• چکیده : |
,"در تپهای، چند خانة گلی بود كه جمع كثیری از بینوایان و تهیدستان در آنجا زندگی میكردند. یكی از این خانهها متعلق به «حسین بالا» و همسرش «سكینه» و پسر خردسالش «كامران» بود. زمستان بود و چند روز میشد كه آنها زغال نداشتند و تا صبح از سرما لرزیدند. حامی بینوایان «حاج مراد» و «حاج رضا» بودند كه حاج مراد در گذشته بود و حاج رضا در بستر بیماری بود. حاج مراد ثروت خود را به نام تنها پسرش «رسول» كرده بود و وصیت نموده بود كه قسمتی از ثروتش را وقف بینوایان كند، اما پسرش كه مردی ثروتدوست بود، از این كار امتناع كرده و به مالاندوزی مشغول بود. سكینه همسر حسین بالا در خواب حاج مراد را دیده بود كه از او تقاضا میكرد، به حسینبالا بگوید كه نزد رسول رفته و به او توصیه كند كه به وصیت پدرش عمل كند و از بینوایان دستگیری نماید. حسین بالا بعد از گفتن این خواب به رسول توسط او تحقیر شده بود و رسول بعد از آن دچار كابوسهای وحشتناكی میشد. زمانی كه تصمیم گرفت اندكی به بینوایان كمك كند خبردار شد كه بازار آتش گرفته و ثروت او برباد رفته است. از طرفی حسین بالا در ادامة زندگی با وقایع تاثرانگیزی روبهرو میشود كه انعكاس كامل وضعیت بینوایان و تهیدستان است، در جامعهای كه عدهای به مالاندوزی مشغول شدهاند." |