• چکیده : |
راوی در این داستان، با محبوب خود كه از او دور است، واگویه میكند .محبوب او زیباست و او زیبایی را معجزه هستی میداند و از این رو زندگی را نیز زیبا تلقی میكند .راوی خاطرنشان میكند كه گاهی بر همه چیز، سایه تیرهای فرومیلغزد و جهان تلخ میشود، گمان میكند زندگی اجباری مضحك و بیهوده است، نوعی تكرار بلاهت، اما وقتی به یاد معجزه هستی ـ زیبایی ـ میافتد، جلوهای دیگر از زندگی میبینند .از نگاه او زیبایی جلوههای گوناگونی دارد :گاهی فروچكیدن قطره بارانی است از نوك برگ سبز درختی، گاهی غوطه خوردن ماهی سرخی است در تنگ بلور، گاهی پرواز كبوتری است بر زمینه نیلی آسمان، گاهی قهقهه كودكی است به هنگام دیدن اسباببازی، گاهی نگاه مهربان مادری است به فرزند، گاهی سپیدی برف است، گاهی صدای دلانگیز و كوچك جویباری است در روستا، گاهی غروب، طلوع، هلال ماه، گاهی صدای زنجره در شب، صدای باد در لابهلای شاخ و برگ صنوبرها و ...او در پایان خاطرنشان میكند :من این همه سال در جست و جوی شما بودم .به هر سو رو میكردم، خود را میدیدم و به خود میرسیدم، با خود بودم، در خود، برای خود ...میدیدم كه تهی و تهیتر میشوم .خسته شدم .از پا درآمدم .اما اكنون آسودهام .میتوانم ادعا كنم كه خود را یافتهام . به جست و جوی خود، در خود، ادامه میدهم و شما را مییابم .شما را یافتهام و بسیار شادمانم .میتوانم بگویم با یافتن شما به سعادت رسیدهام ."" |