ناشناس ( تحصیلات : لیسانس ، 28 ساله )

سلام خسته نباشید

من7 ماهی هست ازدواج کردم

خیلی حس بدی به همسرم پیدا کردم

قولهایی قبل ازدواج داده بود که کلا زد زیرش

چند روز پیش که بحثمون شد خیلی تحقیرم کرد

خیلی ناامیدم کمکم کنید..؟

مدیر عزیز میدونم سرتون شلوغه اما بخونید حرفامو

پدرو مادرم دوسال پیش طلاق گرفتن من و خواهرم رفتیم شهرستان پیش پدرم با مادرم که تهران بود تماس گرفت گفت فرستادیشون لباسهای زیر زنمو بشورن..

عذر میخوام

بعدش نصفه شب که خواب بودیم انداختمون بیرون گفت دزدی کردید..

کلانتری اومد کلی کتکمون زده بود

برادر بزرگترم که سالها پیش با پدرم دعواش شد از ایران رفت

من وخواهرم اومدیم تهران و مادرم میگفت باید بری سر کار من لیسانس الهیات دارم خیلی گشتم وکار مناسب پیدانکردم و به کارهای متفرقه رو آوردم فروشندگی و خیاطی و...خسته شدم افسردگی گرفتم مادرم همش اصرار داشت باید برم کار...

باهاش بحثم شد روحم آزرده بود بس که مزاحمم شده بودن..گفت باید پول بیاری حتی شده از راه بد...

دنیارو سرم خراب شد هرروز بحث و دعوا من که27سالم بود کتکم میزد..وسیله هامو جمع کردم رفتم پرستاری یه پیرزن شبانه روزی که پدرمو تحریک کردن اومد شکایت کرد که از خونه فرار کرده از کلانتری بارها بهم زنگ زدن منم کارمو ول کردم رفتم اما بعدش دیگه سرکارم قبول نکردن چون سالمند رها کرده بودم مادرو خواهرم تو کلانتری گفتن ما خونه راش نمیدیم و من که دیگه جایی نداشتم فرستادنم بهزیستی

خیلی برام عذاب آور بود...

الان یسال و شش ماهی هست کاملا ازشون بیخبرم

مادرم تا حالا صیغه چند نفر شده.پدرم ازدواج کرده

من بعد یه هفته که بهزیستی بودم وچون سنم بالا بود گفتن نمیتونن ساپورتم کنن ومن دوباره کار پرستاری پیدا کردم

چند ماهی پرستار بودم خیلی خسته کننده بود کل هفته خونه بودم و اصلا اجازه نداشتم سالمند رها کنم

من الان بایه مرد متولد۴۹ ازدواج کردم

دوتا بچه داره

اوایل رفتارش نمیگم عالی بود خوب بود اما الان رفتارش تغییر کرده..

همه چیو در مورد من میدونه قول داده بود خانوادمو نکوبه تو سرم چند ماه پیش بحثمون شد کوبید...که همچین کسی هستی همچین خانواده ای داری

من کسیو ندارم مادرش و خودش گفته بودن که با مادرش درد دل کنم چند روز پیش دعوامون شد زنگ زدم بامادرش درد دل کنم همسرمم زنگ زده میگه این ایراد داره بچه هامو فوش میده از صبح تاشب دعواشون میکنه

درحالی که همبازی بچه هاش شدم نمیذارم یبار بدون غذا برن مدرسه اینم عوض تشکرشه...

قلبم به درد اومد ..میگه حقته چرا به مادرم زنگ زدی

خودش اصلا به حرفام گوش نمیده میگم بیا مشکلاتمونو با حرف زدن درست کنیم چرا بحث و سردرد...

نه عروسی نه هدیه ای....

من خیلی حس میکنم نابود شدم

چرا اصلا بهم توجه نمیکنه

حتی یه حلقه ازدواجم نگرفت باپول خودم گرفت گفت بعدا بهت میدم..الان هفت ماه از ازدواجم گذشته

من یه دختر بودم با هزار آرزو

خیلی از زندگی ناامیدم

چند بار مریض شدم منو برد دکتر هزار بار منت مریضیمو گذاشته

خیلی خصیصه اصلا خرجم نمیکنه

من حتی آرایشگاهم نمیرم

میشه بهم بگیدحس عروس بودن نو عروس بودن چطوریه؟همش میگه ندارم

بمن میگه لپ گلی_ دهاتی

میگه پول سرویس طلاتو دادم دکترت

میگه پولی که خودم باید برم دکتر دادم دکتر تو

چون جهیزیه ای نیاوردم میگه تو این خونه هیچی مال تو نیست

بهم بگید من بی کس من بی پناه چیکار کنم؟

هرشب کارم شده گریه
یبار نشد بیاد آرومم کنه بگه غصه نخور

خانوادم نمیدونن من ازدواج کردم

پدرم پیام فرستاده برم با پسر زنش ازدواج کنم

اگه بدونه من با این مرد ازدواج کردم دیگه نگاهمم نمیکنه

همسرم از وقتی به مادرش اون دروغهارو گفت دیگه اصلا بهش اعتماد ندارم..

