نامه ي استاد علي صفايي حائري به فرزندش مهديه
عمل و بحران هاي عمل (4)
نامه ي استاد علي صفايي حائري به فرزندش مهديه
استقامت و سلامت
به جاست كه با هم مروري بر قسمت هايي از خطبه ي 176 صبحي صالح داشته باشيم.در اين خطبه، امام به بهره برداري از قرآن سفارش مي نمايد، كه بيان و پند و نصيحت خدا را با خود دارد و خواسته هاي محبوب و مكروه خدا در آن مطرح شده و طاعت و عصيان خدا، همراه با سختي ها و شهوت ها گوشزد گرديده، كه در بهشت همراه رنج ها و آتش همراه شهوات آدمي است: « اِنَّ الْجَنَّهَ حُفِّتْ بِالْمكارِهِ وَ اِنَّ النّارَ حُفِّتْ بِالشَّهَواتِ ».
مي فرمايد: قرآن دلسوزي است دور از خيانت و راهنمايي است بركنار از گمراهي. هيچ كس هم نشين قرآن نگرديد، مگر آن كه با زيادت يا نقصاني برخاست؛ زيادتي در هدايت و نقصاني در كوري و نابينايي. با قرآن كمبودي نخواهد بود و بدون آن، بي نيازي براي هيچ كس فراهم نخواهد شد. از قرآن، براي دردهاي خود درمان بخواهيد و از آن بر گرفتاري هاي خود كمك بگيريد. به راستي در قرآن، درمان درد بزرگ تر هست؛ درد كفر و چشم پوشي و نفاق و دورويي و غيّ و خسارت و ضلال و سرگشتگي.
آن گاه مي فرمايد: هر كشاورزي در كشت خود گرفتار خواهد بود، جز كشاورز قرآن. « اَلا اِنَّ كُلَّ حارِثٍ مُبْتَليً فِي حَرِثهِ وَ عاقِبَهِ وَ عَمَلِهِ غَيْرَ حَرَثَهِ الْقُرآن. فَكُونُوا مِنْ حَرَثَتِهِ وَ اَتْباعِهِ وَ اسْتَدِلُّوهُ عَلي رَبِّكُمْ وَ اسْتَنْصِحُوهُ عَلي اَنْفُسِكُمْ عَلَيْهِ آرائَكُم؛ و َ اسْتَغِشُّوا فيهِ اَهْوائَكُم ».
پس، از كشاورزان و همراهان قرآن باشيد. بر پروردگار خود، از قرآن راهنمايي بگيريد. بر خودتان دلسوزي قرآن را بخواهيد. رأي خود را در برابر آن متّهم كنيد و خيانت هوس هاي خود را در آن به دست بياوريد.
« اَلْعَمَلَ اَلْعَمَلَ ثُمَّ النِّهايَهَ النِّهايَهَ وَ الْاِسْتِقامَهَ اَلْاِسْتِقامَهَ ثِمَّ الصَّبْرَ الصَّبْرَ وَ الْوَرَعَ اَلْوَرَعَ ».
اين قسمت، كه با تأكيد بر عمل و سپس تأكيد بر تماميّت و نهايت و باز هم تأكيد بر استقامت و سلامت و سپس تأكيد بر صبر و تأكيد بر ورع، همراه است، اين قسمت موضوع صحبت هاي من با توست.
در اين فرياد سنگين علي، سه مرحله ي عمل و نهايت و استقامت با تماميّت و سلامت و صبر و ورع، گوشزد مي شود. من از اين همه هشدار، از عمل و از تماميّت حرف زده ام و مي خواهم از سلامت و استقامت، در اين فصل از بحران ها در فصل چهارم گفت و گو بنمايم. شرح و تفصيل بش تر از متن خطبه را، مي تواني از نوارهاي شب هاي قدر (1)به دست بياوري و زيبايي ها و حكمت هاي كلام علي را بيش تر شهود كني و كشف بنمايي. و سرّ اين سه مرحله را با اين تركيب ها احساس كني. و سعي نداشته باشي كه تمامي بار و پيام خطبه را، در همين شهود و احساس محدود سازي.
تأكيد بر حسنات و صالحات، تأكيدي است كه خوبي عمل و خوبي زمان و مكان و خوبي جهت و هدف را در بر مي گيرد. گاهي وقت ها، عمل خوب است، ولي در جايگاه و در هنگام مناسب نيست و يا بهره ي ديگران است، كه در راه و در هدف از تو جدا هستند. امانت داري و راستگويي خوب است، اما اگر تو امين خيانت كار باشي، خوب نيست؛ كه از حضرت جواد يا هادي (عليه السلام)، روايت شده: « كَفي بِكَ خيانَهً اَنْ تَكُونَ اَميناً لِلْخَونَه »(2) براي خيانتكاري تو همين بس، كه امانت دار خائن ها باشي. خوبي و حسن عمل، بايد با صلاح و جهت صالح عمل همراه باشد؛ و گرنه دروغ در جايگاه اصلاح و احسان، خوب است و صالح است.
باز در كلام امام، پس از تأكيد بر عمل و تكرار آن، تأكيد بر نهايت و تماميّت و تكرار آن شده است، كه نهايت در اهداف و نهايت در اسلام، هر دو برخاسته از نهايت و تماميتي است كه در انسان ريشه دارد. حضرت در همين قسمت مي فرمايد: « اِنّ لَكُمْ نهايَهً فانْتَهُوا اِلي نِهايَتِكُمْ وَ اِنَّ لَكُم عَلَماً فَاهْتَدُوا بِعَلَمِكُمْ وَ اِنَّ لِلْإِسلامِ غايَهً فَانْتَهُوا اِلي غايَتِه ».
مي فرمايد: براي شما نهايتي است؛ به نهايت خود روي بياوريد و براي شما نشانه اي هست، با نشانه ي خود راهياب شويد. و براي اسلام هم غايت و نهايتي است، به آن غايت همّت بگماريد. در اين كلام، از دو نهايت و غايت و يك علامت و نشان گفت وگو شده؛ نهايتي براي سالك و نهايتي براي اسلام. با نشاني كه بايد با آن راهياب شد؛ چون مادام كه انسان اين نشان و اين اندازه راه نبرده باشد، چه در اهداف و چه در اسلام، محدود و محصور مي شود و تا آخر و تا نهايت نمي رود.
همراه نهايت بدون ثُمَّ؛ يعني در يك مرحله، بر استقامت تأكيد و تكرار دارد، بايد توجّه داشته باشي، استقامت را هم به معناي پايداري و هم به معناي راستي و درستي (3) مي توان در نظر گرفت. شايد در اين كلام، به معناي درستي و سلامت به كار رفته باشد؛ كه باز در كلام امام پس از يك صفحه آمده: « لا يَسْتَقيم إيمانُ عَبْدِ حَتّي يَسْتَقيِمُ قَلبُهُ وَ لا يَسْتَقيِمَ قَلبُهُ حَتَّي يَسْتَقيِمَ لِسانُهُ ».
