• چکیده : |
,"در خانهی بیبی رعنا جوجه خروسی زندگی میكند كه نه بازی میكند نه گردش. حتی قوقولی قوقو هم نمیكند. او فقط خیالبافی میكند. روزی او دانهای را میخورد و میگوید: "اگر این دانه جادویی بود و من با خوردن آن بزرگ و پرزور میشدم چقدر خوب میشد". ناگهان سكسكهای میكند و كلی بزرگ میشود. او با هرسكسكه مانند بادكنك باد میشود. همه از ترس پا به فرار میگذارند. جوجه خروس خوشحال میشود و میخندد و شروع به آزار و اذیت دیگران میكند. تا این كه كلهاش به در گیر میكند و فریادزنان كمك میخواهد اما كسی كمكش نمیكند. او التماس میكند و قول میدهد كه دیگر كسی را اذیت نكند. دوستانش كه میبینند او پشیمان شده قبول میكنند كه نجاتش دهند. زنبورك از راه میرسد و با نیشش بدن او را سوراخ میكند و باد خروس از آن سوراخ كوچك خالی میشود. و همانطور كه كوچك میشود بیحال روی زمین میافتد. بیبی رعنا وقتی جوجه خروسش را با آن حال میبیند مشتی آب به صورت او میپاشد. جوجه خروس یكدفعه از جا میپرد و میفهمد همهی این اتفاقها مثل همیشه در خیال بوده است." |