• چکیده : |
,"«یواكیم» متوجه میشود كه پدرش برای درمان بیماری عصبیاش باید مدتی در بیمارستان روانی بستری شود. با رفتن پدر، او احساس تنهایی میكند. دوستانش به او میگویندكه پدرش یك دیوانة زنجیری است، اما یواكیم پس از ملاقات با پدر درمییابد كه گفتههای دوستانش صحت ندارد. پدر پس از مرخص شدن از بیمارستان میخواهد كه مدتی تنها و دور از «یواكیم» و مادرش باشد و این باعث نگرانی یواكیم و مادر میشود. سرانجام پدر درمییابد كه نمیتواند با همسرش زندگی كند و از یواكیم میخواهد كه زندگی با یكی از آنها را انتخاب كند. اما یواكیم هردو آنها را دوست دارد و میخواهد هرسه باهم زندگی كنند." |