مي فرمايد: راست و درست نمي شود ايمان كسي تا قلب او درست و راست شود. و قلب او به درستي نمي رسد تا زبان او راست و درست گردد؛ كه در اين بيان از رسول خدا به نقل از امام، ميان استقامت ايمان و قلب و زبان رابطه برقرار گرديده است؛ كه بايد تأمّل كني و لطافت هايش را به دست بياوري كه چگونه درستي عمل و زبان، بر سلامت قلب و بر درستي عشق و ايمان تأثير مي گذارد.
پس از مرحله ي عمل و تماميّت و سلامت، مرحله ي سوّم با « ثُمّ » مشخص مي شود كه صبر و شكيبايي و مرزداري و حد نگه داري است؛ يعني آن جا كه آدمي عمل را با حسن و صلاح همراه كند و به نهايت اهداف و به نهايت سلوك خود مي رسد بايد بر مشكلات و گرفتاري ها صبوري كند و در برابر غنايم و فتوحات خودداري نمايد؛ چون خستگي در سختي ها و تجاوز در گشايش ها، آفت سالكي است كه هر چه بيش تر، حاصل جمع كرده باشد، بيش تر گرفتار وسوسه ها و هجوم هاي شياطين گوناگون است؛ كه دزد به دنبال گوهرهاي گران بهاتر است.
با اين توضيح، مي تواني به استقامت و سلامت بازگردي و سلامت از دردهاي بزرگ؛ يعني: نفاق و كفر و غني و ضلال و سلامت از بدعت و نكث و مروق راداشته باشي؛ كه در همين خطبه ي؛ حضرت به هر دو اشاره نموده است و من برايت باز مي نمايم.
اساس و ريشه ي آسيب ها و آفت هاي ما، در ضلال و گم شدگي است. ضلال به معناي گمراهي نيست، كه: « ضَلَّ السَّبيلُ » و « ضَلَّ سَعْيُهُم » و « ضَلَّ مطلبُهم » و « ضَلَّ قَدرُهم »، با اضافه ي كلمه ها و به معناي گمراهي و سعي گم شده و هدف گمشده آمده است. ضلال؛ يعني سرگشتگي؛ يعني گم شدگي. و اين ضلال است كه منشأ تمامي گمراهي ها و از دست رفتن ها و كفرها و نفاق هاست. آدمي كه خود را باخت، آدمي كه خود را گم كرد، آدمي كه خود را نديد و به حساب نياورد، اين چنين گمشده ي سرگشته اي را، هر كس به هر طرف مي برد؛ كه فرعون ها، همين گونه آدم ها را با پوك كردن و خالي ساختن، به اطاعت مي كشيدند: « فَاستَخَف قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ ».(4)اين استخفاف و سبك كردن است، كه باعث استثمار و استضعاف و اس اس هاي ديگر مي شود.
آن ها كه آدمي را براي خود مي خواهند، اين گونه در ظلمات نگاه مي دارند و اين گونه سرگشته و گمشده مي خواهند. و خدا كه آدمي را بارور مي خواهد، او را در نور مي آورد تا خود را ببيند و با چشم باز سودا كند. و هدف هاي برابر و راه مناسب را بردارد و گرفتار ضلال در سعي و عمل نشود. پس ضلال آدمي، به ضلال اهداف و ضلال راه و ضلال سعي مي رسد.
در سوره ي بقره از آيه ي 198 تا آيه ي 209، به اين آفت هاي برخاسته از ضلال اشاره دارد و به درمان با آن سه عامل هدي و بيّنات و عزّت و حكمت روي مي آورد.
اي ميوه ي دل من!اي زلال تشنه!كاش با زبان قرآن و با انس قرآن همراه بودي تا از اين آيات كوتاه، بهره هاي بلندي مي گرفتي. در آيه ي 198 در آمده: « وَ اذْكرُوهُ كَمَا هَدَاكُمْ وَ إِن كنتُم مِّن قَبْلِهِ لَمِنَ الضالِّينَ »؛ ذكر مطابق؛ و در آيه ي 200 آمده: « فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَذِكْرِكُمْ ابَاءَكمْ أَوْ أَشدَّ ذِكراً »؛ ذِكر شَديد؛ و در آيه ي 203 آمده: « وَ اذْكرُوا اللَّهَ فى أَيَّامٍ مَّعْدُودَاتٍ »؛ ذكر مستمر.
و در هر كدام از اين آيات، به تقسيم هايي بر اساس ضلال و هدايت و بر اساس محدوديت و محروميّت « وَمِنَ النّاس » و بر اساس افساد و خصومت و لجاجت و اعجاب و غرور « وَمِن النّاس » توجّه مي دهد. و آن گاه مي خواهد كه در حصن و قلعه ي سلم جا بگيرند و به سلامت راه بيابند و از مكر گام هاي شيطان ودعوت هاي كوتاه و گام به گام او جدا شوند و توجّه به عزّت و حكمت حق داشته باشند و با اين سه عامل بيّنات و عزّت و حكمت، از انحراف ها و آفت ها رها شوند: « فَإِن زَلَلْتُم مِّن بَعْدِ مَا جَاءَتْكمُ الْبَيِّنَاتُ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكيمٌ ».(5) اگر پس از بيّنات، به لغزش و انحراف گرفتار شديد، از عزّت و قدرت و نظام هايي كه او گذاشته و سنّت هايي كه او فراهم ساخته، غافل نباشيد و از حكمت و عنايت او، كه خوبي و بدي را برابر نمي گذارد، چشم نپوشيد.
عزيز دلم!من اين توقّع را از طلب و پاكي تو دارم، كه با زبان وحي آشنا شوي و با كلام خدا انس بگيري تا چراغ دل تو روشن شود و روشنگر دل هاي مشتاقي باشي كه هنوز از ظلمات عبور نكرده اند و از ولايت هاي اغواگر و برنامه ريز جدا نشده اند: « وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطاغُوت يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلى الظلُماتِ ».(6)
اي روشني دلم!اين همه اشاره و اين همه علامت و اين همه نشانه، تصادفي نيست. داستان ضلال و هدايت و ذكر و بيّنات است. دعوت به سلم و دخول در حصن سلامت است و در نهايت، تهديد است كه: « فَإِن زَلَلْتُم مِّن بَعْدِ مَا جَاءَتْكمُ الْبَيِّنَات فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكيم ».(7) كه با لغزش ها و انحراف ها، آن هم پس از روشنگري و بيّنات، عزّت و سنّت هاي الهي جلوگير هستندو حكمت وتدبير او جوابگو هستند.
