سلاممن دانشجو هست و مدت 10 ماه است که عقد کردهام....
ناشناس ( تحصیلات : لیسانس ، 23 ساله )
سلام
من دانشجو هست و مدت 10 ماه است که عقد کردهام. پیش از ازدواج با همسرم آشنایی داشتم. ایشان هم دانشجو میباشند.
تقریبا از 2 سال پیش پدر و مادر همسرم از هم جدا شدند. همسرم همراه مادرش زندگی میکند. مادری که بسیار به پسرهای خود اهمیت میدهد. به دلیل مشکلات مالی که دارند، همسرم بارها به این فکر افتاده که کاری پیدا کند و تا زمانی که شرایط رفتن به خانهی خودمان را پیدا کنیم برای خودش خانهای اجاره کند یا به خوابگاه دانشجویی برود.شرایط من هم به دلیل دانشجو بودن متأسفانه به گونهای است که فعلا شرایط گرفتن مراسم و اجارهی خانه و خرج و مخارج آن را برای آغاز زندگی مشترک ندارم. اینها را به این دلیل میگویم که حدس میزنم در ادامه ممکن است به کار بیاید.
ضمن اینکه از ابتدای ازدواجم من در شهر دیگری در دانشگاه پذیرفته شدهام و تقریبا هر ماه یک یا دو بار همسرم را میبینم.
خانواده همسرم اعتقادات مذهبی بسیار قوی دارند. برادر ایشان طلبه هستند. خود ایشان هم به عبادات و حجاب و ... پایبندند.
تقریبا از همان 2، 3 ماه اولیه هر چند وقت یک بار با این جملهی همسرم مواجه میشوم که «حوصلهی زندگی را ندارم»، «خستهام»، «حوصلهی هیچ کاری را ندارم» و چند باری هم با گریه به من گفته که اگر من در زندگیاش نبودم تا به حال خود را کشته بود و اگر هم همین الان به او اجازه بدهم خود را خلاص خواهد کرد. به من میگوید تو اجازه بده، من خودم را میاندازم جلوی ماشین و اینطوری آبروی تو و خانوادهات هم با انگ طلاق نمیرود.
فکر میکنم به شدت افسرده شده. بارها پیشنهاد رفتن پیش مشاور را دادهام، اما میگوید من فقط با تو حرف میزنم اگر برویم پیش مشاور هیچ نمیگویم. همهی روانشناسها و مشاورها یک مشت مفتخور و کلاهبردارند و ...
واقعا درمانده شدهام. نمیدانم چه باید بکنم. چه میتوانم بکنم. بارها حرف زدیم و برایش توضیح دادهام که من چرا احساس بیمعنایی نمیکنم.
میگوید من حوصله زندگی مشترک را ندارم. من آدم زندگی مشترک نیستم.
وقتی پیشنهاد میدهم که بیا و فلان کلاس فوق برنامه را شرکت کن، میگوید شرکت کنم که چه بشود؟
وقتی می گویم برای زندگیت برنامهریزی کن، میگوید من حوصلهی زندگی ندارم. زندگیام برایم ارزشی ندارد. چرا باید زندگی کنم؟
وقتی میگویم خدا ما را آفریده تا به کمال برسیم، میگوید خب که چه؟ من حوصلهی این حرفها را ندارم.
وقتی پیشنهاد کردم موضوع را با خواهر یا مادرش مطرح کنیم، تهدیدم کرد که هم خودش را میکشد هم من را.
با این حال من پنهانی موضوع را با پدرش مطرح کردم. ایشان همکاری خوبی کرد و از آن به بعد بیشتر برای دخترش وقت گذاشت و حمایت مالیاش را هم کمی بیشتر کرد. ولی افاقهای نکرده.
نمیدانم چه کنم. شما را به خدا کمکم کنید...
مشاور (خانم سعیده صفری)
باسلام. برادر گرامی همانطور که حدس زده اید همسرتان مدتی است به اختلال افسردگی مبتلا شده اند، شرایطتتان را درک می کنم اما همانطور که خودتان امتحان کرده اید این حالت همسرتان با صحبت ها و دلگرمی شما و اطرافیان به خودی خود درمان نمی شود، اگر چه این موارد به بهبود او کمک خواهد کرد اما به تنهایی کافی نیست و لازم است در اسرع وقت همسرتان درمان خود را زیر نظر یک متخصص ادامه دهند. با شرایطی که از خودتان توضیح دادید، محدودیت مالی که دارید، و نگرش منفی همسرتان نسبت به روان درمانی ، و زمان بر بودن پروسه درمان روانشناختی توصیه می کنم به هر نحوی شده ایشان را راضی کنید به یک روانپزشک مراجعه کنید، پس از مدت تقریبی یک ماه و مصرف مرتب داروها خلق ایشان تا حد زیادی بهبود پیدا خواهد کرد، آن وقت همسرتان در این شرایط راحت تر متقاعد خواهند شد که درمان پزشکی خود را توام با درمان روانشناختی ادامه دهند و حتی برای ادامه زندگی مشترکتان تصمیم قطعی خواهید گرفت. اما نکته ای که ذهنم را مشغول کرده این است که اگر همسرتان امور تحصیلی خود را با موفقیت پشت سر می گذارند، و اوضاع خلقی ایشان در حدی نیست که تا به حال نزدیکترین افراد به ایشان مانند خواهر و مادرشان متوجه بیمار بودنشان نشده اند... باید به اختلال افسردگی در ایشان شک کرد و نیازمند بررسی های بیشتری است.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}