نويس بودي؟ گفت: هم اکنون ديدم در نامه کارهايي است که به من فرموده اند و نگاه بر گرداندم و کسي را نديدم.
سدير صيرفي گويد:
امام (عليه السلام) آمد و ديدارش کردم و به او گفتم: قربانت گردم مردي نامه اي با گِل تر برايم آورد، فرمودند: کار شتابانه اي که داشته باشيم، يکي از آن جنّيان را به دنبالش فرستيم. »

***

در کتاب محمّد بن مثنّي به سندي از عمّار سيستاني روايت شده است که آمدم در خانه ي امام صادق (عليه السلام) و نخواستم اجازه ي شرفيابي بگيرم، نشستم و گفتم شايد يکي که مي رود گزارش به او بدهد و به من اجازه دهد، گفت: در اين ميانه جواناني گندم گون با ازار و ردا وارد خانه ي آن حضرت شدند و نديدم که بيرون بيايند.
عيسي شلقان بيرون آمد و مرا دي و گفت: ابوعاصم تو اينجا هستي؟ و به درون رفت و براي من اجازه خواست و وارد شدم و امام فرمود: « اي عمّار! از چه زمان تو اينجا بودي؟ » گفتم: پيش از آنکه آن جوانان گندم گون بر شما وارد شوند که نديدم بيرون بيايند. فرمودند: « آنها گروهي از جنّيان بودند که آمدند و از امر دين خود پرسيدند. »
در کتاب زيد زرّاد روايت شده است که سالي به حج رفتيم و چون به خرابه هاي « مدينه » رسيديم يک سفر از برادران خود را گم کرديم و آن را نيافتيم، مردم مدينه گفتند: يار شما را اجنّه ربوده است و من نزد امام صادق (عليه السلام) و گزارش او و گفته ي مردم مدينه را دادم. فرمودند: « برو همان جا که گم شده و با صداي بلند بگو: اي صالح بن علي راستي! جعفربن محمّد به تو فرمايد: آيا اين چنين جنّيان با عليّ بن ابي طالب (عليه السلام) عهد و پيمان بستند؟ فلاني را بجوييد و به رفيقانش برسانيد و آنگاه بگو:
من شما را قسم مي دهم بدان چه عليّ بن ابي طالب (عليه السلام) شما را قسم داده رفيق مرا آزاد کنيد و به راه برسانيد. » مي گويد: چنين کردم و زماني نکشيد که رفيقم از يکي از خرابه ها نزد من آمد و گفت: شخصي که زيباتر از او نديده بودم، خود را به من نشان داد و گفت: اي جوان گمانم دوستدار خاندان محمّدي. گفتم: آري، گفت: در اينجا مردي از خاندان محمّد (صلي الله عليه و آله و سلم) است. مي خواهي اجر ببري و به او سلام کني، گفتم: آري، مرا ميان اين ديوارها آورد و جلو من راه مي رفت و چون اندکي رفت، نگاه کردم و چيزي نديدم و بيهوش شدم و در بيهوشي ماندم و ندانستم کجا هستم تا هم اکنون که کسي آمد و مرا برداشت تا به راه رسانيد.
من آن را به امام صادق (عليه السلام) گزارش دادم، فرمود: « آن غول و نوعي جنّ است که آدمي را مي ربايد، چون در راه يکي ديديد، از او راه را بپرسيد و اگر راه به شما نشان داد، خلاف آن برويد و چون او را در ويرانه بيني يا در بيابان که بر شما بيرون آيد، در روي او با آواز بلند اذان بگو و بگو:
« سبحان الّذي جعل في السّماء نجوماً رجوماً للشَّياطين، عزمت عليک يا خبيث بعزيمة الله الّتي عزم بها اميرالمؤمنين (عليه السلام) عليّ بن ابي طالب و رميت بسهم الله المصيب الّذي لا يخطي و جعلت سمع الله علي سمعک و بصرک و ذللتک بعزة الله و قهرت سلطانک بسلطان الله، يا خبيث لا سبيل لک » که ان اء الله او را مقهور سازي و از خود بگرداني. »