حالا با اين همه، آيا نمي خواهي درمان دردهاي خودت را و هم كلاسي هاي خودت را، دنبال كني ؟ آيا نمي خواهي به اين سردرگمي ها وسرگشتگي هاي گسترده روي بياوري و با بيّنات و با تهديد و با تدبير، آن ها را درمان نمايي و از محدوديت و محروميّت نجات بدهي؟ چون آدمي كه خود را نديد، فقط همين هفتاد سال زندگي دنيا را مي بيند و براي همين هفتاد سال برنامه ريزي مي نمايد و در اين محدوده، دين اگر مفيد هم باشد، ضروري نيست. بدون دين، مي توان براي دنيا برنامه ريزي داشت؛ همان طور كه اين بي دين ها و حتي ضدّ دين ها، برنامه ريزي كرده اند و به علم و قدرت و توسعه و رفاه هم رسيده اند.
محدوديت، به دنبال ضلال مي آيد و نتيجه ي اين محدوديت، محروميت از گستره ي هستي و از تمامي دنياهايي است كه آدمي از آن ها عبور مي نمايد؛ چون آدمي، همان طور كه از نه ماهه ي رحم عبور كرده، از هفتاد ساله ي دنيا هم عبور مي نمايد؛ كه آدمي از تمامي اين دنياها بيش تر است؛ كه براي اين دنياها، به خودآگاهي، به مرگ آگاهي و به درد آگاهي و به آزادي و انتخاب و به مسئوليت و مجازات نياز نداشت.
گر چه آدمي در محدوده ي دنيا مي تواند اعجاب آور باشد،(8) ولي با توجه به وسعت دنياها و قلمرو گسترده ي وجود انساني، ناچار به تقدير و تدبير و تشكّل ديگري نياز دارد و با چشم پوشي از خود و از اين وسعت ها، ناچار به چشم پوشي از تقدير و تدبير و تربيت و تشكّل جديد مي رسد و به خصومت و لجاج روي مي آورد. و اين جاست كه با تمامي ادّعا و غرور و استناد و حلمي كه دارد، در برابر اين نور، كه خود او را بيش از هفتاد سال و قلمرو و جود او را عظيم تر از اين محدوده ي دنيا مي شناسد، چاره اي جز تسليم و يا عصيان و لجاجت ندارد. لجاجتي كه با سنّت ها و با تدبير ها جواب مي گيرد و لغزش هاي او و انحراف هاي او را با بن بست ها و سوختن ها پاداش مي دهد. و همين، اساس تقسيمي است كه مي فرمايد: « وَ مِنَ النَّاسِ مَن يُعْجِبُك قَوْلُهُ »؛ « وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَشرِى نَفْسهُ ».(9) آيا مي بيني؟ اين چشم روش من! كه چگونه هدايت، از ضلال مي رهاند و از كفر و نفاق و غي و خسر مي رهاند. و مي بيني كه چشم پوشي و كفر، چگونه به محدوديت دنيا و محروميّت از وسعت هستي و در نتيجه به تقدير و تدبير و تربيت و تشكّل ناتمام و ابتري مي رسد، كه جز سوختن و جز بن بست حاصلي ندارد.
استقامت و سلامت را، اين گونه بايد در نهايت و تماميتي بخواهي كه از شناخت اندازه هاي وجودي تو برخاسته و آرمان ها و راه دين و اسلام را براي تو به تماميّت رسانده است. و اين استقامت و سلامت، پايداري و صبوري و ورع و حد نگه داري هم مي خواهد. و اگر استقامت را به معناي سلامت و راستي گرفتم، به اين جهت است كه صبوري و پايداري، در ادامه ي كلام هست و با تأكيد مطرح است: « ثُمَّ اللصَّبْرَ الصَّبْرَ اَلْوَرَعَ اَلْوَرَعَ ».
در كلام علي، پس از استقامت ايمان و قلب، به استقامت زبان و لسان مي پردازد و به نفاق و بدعت و رأي و استحسان و در ادامه به مارق و ناكث و قاسط اشاره مي نمايد. سلامت از ضلال و سردرگمي، سلامت از شتاب و در رفتن و ماندن و پيمان شكستن و تجاوز و ستم كردن را مي آورد.
آدمي كه خود را يافت، هدف را مي يابد و ميان خود و هدف، صراط مستقيم را مي يابد. نفاق دامن گير او نمي شود، كه منافق خود باخته است و به دنبال منافعي است كه لحظه به لحظه جا به جا مي شوند و همين است كه منافق، بي شكل است؛ مُذَبْذَب است؛ به شكل ظرفي است كه در آن قرار مي گيرد. و همين سود پرستي و بي شكلي، به محروميّت و دستاويز اين و آن شدن مي انجامد. همين بي هويتي، به بدعت، به رأي، به قياس و استحسان، به وابستگي و تعلّق تاريخي و جغرافيايي مي انجامد؛ كه اسير زمان و مكان مي شود و تحمّل استناد و همراهي دليل را ندارد. در حالي كه آدمي با نارسايي علم و تجربه و عقل و فلسفه و قلب و عرفان خود، به وحي گره مي خورد و با استناد بر آن و اعتماد به آن راه مي افتد. و در واقع، اين ميوه ي عقلانيّت انسان است كه با وسعت روابط و نارسايي امكانات علمي و عقلي و قلبي، به وحي گره بخورد و از آزادي، آزاد شود و به عبوديّت روي بياورد و در هر كار، به نيّت و سنّت و اهميت توجّه داشته باشد، كه حقيقت عبوديّت، اين است.
اي حاصل حجّ من!و اي بركت فروريخته بر من!از آيات حجّ و ذكر مطابق و ذكر شديد و ذكر مستمر و از بيّنات و عزّت و حكمت حق، اين حاصل را بردار و در حصن سلم، در حصن توحيد و در حصن ولايت، به سلامت بنشين: «َأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا ادْخُلُوا فى السلْمِ كافَّةً ».(10)
سلامت دل و وسعت دل، آدمي را به غيب مي كشاند و از محدوده ي مشهود و از عالم شهادت فراتر مي برد. اين ايمان به غيب، الله را مي خواهد و وحي را مي خواهد و يوم الاخر را مي خواهد. قلب مريض و دل محدود، به كم، قانع مي شود و زياد نمي خواهد. اين همه ايمان به غيب و به الله و به وحي و به معاد، از دل بزرگ، دل سالم؛ دل رشيد سر مي گيرد و دل سالم بر تمامي اندام و اعضاي آدمي مسلّط مي شود و دست و پا و چشم و گوش و زبان او را مهار مي زند گرچه در ميان جوارح، زبان و چشم سركش تر هستند؛ همان طور كه در ميان جوانح، وهم و خيال، وحشي تر و بي قرار تر هستند. و همين است كه رام شدن؛ آخرين عضو، علامت سلامت دل و ايمان آدمي مي شود.
