• چکیده : |
,"در كنار یك رودخانه و در خانهای قدیمی و متروكه، كه برای اسكان موقت كودكان در نظر گرفته شده بود، دوازده كودك زندگی میكردند. آنها فقط برای سه ماه باید آنجا میماندند تا پس از آن بین شهرها پخش شوند. هیچیك از آنها پدر و مادر و یا حتی قوم و خویش نداشت. همهی آنها از اوضاع ناراضی بودند. فقط دختر لاغری، كه درست دوازده سال داشت، نسبت به اوضاع نگران شده بود و فكر میكرد كه باید چیزی كم باشد. روزی او به شهری، كه در آن سوی رودخانه بود، رفت و دریافت كه مردم از زندگی خود لذت نمیبرند. ناگهان ایدهای به ذهنش رسید كه با انجام آن باعث خوشحالی مردم شهر گردید؛ در حالی كه خود از آنجا رفته بود." |