| • چکیده : |
,"راوی در این داستان پستمدرنیستی، با مشاهدهی جنازهی فردی با نام "ژه" ـ كه در دریاچهی سن سیكست زیر یخ مانده ـ داستان زندگی وی را از زمان كودكی تا لحظهی مرگ با پرداختی شاعرانه روایت میكند. به تصریح وی: "ژه دوهزار و سیصد و چهل و دو روز از مرگش گذشته بود كه شروع به لبخند زدن كرد. در ابتدا هیچكس این لبخند را نمیدید. بر سر چیزهایی كه هیچكس نمیبیند چه پیش میآید؟ رشد میكنند. هرچیزی كه رشد میكند در ناپیدا رشد میكند و با گذشت زمان، قدرت بیشتر و مكان بیشتری میگیرد. پس لبخند ژه كه از دوهزار و سیصد و چهل و دو روز پیش در دریاچهی سن سیكت در ایزر غرق شده بود، تشعشع روزافزونی را آغاز كرد..."." |