م ( تحصیلات : لیسانس ، 22 ساله )

سلام من 22سال سن دارم،باهمه خیلی خوب رفتارمیکنم ولی بالاخره منم مثل همه حق دارمجوری که میخام زندگی کنم واعتمادبنفس داشته باشم-تو17-18سالگی افسرده شدم بطوری که همش گریه گریه میکردم وبه خودکشی فکرمیکردم،اما خودم رفتم دکترودارومصرف کردم وخوب شدم حالادوباره همون حالتاروپیداکردم حالادلیلش:همیش سعی کردم بهترین زندگی روبراخودم بسازم امامادرم همیشه روم عیب میذاره حتی چیزاییرومیگه که خودم احساس میکنم تووجودم نیست.همینم خیلی اذیتم میکنه چون اگه واقعا اونطوری بودم خودمو تغییرمیدادم دیگه ازش متنفرشدم چون به هیچ زبونی نمیتونی باهاش حرف بزنی همیشه تحقیرم میکنه میگه ازت بدم میاد فقطم بامن اینطوریه خواهرام خیلی دوستم دارن ولی نمیدونم مادرم براچی اینطوریه همیشه پیش اقوام ازم بدمیگه دلم داره میترکه تاحرف میزنم تاازخودم دفاع کنم میگه همه تورومیشناشن زندگی خیلی برام سخت شده سردرگمم توهرچی به بقیه نشون میدم که من بدنیستم ولی اون همه چیزوخراب میکنه-اگه کسی ازم تعریف کنه نظره اون کس درموردم عوض میکنه همیشه میگه کی میخاد باتوزندگی کنه درصورتی که خیلی کوتاه میام وهمه چی روتحمل میکنم میگه توزودناراحت میشه ولی من ازهمه بچه هاش تحمل وصبرم بیشتره توروخدابگیدمشکل ازمنه درصورتی که همیشه به رفتارام دقت میکنم تا خوب باشه ولی خب منم آدمم به خاطرم برچسبای مامانم هیچ وقت درمقابل توهینای دیگران ازخودم دفاع نمیکنم واقعامادرنیست دیگه اصلا اعتماد بنفس ندارم چیکارکنم توروخدابگید؟


مشاور (خانم سعیده صفری)

باسلام خواهر عزیزم شاید به نظرتان می رسد شرایط شما و دلیل پدیدار شدن حالت افسردگی مجدد در شما کمی متفاوت با سایر افراد است. بسیاری از افراد به دلیل اینکه شرایطی مشابه با شما منتها با افراد دیگری در زندگیشان این وضعیت را تجربه می کنند دچار این حالات می شوند. اما مهم ترین مسئله ای که لازم است در نظر بگیرید این است که ما انتظار داریم اطرافیانمان همانطور که می خواهیم یا حداقل مطابق با عدل و انصاف با ما برخورد کنند، مخصوصاً فردی چون مادر. اما با اینکه این خواسته درست و منطقی است ممکن است هیچ گاه به طور کامل تحقق نیابد یعنی اگر 100 سال دیگر نیز صبر کنیم رفتار اطرافیانمان بهبود نیابد. پس باید از خودمان شروع کنیم و در این مسیر بهتر است نحوه ی تفکرمان را اندکی تغییر دهیم و آن هم به این معنی است که فرد در درجه ی اول لازم است خودش را به عنوان موجود ارزشمندی در نظر بگیرد چه اینکه دیگران او را ارزشمند بدانند یا ندانند. چه اینکه دیگران به او توجه بکنند یا نه، ممکن است مادرتان نظر یک یا دو نفر از افراد غریبه را نسبت به شما عوض کند ولی به نظرتان اگر همانطور که می گویید رفتار خوبی داشته باشید، با خوشرویی از دیگران استقبال کنید، در حد نیاز آراسته و منظم باشید و ... آیا نظر افرادی که با شما مدام مراوده و رفت و آمد دارند نیز تغییر می کند؟ پس بعد از اینکه این موارد را در نظر گرفتید می خواهم ببینم آیا با مادرتان تا به حال در این مورد صحبت کرده اید، دلیل رفتارهایش را چه می د اند ، خودتان چه طور فکر می کنید ، چرا مادرتان این طور برخورد می کند؟ ای کاش به این موارد نیز اشاره کرده بودید، شما می توانید در سؤالات بعدی به این موارد نیز اشاره کنید. اما اکنون چه کار می توانید بکنید، به نظر می رسد بهترین توصیه به شما این باشد که از موقعیت هایی که حساسیت ایشان بالا می رود، سخنانی که ممکن است بگویید و شما را شماتت کنند اجتناب کنید. پس از اینکه اوضاع مابینتان آرام تر شد پیشنهاد می کنم در یک جو دو نفره با او صحبت کنید، بگویید به محبتش نیاز دارید، و وقتی دست نوازش او و حمایتش را نداشته باشید هیچ چیز ندارید، حتی از شرایطتتان و بازگشت حالات قبلی افسردگی خود او را آگاه کنید و اگر خودتان توان صحبت با وی را ندارید از یک فرد قابل اعتماد و پر نفوذ بر او بخواهید این کار را انجام دهد، بهتر است دلایل او را بشنوید و سعی کنید به طرق مختلف دلش را به دست آورید .