• چکیده : |
,"در این داستان، پسر خود را به صندلی بسته و روی آن چرخ میخورد. تصویر مادرش از جلوی چشمانش میگذرد و خاطرات كودكی را یكی پس از دیگری مرور میكند. چشمهایش را باز میكند و دوباره میبندد، خود را مانند جسدی میبیند كه بر روی صندلی خشكش زده است. به ناگاه نوری را میبیند كه به سان خورشید است و دو چشم زیبا دارد و او نمیداند كه این نور چیست، روزها و شبها به دنبال این نور میگردد، اما آن را نمییابد. و این نور همچون كابوسی هرشب به سراغش میآید. پسر ناامید از یافتن آنچه به دنبال آن است، تصمیم تازهای میگیرد." |