• چکیده : |
,"شب طوفانی سختی بود، «پگی» سعی میكرد بخوابد، صداهای وحشتناكی از بیرون به گوش میرسید. صبح روز بعد پگی به دیدن دوستش «خرسی» رفت و از او پرسید: «تو بودی كه دیشب به پنجرة اتاق من میكوبیدی؟» خرسی جواب داد: «نه، آن موقع من خواب بودم.» شب خرسی كنار پنجره پگی نگهبانی داد تا دوستش بخوابد، اما همین كه پگی چشمهایش را روی هم گذاشت دوباره از پشت پنجره صدایی آمد. پگی فریاد زد: «این هیولاست!» خرسی در حالی كه سعی میكرد نخندد پرده را كنار زد و گفت: «هیولای تو فقط یك شاخة درخت است كه باد آن را به پنجره میكوبد» پگی خجالتزده شد و دریافت كه هیولای جنگل وجود ندارد. خرسی رفت و پگی نفس راحتی كشید و به خواب رفت." |