شايد بعدها گرفتار اين شبهه بشوي، كه اين صف دانشمندان و خدمت گزاران انسان را چگونه دور از سلامت و سعادت حساب كنيم؟ و اين توده ي بُلهاء را، چگونه بهشتي و سعادتمند بشماريم؟ و همين است كه زهاوي، شاعر ملحد عراقي، كتاب شعري دارد به نام ثورة في جهنم؛ انقلاب در آتش، انقلاب در جهنّم. او در اين داستان خيالي، به همين نكته مي پردازد كه پس از تقسيم بهشت و جهنّم و فراغت از كتاب و ميزان، اهل جهنّم به ارزيابي خود و بهشتي ها مي رسند و مي بينند تمامي بزرگان و دانشمندان، سهميه ي جهنّم هستند و تمامي بُلهاء و ساده دل ها، صدرنشين بهشت. اين جاست كه احساس ظلم و ستم، آن ها را به فكر مي آورد كه در جهنّم شورشي به پا كنند و اين ظلم نهايي را بردارند. و مي كوشند و بر مالك مي خروشند و با علم و توانايي خود، بهشت را مسخّر مي كنند و ساده دل ها را به آتش مي سپارند.
شايد همين امروز هم، براي تو اين سؤال باشد كه چگونه سلامت و سعادت را ارزيابي كنيم و چگونه از واقعيت چشم بپوشيم و از انقلاب، در برابر اين ستمي كه بر علم و قدرت آدمي مي رود، حرفي نزنيم؛ از سلامت زبان و دل و ايماني حرف مي زنيم كه راه را بر بيش تر خدمت گذاران انسانيّت مي بندد و همه را به جرگه ي بيماران و گرفتاران ومحرومان مي فرستد. اين تحليل و اين آسيب شناسي از انسان و ذهن و قلب و عمل او چه اساسي دارد؟
همان طور كه گذشت، اساس فتنه آن جاست كه آدمي خود ار گم كرده و خود را باخته، پس آنچه كه به دست بياورد، جز سوختن او نخواهد بود، جز فرورفتن تدريجي او در جهنّم قدرت و ثروت و صنعت نخواهد بود؛ كه در سوره ي تَبَّتْ مي خواني، خسارت نعمت ها و امكانات و خسارت وجود و هستي آدمي مطرح است و با خسارت وجودي انسان، هيچ دستاوردي به جاي اين خسارت و هيچ جبراني براي اين باخت نيست؛ كه دستاوردهاي ثروت و كسب او، به تدريج او را مي سوزاند. اين آدمي است كه « حَمّالَهُ الْحَطَبِ » جهنّم خويش است و آتش افروز دوزخ خود.
اين يك اساس و اساس ديگر اين آسيب شناسي، در كفر و چشم پوشي آدمي است؛ آدمي كه از آگاهي خود چشم بپوشد و از آنچه كه يافته، به كبر و خودخواهي و يا برتري طلبي و دنيا طلبي روي برتابد و حرمت آگاهي خويش را پاس ندارد؛ توقّع حرمتي از ديگران نداشته باشد. در اين تحليل، اين شكل هاي گوناگون مذاهب نيست، كه از بودا و هندو و يهوديّت و مسيحيّت و اسلام، آدميان را تقسيم بندي مي كند و بهشتي و جهنّمي مي سازد كه در تمامي اين اديان، آن ها كه يافته اند و چشم پوشيده اند، محروم هستند و آن ها که بر يافته هاي خود استوار مانده اند، بهره مند هستند. و اين ايمان و كفر است كه سلامت و سعادت آدميان را رقم مي زند. و اين آدميان هستند كه به مؤمن و كافر و مستضعف و منافق تقسيم مي شوند. و اين نكته هم شنيدني است كه كفر متحرّك و پويا، به حقيقت مي رسد و به اسلام مي رسد؛ همان طور كه اسلام راكد، زادگاه كفر مي شود؛ كه سلمان، از كفر تا اسلام محمّد آمد و طلحه و زبير، با اسلام به دنيا روي آوردند و زرد و قرمز درهم و دينار، آن ها را به كفر و چشم پوشي كشاند.
و اساس سوّم، پس از ضلال و كفر، فسق و تجاوز است، كه آدمي سقوط مي كند و با آن كه مي داند و پاي بند است، به سويي ديگر مي رود و تا آن جا مي تازد كه به كفر و چشم پوشي و عناد سر مي گذارد. و تو اين همه را در آيات سوره ي بقره و در كنار ذكر مطابق و ذكر شديد و ذکر مستمر مي تواني ببيني و از اين همه آسيب، مي تواني از ضلال، به بيّنات و از كفر و فسق، به عزّت و حكمت حق پناه ببري و از ضربه هاي راه، به ميانه ها بازگردي و در صراط بماني و از مكر وسوسه ها و گام هاي كوتاه و بلند شيطان بيرون بيايي و در قلعه ي سلم و سلامت بنشيني.
آنچه آدمي را با روشني همراه كند و از تاريكي بيرون بياورد، بيّنات است. و آنچه تجاوز او را، به تعادل بازگرداند، عزّت و استيلاي حقّ است. و آنچه كه عقلانيّت آدمي را در اين صحنه هاي تاريكي و تجاوز سرشار مي سازد، حكمت و حكومت پروردگار است.
درباره ي بيّنات اين توضيح را بدهم كه دين، حتي اگر از توحيد و غيب و معاد برخوردار باشد و هيچ حكم و برنامه اي ديگر نداشته باشد، همين توحيد و معاد، براي نظام سازي و نظام مندي ذهن و قلب و عمل آدمي كافي است؛ چون توحيد، بر محرّك ها و انگيزه ها و بر اهداف و مقاصد و بر روابط و پيوندها، با خويش و اشياء وديگران، اثر مي گذارد. و همين توحيد، كافي است كه مرا روشن كند كه با چه كسي ازدواج كنم و از چه كسي ببرّم و براي كه مهرباني و يا خشم خويش را بگذارم. اين توحيد تا اين جا روشنگر است.
و گذشته از توحيد، آدمي كه خودرا بيش از شهادت عالم و بيش از هفتاد سال مشهود مي شناسد، براي برنامه ريزي و تقدير و تدبير خويش، نمي تواند به علم و تجربه در حوزه ي مشهود و به عقل و فلسفه و به قلب و عرفان خويش پناه ببرد؛ كه به وحي محتاج است؛ و به برنامه اي مطابق با اين قلمرو و هماهنگ با اين وسعت، محتاج است. پس اين گرايش به غيب و اين توجه به استمرار آدمي و تداوم وجودي او، تقدير و تدبيري ديگر مي خواهد. و همين است كه بيّنات، آدمي را از ضلال خويش و از ضلال سعي و مقصد و راه مي رهاند. اين گونه، نهايت و تماميّت، براي استقامت و سلامت اثر مي گذارد و با يكديگر پيوند مي خورند: « اَلنِّهايَهَ اَلنِّهايَهَ وَ الاِسْتِقامَهَ اَلاِسْتِقامَهَ ».
