• چکیده : |
,"در زمانهای قدیم در سرزمین كنعان پیامبری به نام "یعقوب" زندگی میكرد. او دوزاده پسر داشت كه كوچكترین آنها "یوسف" نام داشت. به یعقوب الهام شده بود كه یوسف به مقام بالایی میرسد. به همین دلیل یعقوب بسیار به او علاقهمند بود. این امر سبب شد تا پسران دیگر یعقوب به یوسف حسادت كنند تا جایی كه تصمیم گرفتند او را از بین ببرند. به این ترتیب یوسف توسط برادرانش درون چاهی انداخته شد. برادران یوسف پیراهن وی را به خون گوسفند آغشته كردند و نزد یعقوب رفتند و گفتند یوسف را گرگی خورده است. اما یعقوب دریافت كه پسرانش دروغ میگویند و آنقدر گریه كرد تا نابینا شد. روز بعد كاروانی یوسف را پیدا كرد و همراه خویش به مصر برد. رییس كاروان او را به عزیز مصر فروخت و چند سال بعد یوسف جوانی زیبا و دوستداشتنی شد. همسر عزیز مصر كه "زلیخا" نام داشت به یوسف علاقهمند شد و این امر مشكلات بسیاری را برای یوسف ایجاد نمود تا آنجا كه مدتی را به زندان افتاد. اما در نهایت با اثبات بیگناهیاش از زندان آزاد شد و طی حوادثی باردیگر پدرش را ملاقات كرد و با این دیدار یعقوب (ع) دوباره بیناییاش را به دست آورد." |