• چکیده : |
,"روزی روزگاری مرد بخشندهای كه ثروت زیادی داشت، در شهری زندگی میكرد. مرد بخشنده یك دوست دانشمند داشت كه با او به گفتگو مینشست و هدایای ارزشمندی به او میداد. یكی از نزدیكان مرد بخشنده به دوستی او با دانشمند حسادت میكرد. به همین دلیل به مرد بشخنده گفت كه دانشمند از او بدگویی میكند و میگوید كه دهان مرد بخشنده بوی بد میدهد. آن شب مرد حسود، دانشمند را برای شام به خانهاش برد و سیر فراوان به او خوراند. فردای آن شب مرد بخشنده متوجهشد كه دانشمند جلوی دهان و بینی خود را میگیرد. با خود گفت پس آنچه شنیدهام راست است. سپس پاكتی برای دانشمند آورد و از او خواست تا نزدیكی از دوستانش برود و از او پاداشی بگیرد. مرد حسود كه تعجب كرده بود در راه پاكت را از دانشمند گرفت تا خود پاداش را بگیرد ولی بهجای پاداش كتك مفصلی از دوست بخشنده دریافت كرد چرا كه در نامه چنین نوشته شده بود: «آورندهی نامه مردی حیلهگر و دروغگوست تا میتوانی او را كتك بزن.»" |