• چکیده : |
,"لباسی كه به تازگی خریداری شده، از ترس این كه مبادا صاحبش هرگز او را به تن نكند، در شهر به راه افتاده و سعی میكند كسی را بیابد كه آن را بپوشد. او از سایه، درخت، گوسفند، مرد گدا، یك پسربچه، مردی چاق، و مرد دونده میخواهد كه آن را به تن كنند، اما هریك از آنها دلیلی برای نپذیرفتن این خواهش دارند تا این كه زن جوانی كه دلش به حال لباس سوخته، او را همراه خود به منزل نامزدش میبرد تا به وی هدیه كند. نامزد زن جوان به محض دیدن لباس، با خوشحالی اظهار میكند كه از صبح به دنبال این لباس گم شدهاش میگردیده است. او پس از پوشیدن لباس، همراه با نامزد خود به بیرون میرود و در بین راه، لباس تمام آنچه را كه دیده برای آن دو بازگو میكند." |