• چکیده : |
,""چارلی" مردی شكستخورده است. كارش را از دست میدهد و خانوادهاش را ترك میكند. او كه زمانی قهرمان بیسبال بود حال به مردی خسته و دایمالخمر تبدیل شده و وقتی میفهمد به عروسی تنها دخترش دعوت نشده، به كلی دچار ناامیدی میشود و تصمیم میگیرد خود را بكشد، او برای این كار شهر كوچك زادگاهش را انتخاب كرده اما پیش از رسیدن به آنجا از جاده منحرف شده و با یك تابلوی عظیم برخورد میكند. چارلی زخمی و خسته خود را به خانهی دوران كودكیاش رسانده و در كمال تعجب متوجه میشود مادرش ـ كه هشت سال قبل مرده ـ آنجاست و طوری به چارلی خوشامد میگوید كه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. روز بعد چارلی همراه مادر به دیدن افراد مختلفی میرود كه قطعا مطمئن است همهی آنها سالها پیش درگذشتهاند. چارلی در این گردش همراه با مادر در خصوص فداكاریهای وی پس از این كه پدر آنها را ترك كرد، اطلاعات بسیاری به دست میآورد. مادر در این یك روز عجیب تمام محبتش را نثار او میكند و سعی دارد با راهنماییهای دوستانه و محبتآمیزش تكههای خرد شدهی زندگی چارلی را بار دیگر كنار یكدیگر قرار دهد. چارلی در آخرین دقایق روز صداهایی میشنود كه او را به نام صدا كرده و از او میخواهند تا چشمهایش را باز كند. او به هوش آمده و خود را در صحنهی تصادف مییابد در حالی كه امدادگران و پلیس او را در خود گرفتهاند. چارلی پس از این واقعه، زندگی خویش را بازیافته و زندگی را از سرمیگیرد." |