• چکیده : |
,"در شهر زلزلهزده، تمام خانهها ویران شده بود و چیز سالمی به چشم نمیخورد. عدهای آمده بودند تا خاكهای باقیماندة مدرسة شهر زلزلهزده را با كامیون ببرند. مردم معلم پیری را مشاهده كردند كه به یاد بچههای مدرسه اشك میریخت. ناگهان گویی كه چیزی به یاد او آمده باشد، جلو رفت و كاغذهایی را كه روی زمین ریخته بود جستوجو كرد تا آنچه را كه دنبالش بود، یافت. آن نقاشی دخترك بود. او آن را به طرف جمعیتی كه حیران و سرگردان بودند گرفت؛ اما هیچكس دخترك را به یاد نیاورد، آنها به او مهر دیوانگی زدند. معلم پیر از بالای تل آوار پایین آمد، در حالی كه نقاشی را با تمام خاطراتی كه پشت آن خوابیده بود روی تل جا گذاشت و لحظهای بعد بلدوزر خاك را شكافت تا آن را داخل كامیون بریزد." |