| • چکیده : |
,"روزی سلطان آذربایجان تصمیم گرفت با لباس مبدل به شهر برود و از احوال شهر باخبر شود. در میان راه با جماعتی برخورد و اظهار كرد كه دزد است. از قضا آن جماعت هم دزد بودند و آن شب قصد دستبرد به قصر سلطان را داشتند. هریك از آن دزدها دارای قدرت شگرفی بود؛ یكی چشمان تیزبین، دیگری گوش تیز و آن‌یكی بینی تیز و دزد آخری قدرت زیادی داشت. بالاخره وقتی به گنج سلطان رسیدند در حین دزدی سلطان فرار كرد و به نگهبانان دستور داد که آنان را دستگیر كنند. همة دزدها با دیدن سلطان در لباس خودش متعجب شدند. سلطان آنها را بخشید و به وزیر دستور داد كه با توجه به قدرت‌های آنها كار آبرومندانه‌ای را به آنها واگذار كند، به شرط این كه دیگر دزدی را كنار بگذارند. این‌گونه بود كه دزدها زندگی جدیدی را شروع كردند. این داستان اقتباسی است از یكی از حكایت‌های «مثنوی» كه با ابیاتی از آن و معانی واژه‌های دشوار در پاورقی‌ها همراه است." |