• چکیده : |
,"در پشت كوههای بلند و سر به فلك كشیده جنگلی وجود داشت كه به علت نامعلومی در حال سوختن بود. تمام حیوانات در حال فرار بودند، در این میان تنها دو شیر، كه با هم پسرعمو بودند و در عین حال هریك خود را سلطان جنگل مینامیدند، به خاطر علاقه به قدرت و حكومت بر جنگل سخت مشغول جنگ با یكدیگر بودند. آن دو سخت با هم جنگیدند و سرانجام هر دو در آتشسوزی مردند. این دو شیر هریك دو فرزند، یك دختر و یك پسر، داشتند و قبل از مرگشان به پسرهایشان وصیت كردند كه راه پدرانشان را ادامه دهند. یكی از آن دو "شیر قهوهای" نام داشت و دیگری "شیر نقرهای" بود. چون پدر شیر نقرهای حیوان مغرور و بیسوادی بود به پسرش جنگیدن را توصیه كرده بود. اما پدر شیر نقرهای به پسرش نصیحت كرده بود كه قبل از انجام هر كاری فكر كند. شیر قهوهای و شیر نقرهای بعد از مرگ پدرانشان با هم به گفتوگو نشستند و شیر نقرهای به شیر قهوهای پیشنهاد داد كه جنگل را به دو قسمت تقسیم كنند و هریك بر قسمتی از جنگل حكومت كنند. شیر قهوهای ابتدا مخالفت كرد ولی بعد وقتی پیشنهاد را منصفانه دید موافقت كرد. بعضی از حیوانات جنگل كه از این توافق بین دو شیر ناراحت بودند و آن را به زیان خود میدیدند، سعی كردند به هر طریقی باعث نابودی این دو سلطان جنگل شوند. اما موفق نشدند و سرانجام صلح و صفا برای همیشه بین آن دو برقرار شد." |