***

از معاذبن جبل روايت شده است که رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) خرماي زکات را جمع آوري و در اتاق من انبار کرد و هر روز مي ديدم که آنها کم مي شوند و از اين مسئله به رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) شکوه کردم. فرمود: « کار شيطان است و مراقب او باشد. »
شب در کمين او نشستم و چون پاسي بسيار از شب گذشت، در صورت فيل پيش آمد و چون به در رسيد، صورت عوض کرد و از سوراخ هايش وارد شد و نزد خرماها آمد و آنها را به دهان مي کرد و من جامه را بر خود تنگ بستم و سر راهش را گرفتم و گفتم: اشهد انّ لا اله الّا الله و اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله اي دشمن خدا به زکات خرما يورش بردي و آن را برگرفتي و سزاوارتر بدان از تو هست، البتّه تو را نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) برم و رسوايت کنم و با من پيمان بست که برنگردد.
فردا نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) رفتم، فرمود: « اسيرت چه کرد؟ » گفتم: پيمان داد که برنگردد. فرمود: « او برمي گردد کمينش باشد »، شب دوم در کمينش بودم و همان کار را کرد و با من پيمان بست که برنگردد و فردا نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) رفتم و گزارش دادم، فرمدند: « البتّه او باز گردد، در کمينش باش » و شب سوم او را پاييدم و همان کار را کرد و من هم با او همان را کردم و گفتم: اي دشمن خدا دو بار با من عهد بستي و اين بار سوم است.
گفت: من نان خور بسيار دارم و از « نصيبين » تا اينجا آمدم و اگر در فرود آن به چيزي دسترسي داشتم اينجا نمي آمدم و ما در همين شهر شما بوديم تا پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) شما مبعوث شد و چون دو آيه بر او فرود آمدند. ما از او گريزان شديم و به نصيبين افتاديم و اين آيات در خانه اي خوانده نشوند، جز اينکه تا سه روز شيطان در آن وارد نشود و اگرتو مرا آزادکني، آنها را به تو بياموزم، گفتم: آري، گفت: آيه الکرسي و آخرسوره ي بقره از « آمن الرّسول » تا آخر سوره.
من آزادش کردم و بامداد نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) رفتم و آنچه گفت: به او گزارش دادم، فرمود: « اين دروغ گو، راست گفته. » گويد: پس از آن آنها را بر آن انبار مي خواندم و کسي در آن نديدم.

***

و از حمزه زيات روايت شده است که شبي به قصد رفتن به « کوفه » از خانه بيرون رفتم و شب وارد يک ويرانه شدم و در اين زمان که در آن ويرانه بودم دو عفريت جنّ بر من وارد شدند و يکي به ديگري گفت: اين حمزه بن حبيب زيات است که در « کوفه » به مردم قرائت مي آموزد؛ آري به خدا من البتّه او را بکشم، گفت: بگذار اين مسکين زنده بماند، گفت: نه البتّه او را بکشم و چون آهنگ کشتن من کرد، گفتم: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ تا قول او العَزيزُ الحَکِيمُ وَ أنَا مَعَکُم مِنَ الشَّاهِدِينَ و يارش به او گفت: بگير اکنون به کوري چشمت بايد او را تا بامداد نگهداري کني.

***

در « منثور » از جابر بن عبدالله روايت شده است که:
رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) نزد يارانش آمد و « سوره الرّحمن » را از آغاز تا آخر براي آنها خواند و همه خاموش بودند و فرمود: « چه شده که همه خاموشيد؟ من در شب آن را بر اجنّه خواندم، بهتر از شما همراهي داشتند، هر گاه مي گفتم: « فَبِأَي آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ » مي گفتند: « وَ لا بِشيِء من نعمک ربنّا نُکذّب فلک الحَمد. »