پس از بيّنات، عزّت و حكمت حق، جلوگير از لغزش هاست؛ كه:
« فَإِن زَلَلْتُم مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْكمُ الْبَيِّنَات فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكيمٌ ».(11)
عزّت، با قدرت تفاوت دارد. كسي كه قدرت دارد و اسير اين قدرت و گرفتار اين قدرت است، عزيز نيست. عزيز، كسي است ه راه را روشن كرده و نظام ها و سنّت هايي براي آن گذاشته، كه چشم پوشي از هدايت ها و بيّنات، بن بست و بحران و ضربه هاي سنّت ها را دارد. حتّي حرف درشت، بحران و انفجار و عصيان و درگيري و خون و درد و مرگ را پشتوانه ي خود دارد. و يا نگاه نادرست، خروج و بيرون رفتن از جايگاه و فساد و فحشاي پنهان و آشكار را دارد تا ظلم و تجاوز و بدعت و فتنه، كه مي سوزاند و همه را گرفتار مي سازد؛ كه در دنياي قانونمند و مرتبط، يك فساد، محصور نمي شود كه گسترده و زاينده است؛ مگر كه مهارش كني و در برابرش حصاري بسازي و با جبران و غفران و ستري همراهش نمايي. آن جا كه من با رفتارم، توفاني به پا مي كنم و گرد و خاكي به هوا مي فرستم، بر فرض من در ماشين محصور و در جايگاه امن باشم، آلودگي ديگراني كه من با آن ها مرتبط هستم و فرزندان من با آن ها مرتبط هستند، امن و امان مرا مي گيرد و همه را گرفتار مي سازد؛ مگر آن كه با بيّنات، به مصونيّت رسيده باشم و يا در حصن و قلعه ي سلم، راه يافته باشم.
در حضور حكيم و در محضر حكمت، خوبي و بدي و ايمان و كفر و علم و جهل و سلم و جرم، برابر نيست و يك برخورد و يك انعكاس ندارد: « أَ فَنَجْعَلُ المُْسلِمِينَ كالمُْجْرِمِينَ »؛ (12)« أَمْ نجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كالْفُجَّارِ »(13)؛ « هَلْ يَستَوِى الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ »(14)
تفاوت برخوردها و پاداش ها و مجازات ها، پا و دست لغزنده و چشم و گوش و زبان لغزنده را مؤدّب و معنا مي سازد، كه از همين قانون شرطي شدن، در سيرك ها هم استفاده كرده اند و حيوانات بي خبر را به اين حركات عجيب و اين رفتارهاي مشخص وادار ساخته اند. و همين است كه غفلت از بيّنات و چشم پوشي از نشانه ها، آدمي را با عزّت و قانون هاي حق و با حكمت و پاداش ها و مجازات هاي متفاوت او روبرو مي سازد. و اين شوك هاي مجازات و تشويق، او را خبر دار و فرمانبردار مي سازد و به سلامت رفتار و به راستي و درستي در حركات و سكنات وادار مي نمايد: « وَ الاِسْتِقامَةَ اَلاِسْتِقامَةَ ».
رنج ها و بحران هاي عمل
اگر مي خواهي مثل راهيان پيش تاز، مثل مردان مرد، با تمامي رنج ها و تلاش ها، چه در هنگام پيروزي و موفقيت، و چه در صحنه ي شكست و غربت، با دلي آرام و روحي سرشار، حركت كني و پرواز كني؛اگر مي خواهي در كنار گل هاي پرپر و ورق هاي پاره پاره ي عشق، با سوختن تمامي خرمن و برباد رفتن تمامي رنج ها، ذلتي بر خود نگيري و دوباره از ريشه برويي، بايد با تمامي مراحلي كه گذشت، از عمل به حسنات و صالحات و از تماميّت و در وجود و در سلوك و در هدف و از استقامت و درستي در برابر كفر و نفاق و ضلال و بدعت و انحراف، بايد با تمامي اين مراحل، شكست و غربت و يا پيروزي و غرور را در نظر بگيري. بحران هاي عمل در اين هنگامه ها سر مي رسند و نه تنها دستاورد و عمل، كه خود تو را بر باد مي دهند و فاتحه ي عمل و عامل را يك جا مي خوانند.
كارهاي بنيادي و حسنات و صالحات، با كارهاي طبيعي، عادي غريزي تفاوت دارد. همان طور كه گذشت، كارهاي بنيادي ريشه مي خواهد، زمينه مي خواهد، معرفت و محبّت و تمرين و تدريج را مي خواهد تا برويد تازه در معرفت، وسوسه و غفلت هست. در محبّت، عشق هاي مهاجم و جلوه هاي غارتگر هست. در تمرين، سستي و كوتاهي هست؛ تسويف و امروز و فردا هست. تو مي بيني كه چگونه با تبليغات و وسوسه هاي پنهان و آشكار، بچه هاي خوب را شكار مي كنند. تو در همين مدرسه، شاهد هستي كه دل هاي پاك را با چه فريب هايي سياه مي كنند. تو مي بيني در ميان همين ها براي بلوغ آماده شده بودند، چگونه سستي و كاهلي سر مي گيرد و كار امروز به فردا و فرداهاي ديگر واگذار مي شود.
اوّل اين كه
مي بيني بحران انتخاب و مشكل انتخاب كم نيست. آن ها كه در يك راه و در برابر يك كار خوب يا بد قرار مي گرفتند، به راحتي و بدون ترديد مي رفتند و به مقصد مي رسيدند. ولي آن جا كه دو راه خوب و بد و دو عمل خوب و بد در برابر ما پديدار مي شود، بجران معرفت و محبّت و تمرين را شاهد مي شوي؛ بحران وسوسه هاي نفهفته و آشكارا.دوم اين كه
بحران انتخاب در برابر نجدين، يك بحران است. بحران فراغت و فرصت هاي زياد هم يك بحران ديگر است. تو از بستگان ما كه گرفتار شهوت و اعتياد بودند، نمونه هايي را مي شناسي. بعضي از آن ها تا امروز ذليل و مبتلا هستند و بعضي با دعوت به جبهه و كارهاي تداركات تا خط اوّل رفتند و در يك لحظه ي محدود پرواز كردند و از تمامي گنداب ها گذاشتند. آن ها هم اگر مي ماندند، شايد دوباره آلوده مي شدند و در فراغت و فرصت از دست مي رفتند.باز جانبازهاي خسته را در نظر بگير. اين ها براي شهادت با تمام سختي هايش آماده شده بودند. ولي براي زمين گيري ها و ذلّت ها و طعنه هاي دوست و دشمن اگر آماده نشده باشند، در چنبره ي خستگي و دلتنگي و چه بسا عقب گرد و برگشت و گرفتار مي شوند.