ببخشید حرفام طولانی شد

تو رو خدابگید من چیکار کنم؟

حس میکنم اونقد خورد شدم و شکستم دیگه امیدی برای زندگی کردن ندارم...خیلی احساس خستگی میکنم

کمکم کنید

من نمیخوام از همسرم جدا شم کمکم کنید زندگیمو بهتر کنم شوهرم یکم خوش اخلاق شه

امروز بابچه اش دعواش شد خیلی باهاش دعوا میکنه از خونه بیرونش میکنه

بارها بهش گفتم کارش درست نیست...اما هربار میگفت دخالت نکن
امروز گفت بتوچه چرا فضولی میکنی تو کاری که بتو مربوط نیست....

لطفا بگید من چیکار کنم؟؟؟

خیلی میگذرم از رفتارای همسر و پسراش..دلم میخواد باپسراش عین رفیق باشم اما همسرم این اجازه رو نمیده میگه اینا پرو هستن و بیشتر بهت بی احترامی میکنن..میگه جز سلام وعلیک حرفی نزنید..

پسر کوچیکش میخواد انتخاب رشته انجام بده میدونه من انسانی خوندم میگه خنگا انسانی میخونن..
اوایل ازدواجمون وقتی همسرم خونه نبود دوتا پسراش باهم وقتی داشتم مسواک میزدم میگفتن انگار داره کاشی مستراح فرچه میزنه..

میشه راهی بگید که من چطوری میتونم حرفاشونو همش تو ذهنم نیارم چطوری فراموش کنم

؟؟

گاهی اونقد ناامید وخسته میشم که حتی حال و حوصله درد و دل ندارم همش باخودم میگم یعنی میتونم به این مشکلات غلبه کنم...

دلم میخواد چند روز تنهای تنها باشم فقط بخوابم هروقت خواستم بیدار شم..حس میکنم ذهنم و روحم خیلی خسته است..اما امکانشو ندارم این خستگیو از خودم دور کنم..چیکار کنم

الان با همسرم خوبیم اما توهین وتحقیراش همش میاد تو ذهنم بامشغول شدن به کار هم نتونستم ازذهنم دورش کنم

من بخشیدمش اما راهی بگید حرفاش از ذهنم بره...گرچه بابحث کوچیکی دوباره مطمئنم تحقیرم میکنه

من با مردی ازدواج کردم که بچه داره..

پدرو مادرم اصلاتو قید من نیستن حتی زنگ نمیزنن حالمو بپرسن..
اوایل همسرم میگفت دعوامونم شد به مادرم پناه ببر..

حالا مادرش باهمسرم مشکل پیدا میکنه به پسرای همسرم میگه محمد رفتارش طوریه که زن رو پرو میکنه خونشون بودم هیچی نگفتم حالا بعد چند روز پسرش به باباش همونارو تکرار میکنه

منم از دیروز باهمسرم بحثمه که چرا هیچی بهشون نمیگی

کمکم کنید زندگیم داره متلاشی میشه من هیچکسیو ندارم وهمسرم داره ازین قضیه سوءاستفاده میکنه خیلی حس ناامیدی دارم کمکم کنید..نه به مادرش چیزی گفت نه به پسرش...اعتراض هم میکنم همش توهین میکنه تحقیرم میکنه..کمکم کنید؟


مشاور (خانم امانی)

