• چکیده : |
,"نازگل با مادربزرگش در روستایی سرسبز و باصفا زندگی میكرد. در شبی زیبا كه برف همهجا را پوشانده بود، نازگل كنار پنجره غمگین نشسته بود و برفها را نگاه میكرد. او با این كه مادربزرگش را خیلی دوست داشت و با همكلاسیهایش دوست بود، اما احساس تنهایی میکرد. او كسی را میخواست كه همیشه در كنارش بماند و با مهربانی حرفهایش را بشنود. نازگل تمام آن شب برفی را به فكر تنهایی خودش بود و در دلش آرزو میكرد كه دوست خوبی داشته باشد، ناگهان فكری به ذهنش رسید، او میخواست یك آدم برفی با چهرهای خندان، مهربان و تپلی بسازد و دوست داشت صمیمیترین دوستش آن شكلی باشد. بنابراین شروع به ساختن آدمبرفی كرد و نام آن را مهربان گذاشت. این كتاب همراه با تصاویر، با موضوع اجتماعی، برای گروه سنی «ب» به نگارش درآمده است." |