با شور و مستي، دست افشان و پاي كوبان آمدند، ولي پرهاي شكسته و پاهاي كوفته و زمين گيري و ذلّت، برخوردي ديگر مي خواهد. و اين فرصت هاي طولاني و اين فراغت هاي سنگين، كاري ديگر و ظرفيت و ظرافت ديگري را مي طلبد.
بحران سوّم
بحران بي حاصلي و بن بست است. با سختي بذرها را كاشته اي و زمين را آماده كرده اي و آب داده اي. ولي سرما و پرنده و خوك و خرس حاصلت را بر باد داده و يا خرمنت را آتش گرفته و تمامي دسترنجت را باد برده. اين بحران، ذلّت و يأس و خود فروشي و خود باختگي را با خود مي آورد.تو مربّي جمعي بوده اي و رسول قبيله اي. با آن ها كار كرده اي و ازآن ها دل هايي را بيدار كرده ا ي و با آن ها بيعت كرده اي و پيمان بسته اي. و حالا مي بيني كه وعده هاي معاويه و تهديد هاي شام و يا طلا و نقره ي ابن زياد، همه را با خود برده و تو را تنهاي تنها، در ميان انبوهي و از دشمن گرفتار ساخته. تو چه خواهي كرد، كه عزّت و تداوم و استمرار تو را خدشه دار ننمايد. تو مي بيني كه حسين مي گويد بگذاريد تا بازگردم. و آن جا كه نمي گذارند، شهادت را با زينب و سجّاد همراه مي سازد تا عزّت و تداوم هر دو فراهم شود.
بحران چهارم
بحران شكست است. سردار جنگل با انبوه يارانش آمده و محاصره گرديده و برف ها، جنازه ي تنهاي او را در خود پوشانده اند و تمامي حرارت او را به يخ ها سپرده اند. اين جا كه مردي مي افتد و يا مبارزاني شكسته مي شوند، چه بايد كرد؟ نااميد شد؟ به چپ و راست آويخت؟ با قدرت ها وصلت كرد و با دم آن ها گره خورد؟ و يا اين كه از ريشه روييد و از شكست ها درس پيروزي گرفت و براي نقطه ضعف ها حساب باز كرد.بحران پنجم
بحران حفاظت و پاسداري از پيروزي است. اين طور نيست كه پيروزي گام آخر باشد. آن جا كه دشمن پراكنده مي شود و تو مسلّط مي شوي، تازه كار سخت تو آغاز شده؛ چون تو بايد كارها را بگرداني و با دست هاي پر، در برابر دست هاي آزاد و فارغ جبهه بگيري تا ديروز تو رها بودي و دشمن مسلّط بود و دست هايش بسته بود و تو با نفوذها و كارشكني ها، مي توانستي او را ضربه بزني و حالا او مي تواند ضربه بزند و از نقطه ضعف ها داخل شود و بحران ساز باشد.بحران ششم
بحران غرور و غفلت توست كه سرمست پيروزي باشي و به تقسيم غنايم بپردازي و يا سر تقسيم درگير شوي و متوجّه دشمن بيرون و دشمني هاي نهفته ي دوستان نباشي؛ چون دنيا و گندم ري، مي تواند دل هاي عاشق و مهربان را هم به آتش بكشاند و برادران را به جان يك ديگر بيندازد.بحران هفتم
بحران فرو رفتن در مراحل كار و چشم پوشي از هدف ها و جهت هاست. حتي اگر گرفتار غنايم نشدي و مشكل دنيا را حل كردي، ولي چشم پوشي از نيازهاي عميق و قلّه هاي سركش را داشتي، گرفتار مي شوي؛ كه فر و رفتن را به خائضين پيوستن، علامت بازيگري و از دست رفتن است؛ كه خداوند مي فرمايد: « قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فى خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ »(15)خدا را مطرح كن، سپس آن ها را بگذار، آن ها را در فرو رفتن بگذار. اين ها بازي مي كنند. آنچه خائض و فائز را از يك ديگر جدا مي كند، همين توجه به هدف و يا فرو رفتن و سرگرم شدن و به بازي نشستن است. فائز سر برآورده و رهايي يافته است و خائض فرو رفته و گرفتار است. و كسي كه در يك مرحله غرق بشود و فرو برود و از تمامي راه و از نهايت مقصد چشم بپوشد، گرفتار بازي است. و همين بازيگري، بحران سنگيني است كه چشم پوشي از نيازها و نيروهاي كارآمد را و كوتاهي در جاسازي و جايگزيني آن ها را به دنبال خواهد آورد.بحران هشتم
بحران شتاب و بدعت است. گاهي مقصد را فراموش نمي كني، ولي براي رسيدن به مقصود، از هر وسيله اي استفاده مي بري و حدود و اندازه ها را فراموش مي نمايي و حقوق و آداب را رها مي كني و براي رسيدن به پيروزي، حتّي ظلم و ستم روا مي داري.آن جا كه مالك براي ماندنِ سردارهاي دنيا طلب، به اميرالمؤمنين پيشنهاد مي دهد كه از حقوق ما به اين ها بده تا بمانند و به معاويه روي نياورند؛ با سؤالي كه از تازيانه سنگين تر است، روبرو مي شود « أتَأْمُرُنِّي أَنْ أَطْلُب النَّصْرَ بِالْجُوْرِ؟ »؛(16)آيا من پيروزي را نه با ستم و ظلم حتي با جور و جفا بخواهم؟ جور، در برابر قسط است و ظلم در برابر عدل. ظلم، به حقوق ديگران تجاوز كردن است وجور، حقوق را يكسان ندادن. و امام تو، حتّي با جفا، طالب پيروزي نيست تا چه رسد به ظلم و بدعت و تبعيض و تفاوت ها؛ كه آخر سر به اشرافيّت و طبقه هاي متعدّد و فاصله هاي بسيار مي انجامد؛ كه در تاريخ هم ديديم كه چگونه تفاوت ها و تبعيض ها، به اشرافيّت اُموي و عبّاسي رسيد. و امروز هم مي بيني كه چگونه تفاوت ها و تبعيض ها، به دسته بندي ها و چپاول هاي گوناگون گره مي خورد و چگونه الگوي مصرف را تغيير مي دهد. و چگونه چپاول گسترده را با هزار عنوان به دنبال مي آورد. براي جلوگيري از اين درياي چپاول، نبايد از آن تبعيض كوچك چشم پوشيد؛ و نه ظلم و ستم، كه جور و جفا را هم كنار گذاشت.