مشاوره خانواده
با عرض سلام و تقدیم احترام خدمت شما پرسشگر محترم! ارتباط شما با ما گویای این است که در صدد انتخاب مسیر صحیح هستید و امیدواریم ما نیز راهنمای خوبی برایتان باشیم.
دوست عزیزم خیلی زندگی سختی داشتید ، زندگی پر از تحقیر و تنهایی و عدم نوازش وبا دریافت نکردن محبت و حمایت روزگار گذرانده اید اما به شما تبریک می گویم که توانسته اید در این شرایط بغرنج و بحرانی زندگی سالمی را انتخاب کنید و در دام گناه نیافتادید در صورتی که حتی به صورت علنی از سوی مادر به شما پیشنهاد می شده که برای در آوردن خرج خود به هر عمل ناشایستی تن دهید و به خود می بالم که افتخار پاسخگویی به خانمی این چنین قوی که با وجود مشکلات فراوان راهی بدون لغزش را انتخاب کرده است درست است که شاید در انتخاب همسر عجله کرده باشید و یا به خاطر شرایطتان از خیلی از خواسته هایتان گذشته اید و معیارهایی را که دیگردختران جوان دارند را نداشته اید  ،اما باید بگویم باز هم انتخاب درستی کردید و آن انتخاب ازدواج بوده است .
در پاسخ به مواردی ذکر کردید لازم است به چند نکته اشاره کنم:
  1. در جایی از اینکه شاید مشاورین فرصت نکنند  و سوال شما را به علت طولانی بودن نخوانند و سرسری رد شوند،باید بگویم که هدف تیم  مشاوره راسخون  این است که بتوانند باری از مشکلات مردم کشور عزیزمان را بردارند و بنده نیز مانند سایر همکارانم وظیفه خود می دانم که سوال شما را با جان و دل بخوانم و باید بگویم نه یکبار که چند بار خوانده ام.
  2. شما پدر و مادری داشتید که حمایتی و محبتی برای شما نداشتند و باعث خوردن زخم های زیادی در زندگی به شما شده اند و بعد از ان ها نیز همسرتان ؛ اما نباید این را پایان زندگی دانست ، زندگی هر انسانی مانند یک رمان و داستان می باشد . در کودکی و نوجوانی داستان زندگی ما نوشته ی والدینمان است اما وقتی بزرگ می شوید دیگر باید خودمان داستان خود را بنویسیم و قهرمان داستان خود باشید و پایان داستان را مانند اکثر داستان ها به خوبی و خوشی رقم بزنیم ، پس نا امید نباشید من این توانایی را در شما می بینم که از دل این سختی ها یک زندگی خوب و همراه با آرامش را برای خود رقم بزنید. همان طور که قسمت های زیادی از نوشته ی شما بوی ناامیدی و تنهایی می دهد اما بدانید که خدا هیچ کدام از ما را تنها نمی گذارد. سعی کنید با یاد خدا و نزدیک شدن به خدا خود را آرام کنید. الذین آمنوا وتطمئن قلوبهم بذکر الله الا بذکر الله تطمئن القلوب (رعد/28) کسانی که ایمان آورده اند و دل هایشان به یاد خدا آرام می گیرد، آگاه باش که (تنها) با یاد خدا دل ها آرامش می یابد .
  3. در مورد اینکه گفتید وقتی مشکلی پیش آمد با مادر شوهر خود مطرح کردید بهتر است هیچ کسی را وارد رابطه خود و همسرتان نکنید خودتان دو نفر در زمان هایی که ارامش داریدبا نوازش و محبت با یکدیگر صحبت کنید . دیگر شما کودک نیستید که تا مسئله چیش آمد با مطلع کردن  نفر سوم بخواهید از شما دفاع شود چه بسا افرادی هستند که بعد از اینکه رابطه زوجین خوب شده است اما مشکل زوج در خاطرشان هست و در مورد زوج فکر های منفی به ذهنشان خطور می کند مانند اینکه پسرم چه زنی گیرش اومده ، بچه است ، از زندگی هیچی نمیدونه پسرم رو درک نمی کنه و .... و همین نسخه برای ارتباط بین همسرتان و فرزندانشان نیز صدق می کند .