• چکیده : |
,"سالها پیش در دهكدهی دوردستی مرد هیزمفروش با خانوادهاش در كلبهی كوچكی زندگی میكرد. او هر صبح با الاغش به جنگل میرفت و پس از جمعآوری پشتهای هیزم به بازار رفته و آن را به فروش میرساند. تا اینكه یك روز بیمار شد و ناچار گشت الاغ را بفروشد. چندین روز گذشت و او كمكم بهبود یافت. وقتی بار دیگر به جنگل رفت با تعجب پشتهای هیزم دید، اما به آن دست نزد و خود مشغول جمعآوری هیزم شد. او هر روز میدید كه پشتهای هیزم به پشتهها اضافه میشود، تا این كه در روز پنجم با كمال تعجب شیری را دید كه سخن میگفت. شیر با او دوست شد و از او خواست كه دربارهی او با هیچكس حرف نزد. او هرروز به مرد كمك میكرد و بدینترتیب كمكم اوضاع زندگی وی بهتر میشد تا آنجا كه توانست یك اسب بخرد. تا اینكه یك روز او مجبور شد این راز را با همسرش درمیان بگذارد. بر اثر افشای این راز و ماجراهایی كه پس از آن پیش آمد دل شیر شكست و در پی آن دوستی آن دو نیز به پایان رسید. اما شیر قبل از این كه برای همیشه برود به مرد گفت: سر شكسته پس از مدتی دوباره بهبود مییابد ولی قلب شكسته نه." |