***

در « منثور » و از سهل بن عبدالله روايت شده است که در ناحيه ي « ديّار عاد » بودم که ناگاه شهري ديدم از سنگ تراشيده و در ميانش کاخي بود که جنّيان در آن، جاي داشتند. در آن وارد شدم و ناگاه پيري تنومند که جبّه ي پشمي تازه اي به تن داشت، به سوي « کعبه » نماز مي خواند و از تنومندي او آن قدر در شگفت نشدم که از تازگي جبّه اش، به او سلام کردم. پاسخ داد و گفت: اي سهل جامه ها را تن کهنه نسازد و همانا بوهاي گناهان آنها را کهنه سازد و حرام خواري و اين جبّه 700 سال است که در تن من است و با آن با عيسي (عليه السلام) محمّد (صلي الله عليه و آله و سلم) ديدار کردم و به آنها ايمان آوردم، به او گفتم: تو کيستي؟ گفت: از آن نُه نفر که درباره ي آنها نازل شد: « قُلْ أُوحِي إِلَي أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ ».

***

از سعيدبن جبير نقل شده است که مردي از « بني تميم » به نام رافع بن عمير آغاز مسلماني اش را چنين باز گفت: من در « رمل عالج » در سير بودم؛ يک شب خواب بر من غلبه کرد و از شتر پايين آمدم و آن را خواباندم و خوابيدم و پيش از خواب پناهنده شدم و گفتم: پناه به بزرگ اين وادي از جنّيان.
در خواب ديدم مردي حربه اي به دست دارد و مي خواهد بگذارد در گلوي مادّه شترم؛ هراسان از خواب بيدار شدم و رو به راست و چپ کردم و چيزي نديدم. گفتم: اين خيالي بوده و باز گشتم و خوابيدم و باز همان خواب را ديدم و بيدار شدم و گرد ناقه ام گرديدم و چيزي نديدم و شترم غرّشي کرد و باز به خواب رفتم و همان خواب را ديدم و بيدار شدم ديدم ناقه ام پريشان است و نگاه کردم جواني به مانند همان که خواب ديده بودم، حربه اي به دست دارد و پيري دستش را گرفته و او را برمي گرداند.
در اين ميان که در ستيز بودند ناگاه سه گاو نر کوهي پديدار شدند. آن پير به جوان گفت: بر خيز هر کدام از اينها را مي خواهي بگير در عوض شتر پناهنده ي من که يک آدمي است جوان بر خاست يک نره گاوي از آنها گرفت و بر گشت و آن پير به من رو کرده و گفت: چون به يک وادي رسيدي و ترسيدي بگو: اعوذ بالله ربّ محمّد (صلي الله عليه و آله و سلم) من هول هذا الوادي و به جنّيان پناهنده مشو که کار آنها بيهوده شود. به او گفتم: اين محمّد کيست؟ گفت: پيغمبري عربي نه شرقي، نه غربي، روز دوشنبه مبعوث شده، گفتم: ک جا منزل دارد؟ گفت: در « يثرب » که نخل دارد.
چون بامداد شد بر شترم سوار شدم و شتابان راه پيمودم تا به مدينه رسيدم و رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) مرا ديد و داستان مرا باز گفت: پيش از آنکه چيزي از آن بگويم و مرا، به مسلماني دعوت کرد و مسلمان شدم سعيد بن جبير گويد: ما چنان مي دانستيم که آيه ي « وَأَنَّهُ كَانَ رِجَالٌ مِنَ الْإِنْسِ يعُوذُونَ بِرِجَالٍ مِنَ الْجِنِّ فَزَادُوهُمْ رَهَقًا » درباره ي او نازل شده است.

***

در « منثور » از ابن عبّاس روايت کرده است که شياطين در آسمان کرسي ها داشتند و وحي را مي شنيدند و به يک کلمه اش نُه تا مي افزودند که آن يکي درست بود و آنچه افزوده بودند نادرست و چون رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) مبعوث شد، جلوي آنها را گرفتند و آنها به ابليس گزارش دادند؛ چون پيش تر از آن شهاب به آنها پرتاب نمي شد، به آنها گفت: اين براي پديده اي است در زمين و سپاهيان خود را فرستاد براي بررسي و رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) را يافتند که ميان دو کوه در « مکّه » نماز مي خواند. آمدند و به او گزارش دادند او گفت: همين است که در زمين پديدار شده است.