هر دو نفری که با یکدیگر رابطه برقرار می کنند ، مرزی دارند که دیگران نباید وارد این مرز شوند زیرا کار خراب تر می شود و دیگر بچه ها حرف پدرشان را نمیخوانندو شما را مانند یک آدم اضافه در این رابطه می بینند در صورتی که شما قصدتان خیر می باشد مثلا وقتی همسرتان با فرزندشان بدرفتاری می کند شما دخالت می کنید ، شاید در ذهن همسرتان بگذرد که یعنی من اندازه تو هم نمی فهمم (به خاطر فاصله سنی )یا تو شدی دایه ی عزیز تر از مادر  و در این موارد همسرتان احساس می کند ،اقتدارش نزد شما و فرزندانش از بین می رود و در زمان آرامش همسرتان می توانید به او بگویید قصد دخالت ندارم میدانم در اون شرایط ناراحت بودی و فرزندت را می خواستی از خانه بیرون کنی و می دانم خیر و صلاح فرزندانت را می خواهی و  از من بیشتر می دانی با آن ها چگونه برخورد کنی اما من هم مانند آنها زن بابا را احساس کردم و وقتی پدرم پیش او به من و خواهرم چیزی می گفت حس خیلی بدی داشتم احساس حقارت می کردم و حرف هایی از این قبیل. و در جایی دیگر بیان کردید که با همسرتان سر این موضوع که بی احترامی فرزند و مادرش نسبت به شما را بی پاسخ گذاشته ؛حرفتان شده است مجددا می گویم در اینجا رابطه شما با کس دیگری مشکل پبدا کرده است شما نباید آن را سر همسرتان خالی کنید و با او بدخلقی کنید.
  4. در مورد خساست همسرتان و اینکه می گویید حتی یک حلقه هم برایتان نخریده، باید گفت در مواردی که همسرتان برای شما خرج می کند از او تشکر کنید و مثلا به او بگویید ممنونم ازت با اینکه خودت مریض بودی ولی منو بردی دکتر متشکرم که به من اهمیت دادی و از احساس خود بگویید مثلا بگویید با اینکه مریضم اما از نظر روحی شادم و خوشم . از اینکه در کنارت هستم حس خوبی دارم و د رکل از او قدردانی کنید و کوچکترین کارها و خرید هایش را ببینید در این صورت همسر شما تقویت شده و دفعاتی که برایتان خرج میکند بیشتر شده و وقتی ببیند ارزش کارهایش را میداند و میبینید کمتر حس منت گذاری به خود میگیرد.پیشنهاد بعدی من این است که برای خود کاری دست و پا کنی که حداقل بتوانی برای خود کمی خرج کنی مثلا به ارایشگاه بروی مثلا ،متوجه شدم به خیاطی آشنایی داری می توانی در منزل  خیاطی کنی و .. خلاصه کاری که تواناییش را داری.
  5. از یاد آوری و مرور خاطرات گذشته بپرهیز مخصوصا هنگام دعوا و جر و بحث مثلا دیگه از این که عروسی برایت نگرفته حلقه برایت نگرفته و ... حرفی به میان نیاور زیرا گذشته بر نمیگردد فقط مرور ان ها رابطه ی شما را تیره تر می کند و از سرزنش ومقایسه دوری کنید مثلا نگویید مردهای مردم این کار را می کنند تو برای من هیچ کاری نکردی و ... زیرا دقیقا تاثیری که وقتی همسرتان جهاز نداشتن شما را به روی شما می آورد ؛ بر شما دارد و یا گذشته شما را به رختان می کشد و شما ناراحت می شوید، برای همسرتان نیز همین حس اتفاق می افتد.
  6. اینکه گفتید والدینم خبر ندارند که من ازدواج کردم اگر بفهمند دیگه نگاهمم نمی کنند ، با دلهره لو ندادن قضیه زندگی نکنید و مسئله را کاملا با صراحت به آن ها بگویید و حرف من این است مگر آنها الان و قبلا به شما نگاه و توجه می کردند که شما نگران از این به بعد هستید .
  7. در مورد نحوه ی برخورد با فرزندان همسرتان باید گفت که حداقل یکی از آن ها که اشاره کردید در سن بلوغ هستند . یکی از معمولی ترین انواع درگیری هایی که در سنین بلوغ بوجود می آید، مخالفت مکرر با پدر و مادر است. نوجوانان در این سن قدری سرکش می شوند و در هر مورد با والدین خود مخالفت می کنند. حالا در نظر بگیرید که آنها در این سن و با این تغییرات خلقی با وجود شما به عنوان نامادری مواجه شده اند و باید بپذیرید که پذیرش شما برایشان سخت می باشد و بهتر است در این سنین از روش نادیده گرفتن استفاده کنید و بعضی از کارهایشان را که صدمه ای به شما و خودشان و یا دیگران نمی زند رانادیده بگیرید و هرگز از آنها پیش همسرتان نگویید زیرا رابطه تان را با آنها خراب می کنی و آن ها شما را دشمن خود می دانند. کمی صبر مشکلات را حل می کند . به آن ها احترام بگذارید آنها نیز به مرور به شما احترام خواهند گذاشت.امیدوارم راهنمایی های بنده کمک کننده باشد، موفق باشید.