• چکیده : |
,"خداوند، در روزگار پیری "زكریا"، پسری پاكیزه به نام "یحیی" را به او عنایت كرد. رحمت و لطف خدا به یحیی به حدی بود كه وقتی خدا را صدا میزد، خداوند بیدرنگ میفرمود: "بله ای یحیی!" و از پارسایان برجسته بود و از كودكی عقل سرشار داشت و عاشق عبادت بود. بسیار از خدا میترسید و به همین دلیل هرگاه پدرش میخواست امت را موعظه كند به اطراف نگاه میكرد و اگر یحیی را در میان جمعیت میدید از بهشت و دوزخ سخنی نمیگفت. روزی خبر رسید كه "هیرودیس"، حاكم فلسطین، عاشق "هیرودیا، دختر برادر خود شده و قصد ازدواج با وی را دارد. یحیی با صراحت اعلام كرد كه این ازدواج برخلاف دستورات تورات و حرام است. همین مساله دشمنی حكومت با وی را سبب شد و سرانجام حاكم، به خواست هیرودیا، دستور دستگیری وی را صادر كرد. در مجلس شاه، سر از بدنش جدا كردند. اما قطرههای خونش كه به زمین ریخت تا مدتها میجوشید و به هیچ راهی آرام نمیگرفت. در زمان حمل? "بخت النصر"، وی برای از جوشش انداختن این خون، تمام مردم شهر را در آن مكان گردن زد و پس از مرگ آخرین نفر، خون از جوشش بازایستاد. "ارمیا"، یكی از پیامبران بنیاسرائیل، در این باره گفت به علت بدیها و ظلمی كه مردم دیدند و در مقابل آن قیام نكردند، چنین اتفاقی افتاد." |