| • چکیده : |
,"در شب كریسمس كه هوا سرد و برفی بود، پسركی در حالی كه پاهای برهنه‌اش را روی پیاده‌روی یخ‌بسته جابجا می‌كرد تا سرما كم‌تر آزارش بدهد، صورتش را به شیشة سرد فروشگاه چسبانده بود و داخل ویترین را تماشا می‌كرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد. گویی با نگاهش نداشته‌ها از خدا طلب می‌كرد. زنی كه قصد ورود به فروشگاه را داشت پس از نگاهی به پسرك وارد فروشگاه شد. چند دقیقه بعد در حالی كه یك جفت كفش در دستش بود بیرون آمد و آن را به پسرك داد. پسرك پس از گرفتن كفش‌ها با نگاهی خوش‌حال از زن پرسید: شما خدا هستید؟ زن گفت: نه پسرم من تنها یكی از بندگان خدا هستم و پسرك گفت: می‌دانستم كه با خدا نسبتی دارید. داستان یادشده «منسوب به خدا» نام دارد و یكی از داستان‌های كوتاه مجموعة حاضر است. این مجموعه حاوی داستان‌های كوتاه و ساده، اما حاوی معانی عمیق است و از منابع مختلف گردآوری شده و به دو زبان فارسی و انگلیسی به چاپ رسیده است." |