استقلال خير و استكثار شر؛ كم شمردن خوبي ها و زياد حساب كردن بدي ها، از خصلت راه رفته ها ست؛ چون خوبي هاي كم، تكثير مي شود و بدي هاي زياد، مهار مي گردد. همان طور كه خبوبي هاي چشم گير غرور مي آورد و بدي ها به حساب نيامده و به حقارت گرفته شده، باز مي شود و گسترش مي يابد.
عزيز دلم!اين حرف هاي كم را، دست كم نگير. اين ها، حاصل جمع تجربه هاي تاريخي و تاريخ تجربه هاست. راستي كه به اندازه ي ارزش كارها و رفعت هدف ها، كارسازي شيطان و هجوم وسوسه ها، بي امان خواهد بود؛ كه شيطان از گذشته و حزن هاي تو، كه چرا فقير بوديم و دست خالي بوديم و چه و چه نداشتيم، بر تو مي تازد؛ همان طور كه از آينده وترس هاي تو، تو را به اسارت مي كشد. اين حزن و خوف، دو راه اوست. در حالي كه نفس وسوسه ها و دنيا وزينت هايش، دو منفذ ديگر شيطان هستند، كه در دل توفان مي كند و در چشم زينت مي دهد. همان طور كه شيطان از تعلّق ها و وابستگي ها و از تردّدها و ترديدهاي همراه تو، تورا به دام مي اندازد؛ كه خودش فاش كرده: « لاَتِيَنَّهُم مِّن بَينِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمَنهِمْ وَ عَن شمَائلِهِمْ وَ لا تجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ »؛ (17)مي گويد: از گذشته و آينده؛ يعني از حزن و خوف و از چپ و راست؛ يعني از تعلّق هاي همراه و از تردّدهاي همراه، به سراغ آن ها خواهم آمد؛ مگر اين كه اين راه ها را بسته باشي و با عشق بزرگ تر، تعلّق ها را مهار كرده باشي؛ و با هدف روشن تردّدها را برداشته باشي. و با توجّه به او، از ترس رهيده باشي و با نسبت داده ها به بازدهي ها، دل خوش شده باشي؛ كه اگر خدا در دل بزرگ شد، ديگران در چشم ها خوار مي شوند و اين دل به صاحب رسيده و اين همّت بزرگ، نه از علاقه هاي ديگر مي لرزد و نه به كم قانع مي شود؛ كه اگر با بچه ها هم قاطي شد، دلباخته ي عروسك هاشان نيست و نگاهش، نگاه خود باخته ي طمعكار نيست.
بعضي چشم هاشان پر از دنياي ديگران است و زبان شان، زبان بدگويي و بي اعتنايي و حتّي بچه هاي ساده، اين برق نگاه گرفتار را مي شناسند و از بدگويي زبان و بي اعتنايي بي حساب، گول نمي خورند؛ مگر اين كه مهره ها با هم، هم دست بشوند و شيطان ها همكاري كنند.
ما چند نفر اَرْقه و بدجنس بوديم و كلاس سوّم را مي گذرانديم. طبيعي بود كه فقر و دست هاي خالي هم داشتيم؛ گر چه غرور و همّت را با شيطنت و بازي گري، بدرقه مي كرديم.
در مدرسه ي ما خانواده هاي ثروتمندي بودند. يكي از آن ها، بچه هاي مؤدّب و اتو كشيده اي داشت كه از آلمان و نمي دانم از كجا برايشان هديه مي فرستادند. يك روز صبح، ما نديد بَديدها، شاهد بوديم كه اين كودك تميز، نمي دانم چه نوع كاكائو و يك شكلاتي را با چوب ودسته ي رنگي و با چه بزرگي به دهان مي كشد. دورش جمع شديم و با نگاه هايي كه گرفتاري خود را پنهان مي كرد، زبان به بدگويي شيريني هاي غير طبيعي و آن جوري، باز كرديم. آن قدر گفتيم، كه آن كودك ساده دل و ترسو، شكلاتش را انداخت و ما چند نفري او را برديم و يكي از ما ماند و شكلات را برداشت و به زيرزميني كه پاشير آب انبار بود و انبار خاك ارهّ ي زمستان هم در كنارش بود آمديم. و همه ي رندهاي سينه چاك جمع شديم و آن شكلات بد را شستيم و براي تقسيم آن نقشه كشيديم. وقرار گذاشتيم كه هر كس دهانش را باز كند و سپس روي هم بگذرد، اگر دهانش را مي بست و با مكيدن، شكلات را مي بلعيد و بيرون مي داد، دو مرتبه حساب مي شد ورفت و برگشت آن، به حساب مي آمد.
بابا جان!دقّت را مي بيني، كه چگونه قرارها را دقيق مي كرد و از تو چه پنهان كه بارها، شكلات را با احترام زمين مي گذاشتيم و يك ديگر را مي زديم و به قرار و مدار باز مي گشتيم!
عزيز دلم!دل هايي كه مشتاق شكلات فاني هستند و با داستان زهد و ضرر، از دست ديگران، دنياها را جمع آوري مي كنند، نمي شود كه تمامي دعوا و درگيري شان در زير زمين و پاشير مخفي بماند؛ كه گاهي آشكار مي شود و با تمامي همكاري و هماهنگي، گاهي كارها خراب مي شود و هنگام تقسيم غنايم، غافل گير مي شويم و همان صاحبان شيريني و شكلات، بر سادگي خود و درگيري ما مي خندند.
عزيز دلم!كه خدا بيداري و بينايي و عشق و شيدايي را در تمامي وجود تو بارور كند و تو را از فريب ها و فريب كارها برهاند؛ مي بيني كه چقدر مشكل بر سر راه هست. و مي بيني كه چگونه بايد از مشكلات رهيد و نقطه ضعف ها را شناخت و راه هاي نفوذ شيطان را بست: « ثُمَّ الصَّبْرَ الصَّبْرش وَ الْوَرَعَ اَلْوَرَعَ ».