***

از اعمش نقل شده است که اجنّه گفتند: يا رسول الله! به ما اجازه مي دهي که در نماز مسجدت شرکت کنيم و خدا فرو فرستاد « و راستي که مساجد از آن خداست و نخوانيد با خدا احدي را » مي فرمايد: نماز بخوانيد و با مردم نياميزيد.

***

و از سعيد بن جبير روايت شده است که اجنّه به پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) گفتند: چگونه به مسجد آييم ما از تو دوريم؟ چگونه در نماز عصر حاضر شويم و از تو دوريم و اين آيه آمد: « وَ أنَّ المَساجِدَ لله الآية »

***

از جمله وسايلي که به عنوان ميراث انبيا نزد امام عصر (عجل الله تعالي فرجه الشريف) وجود دارد، خاتم ( انگشتر ) حضرت سليمان (عليه السلام) است. (1) به دنبال به دست کردن اين انگشتر توسط حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) تمام جنّيان و پرندگان براي خدمت گزاري در برابر ايشان جمع مي شوند. (2) اين ياري، همانند آنچه در دوره ي ديگر ائمه (عليه السلام) بوده، هم در عصر غيبت رخ مي دهد هم در عصر ظهور.
در روايت مفصّلي که مفصّل از امام صادق (عليه السلام) درباره ي حوادث پس از ظهور و اقدامات امام زمان (عليه السلام) نقل شده چنين آمده است:
... مفصّل گفت: آقا! آيا جنّ و فرشتگان براي بشر آشکار مي گردند؟ فرمود: « آري و الله آشکار مي شوند و با آنها سخن مي گويند، مانند يک نفر آدمي که با بستگان خود سخن بگويد. »
عرض کردم: آقا! آيا فرشتگان و طايفه ي جنّ همه جا همراه قائم (عجل الله تعالي فرجه الشريف) مي روند؟
فرمود: « آري و الله. آنها در زمين هجرت واقع در کوفه و نجف فرود مي آيند و عدد ياران او در آن موقع چهل و شش هزار نفر فرشته و شش هزار جنّ است ( در روايت ديگر فرمود چهل و شش هزار هم از جنّ) خداوند قائم را پيروز مي گرداند.... (3) جنّيان هم در انجام امور مختلف روز مرّه به ياري حضرت خواهند شتافت، هم در جنگ ها و نبردها که مهم ترين نبردها را مي توان نبرد با ابليس دانست که منجر به کشته شدن او به دست حضرت خواهد شد. »

