• چکیده : |
,"در یك دشت، مورچهای تنها زندگی میكرد و دوستی نداشت. روزی او تصمیم گرفت برای خویش دوستی بیابد. او نخست میمون را دید و از او خواست تا با یكدیگر دوست باشند. میمون قبول كرد و مورچه دم او را گرفت تا با پریدن از شاخهای به شاخهی دیگر با او بازی كند. اما مورچه كه سرش گیج رفته بود دانست كه میمون دوست مناسبی برای او نیست. سپس او با یك قورباغه آشنا شد و برای شنا با او به داخل بركه رفت و در حالی كه غرق میشد با فریاد كمك خواست. در این هنگام زرافهای او را نجات داد. و مورچه كه از مهربانی زرافه به وجد آمده بود از او خواست تا با یكدیگر دوست شوند. سرانجام زرافه قبول كرد و آنها دوستان خوبی برای یكدیگر شدند." |