اين كه شيطان چيست و كيست، آيا ميكرب است؟ آيا يك مرحله از نفس است؟ آيا از جنّ است؟ و يا يك پديده ي متفاوتي است كه مثل خون در تو جريان دارد و به تو نزديك است و تو وسوسه هاي او را در گوش خود، مثل صداي تلفن؛ و بازي هاي او را در ذهن خود و زينت ها و جلوه گري هاي او را در چشم خود مي بيني و همان طور كه گذشت، حضور مستمرّ او را و مبارزه ي سنگين و مداوم او را به هنگام ارزش هاي بزرگ و كارهاي خوب و راه هاي ميان بر بيش تر احساس مي نمايي؛ كه چگونه در دل تو، آرزوها را زنده مي كند و چگونه غضب و شهوت و ترس و هوس و غرور و كبر تو را تحريك مي كند. و چگونه دنيا را و جلوهايش را برايت رنگ مي كند و چگونه حرف هاي مردم را برايت بزرگ مي نمايد. چگونه از تعلّق ها و نقطه ضعف هاي تو، بر تو، مسلّط مي شود. در هر حال، مقصود من از شيطان، همين تجربه ي مكرّري است كه تو داري و با تو رابطه دارد و مثل رسول خدا، تو را دعوت مي كند و با تو حرف مي زند و از راه هاي مختلف بر تو مي شورد. و همين دعوت هاست كه دل و چشم و گوش آدمي را پر مي كند و با خود مي برد. و در برابر همين دعوت هاست كه بايد نقطه ضعف ها و تعلّق ها را شناخت و منفذها را گرفت و با معرفت و محبّت و تمرين و با ذكر و تواصي و با امر به معروف و نهي از منكر و با جمع شدن ها و ملاقات ها و زيارت ها، راه را بر او بست و از مكرها و فريب ها، جان سالم به در برد؛ كه با علم و عقل و حلم و با معرفت و سنجش و شكيبايي، مي توان راه شيطان را بست و در برابر سيلاب تمايلات، سدّي محكم به پا داشت و به مهار آن ها دست يافت.
شايد من در اين نامه ي خيلي كوتاه، به روش هاي شيطان و راه هاي نفوذ او پرداختم. ولي اميدوارم كه با توجه و تأمّل تو، اين كم ها زياد شود و گسترش يابد.
من همين طور روش برخورد با وسوسه ها و دعوت هاي شيطان را به اختصار آوردم؛ ولي با تأمّل مي يابي، كه معرفت و محبّت و تمرين و ذكر، كارهاي تو هستند و تواصي و امر و نهي، كارهاي همراهان مؤمن تو هستند و گذشته از اين كارها و گفت و گوها، گاهي حتّي جمع شدن و ديدار كردن، خستگي ها را مي برد و وسوسه ها را مي شكند. حضور و ملاقات دوستان الهي و بيدار، حتّي بدون گفت و گو و داد و ستد، سازنده و آرام بخش است. شايد گاهي در اوج خستگي، كنار جاري نهري و يا خنكاي درختي و يا زمزمه ي شاخه ها و برگ هايي نشسته باشي و آرام و روشن و سرشار شده باشي؛ در حالي كه درخت براي تو سفارشي و امرو نهي گفت و گويي نداشته؛ ولي حضورها، سرشار كننده و تأثير گذار هستند. و در روايات هست، از جمع همراهان فاصله نگيريد، كه گوسفندهاي تنها، خوراك گرگ ها هستند: « كَما اَنَّ الشّاذَّ مِنَ الْغَنَمِ لِلذِّئبَ ».(18)تو ناچاري كه در ميان جمعي باشي و يا جمعي را بسازي و از بركت تجمّع و ملاقات ها بهره مند باشي؛ كه تواصي به حق و تواصي به صبر، از عوامل و روش هايي است كه به شهادت سوره ي والعصر، آدمي را از خسارت مي رهاند. در واقع با دستيابي به حقّ و ثبات، صبوري ميسّر مي شود تا تكيه گاه محكمي از آگاهي و معرفت و از عشق و محبّت و ايمان نداشته باشي، نمي تواني شكيبايي كني و نمي تواني دربرابر وسوسه ها و سختي ها و تكاليف استوار باشي.
بحران هاي عمل و سختي هاي عمل و مصيبت ها و گرفتاري هاي عمل، چنين صبوري و استواري ريشه داري را مي خواهد. و اين صبوري در آگاهي ودر عشق ريشه دارد؛ « كَيْف تَصبرُ عَلى مَا لَمْ تحِط بِهِ خُبراً »؛ (19)چگونه صبوري مي كني بر آنچه كه بر تمامي آن آگاهي و خبر نداري؟ کساني که تمامي راه و تمامي مراحل آن را مي دانند، آماده اند و با بلوغ به هر مرحله، شاداب هستند و با علامت ها سرخوش. اما بي خبري و محدوديت، آدمي را به يأس و خستگي مي رساند؛ كه آخر كي مي رسيم؟ و مقصد در كجاست؟
پس احاطه و آگاهي، صبوري مي زايد؛ همان طور كه عشق و علاقه، پايداري مي آفريند. در واقع، صبوري به اندازه ي عشق است. آدمي به اندازه اي كه چيزي را مي خواهد، بر آن پايدار مي ماند و در راه آن سختي ها را تحمّل مي نمايد و براي آن مقدّمه مي سازد و زمينه فراهم مي آورد. و با اختصار گفتم كه چگونه كارهاي بنيادي و ريشه دار و كارهاي آزاد و انتخابي، دير به حاصل مي نشيند و زود در معرض وسوسه ها و هجوم ها قرار مي گيرد. كارهاي طبيعي، كارهاي عادي و كارهاي غريزي، زمينه ي زيادي نمي خواهند و طبيعت و عادت و غريزه، كار آن را آسان ساخته. ولي انتخاب، آن هم در ميان كارهاي سنگين و غير طبيعي و غير عادي، كه با غريزه و شهوت و غضب آدمي هم هماهنگ نيست، سخت است. و اين بحران، بر مشكلات كار و بر سخي تكليف و چشم پوشي از هوس ها، تكيه دارد. و اين فرياد رساي امام، بر همين صبوري، صبوري و بر همين ورع و خشيّت و حذر، تأكيد دارد.
پينوشتها:
1.سخنراني شب هاي قدر، در مشهد (ناشر).
2.بحارالانوار، ج75، ص 380.
3.« فَاسْتَقِمْ كُما اُمِرْتَ »،(هود، 11)؛ استقامت و پايداري را مي رساند و استقامت به اين معني، مي تواند بر عمل و راه و بر امر و هدف باشد. همان طور كه استقامت به معناي راستي و سلامت هم، در ايمان ودر قلب و در لسان و عمل مي آيد.
4.زخرف، 54.
5.بقره، 209.
6.بقره، 257.
7.بقره، 209.
8.« وَ مِنَ النَّاسِ مَن يُعْجِبُك قَوْلُهُ فى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا »؛ بقره، 204.
9.بقره، 204 و 207.
10.بقره، 208.
11.بقره، 209.
12.قلم، 36.
13.ص، 28.
14.زمر، 9.
15.انعام، 91.
16.نهج البلاغه صبحي صالح، خطبه ي 126_1.
17.اعراف، 17.
18.نهج البلاغه ي صبحي صالح، خ127
19.كهف، 68.
صفايي حائري، علي؛ (1388) نامه هاي بلوغ، قم: انتشارات ليلة القدر، چاپ هشتم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}