• چکیده : |
,"پادشاهی، پسری داشت كه همواره از ازدواج كردن امتناع میكرد. روزی پادشاه علت را از او جویا شد تا این كه دریافت پسرش خواهان ازدواج با دختری است كه زادهی پدر و مادر نباشد. پادشاه برای برآوردن این آرزوی پسر به راه افتاد و پس از جستوجوی بسیار با پیرمردی روبهرو شد. پیرمرد خطاب به پادشاه به رودخانهای كه در ساحل آن یك نیزار بود، اشاره كرد و از پادشاه خواست تا یكی از نیها را كه از همه زیباتر است، با چاقویی، كه تاكنون با آن چیزی بریده نشده، ببرد، سپس آن را به داخل آب بیندازد تا نی به دختری زیبا تبدیل شود. پادشاه نیز با عمل به این گفتهی پیرمرد با دختری زیبا با نام "یقگنوهی" روبهرو شد. پادشاه با مشاهدهی دختر به او گفت كه صبركن تا لباس و پیش خدمت برایت بفرستم. با رفتن پادشاه یكی از كولیهای منطقه دختر زیبا را خفه كرد و خود به جای او منتظر فرستادگان شاه شد. فرستادگان، با ورود به این نیزار با دختری زشت و سیاهرو روبهرو شدند. اما در این حال دختر به آنها گفت كه مرا آفتاب سیاه كرده است. اما یقگنوهی كه پس از مرگ به ماهی و درخت تبدیل شده بود، سرانجام به شكل اولیهی خود درآمد و آن كولی زشت را از پای درآورد و سرانجام با شاهزاده ازدواج كرد. داستان "یقگنوهی" به خط كرل و برای گروه سنی "ب" و "ج" به نگارش درآمده است." |