***

ابوحمزه ي ثمالي از اسحاق سبيعي نقل مي کند:
به مسجد بزرگ کوفه وارد شدم. ديدم مردي با موهاي سر و ريش سفيد به ستون مسجد تکيه داده و گريه مي کند و قطرات اشک بر گونه هايش جاري شده است، به او گفتم: چرا گريه مي کني؟ گفت: من صد و چند سال از عمرم گذشته است و عدالت و حقيقت را تنها در دو وقت از شب و دو وقت از روز ديده ام که ظاهر و محقّق شود و من براي آن گريه مي کنم.
گفتم: آن ساعاتي که اجراي عدالت و حقيقت را ديدهاي کدام هستند؟
گفت: من مردي از يهود بودم در کوفه دوستي داشتم که چشمش معيوب بود به نام حارث همداني و من با او معاشرت داشتم، روزي وارد کوفه شدم در حالي که موادّ غذايي بر روي مرکب ها بار کرده بودم و مي خواستم آنها را در بازار کوفه بفروشم من الاغ ها را مي راندم و بعد از نماز عشا که به منطقه ي نمک زار کوفه رسيدم ناگهان الاغ ها نا پديد شدند گويا زمين آنها را بلعيد يا آسمان آنها را دزديد يا جنّيان آنها را ربودند من همه جا را گشتم ولي آنها را پيدا نکردم.
به منزل حارث همداني رفتم و جريان گم شدن الاغ ها را به او گفتم او مرا نزد اميرالمؤمنين (عليه السلام) برده و قضيه را به او بازگو کرد.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) به حارث فرمود: « تو به منزلت برگرد. من ضامنم مرکب ها و موادّ غذايي اين مرد را به او بر گردانم.ن حارث به منزل خود باز گشت. اميرالمؤمنين (عليه السلام) دست مرا گرفت و به آن مکان آمد، صورتش را از من بر گردانيد و سخناني را گفت: که من معناي آنها را نفهميدم سپس رو به بالا کرد و فرمود: « به خدا قسم اي گروه جنّيان که شما با من اين گونه عهد نبسته ايد. به خدا قسم اگر اموال يهودي را به او برنگردانيد من نيز پيمان شما را مي شکنم و با شما در راه خدا جهاد مي کنم. »
به خدا قسم سخن اميرالمؤمنين (عليه السلام) تمام نشده بود که مرکب ها و موادّ غذايي را کنار خود مشاهده کردم.
سپس اميرالمؤمنين (عليه السلام) به من فرمود: « اي مرد يهودي! يا مرکب ها را تو بران و من به حرکتشان وادارم يا من برانم و تو به حرکتشان وادار. »
عرض کردم: يا اميرالمؤمنين (عليه السلام) ! من هر دو را انجام مي دهم تو جلوي آنها حرکت کن تا به رحبه برسيم.
وقتي به رحبه رسيديم، فرمود: « اي مرد يهودي ! يا تو بار الاغ ها را بر زمين بگذار و من تا صبح مراقب آنها باشم يا من بار آنها را بر زمين بگذارم و تو تا صبح مراقب آنها باش. » ( امام مي خواهد با مرد يهودي کار را تقسيم کند. )
گفتم: من بار آنها را بر زمين مي گذارم و تو مراقب آنها باشد. من بار الاغ ها را بر زمين گذاردم. به من فرمود: « تو بخواب ». من تا صبح خوابيدم آن حضرت الاغ ها را به من تحويل داد و نماز صبح را با مردم به جماعت خواند. بعد از طلوع خورشيد بر گشت و فرمود: « بارها را با برکت خدا باز کن و نرخ آن را تعيين کن » و من امر او را اطاعت کردم. فرمود: « آيا تو اجناس را مي فروشي و من پول کالا را مي گيرم يا من مي فروشم و تو پول را مي گيري. عرض کردم: من اجناس را مي فروشم و شما پول آنها را دريافت کنيد. اجناس را که فروختيم همه ي پول را به من تحويل داد و فرمود: « اگر حاجتي داري بگو. » عرض کردم: مي خواهم از بازار کوفه اجناسي خريداري کنم. فرمود: « من تو را ياري مي کنم. » با مساعدت آن حضرت کالاهاي مورد نياز خود را خريدم وقتي مي خواستم با آن حضرت وداع کنم، گفتم: شهادت مي دهم که خدايي جز خداي يگانه نيست و محمّد رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) و بنده ي اوست و تو دانشمند اين امّت و جانشين رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) بر جنّ و انس هستي. خداوند تو را جزاي خير دهد. سپس به مزارع خود بر گشتم و چند ماهي را آنجا بودم. بعد از مدّتي براي ديدار آن بزرگوار به کوفه رفتم و سراغ آن حضرت را گرفتم که گفتند: آن حضرت شهيد شده است. من به منزلم بر گشته و براي آن حضرت درود فراوان فرستادم و گفتم: علي، ديگر رفت. من که براي اوّلين و آخرين بار اجراي عدالت را به دست او ديده ام چرا گريه نکنم. (4)

پي‌نوشت‌ها:

1- سوره جن (72)، آيات 11-15.
2- ر. ک: سوره ي اعراف (7)، آيه 38؛ الرحمن (55)، آيه ي 56.
3- سوره جن (72)، آيه ي 4.
4- ارشاد القلوب، ج 2، ص 274.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي موعود عصر (عجل تعالي فرجه الشريف)؛ (1390)، جنّ « مطالعات قرآني و روايي درباره ي جنّ » ، تهران: موعود عصر (عجل تعالي فرجه الشريف)، چاپ اوّل.