پرسش :

كراماتي كه از امام رضا ـ عليه السّلام ـ در طول سفرش به ايران ذكر شده با مدارك معتبر بيان نماييد.


شرح پرسش :
پاسخ :
از امام رضا ـ عليه السّلام ـ در طول سفرش به ايران در منازل مختلف كرامات و معجزاتي مشاهده مي‌شد و آثار برخي از آنها تا به امروز موجود است كه به آنها اشاره مي‌شود:
از خديجه دختر حمدان نقل شده است كه گويد: وقتي حضرت در نيشابور در محلّة غزو به خانه ما وارد شد، در كنار خانه درخت بادامي كاشت. آن درخت روئيد و بزرگ شد و در همان سال ميوه داد و مردم خبردار شدند و از ميوه‌اش براي شفاي مريض‌ها مي‌بردند. هر كه به دردي مبتلا مي‌شد براي تبرك و شفا از آن مي‌خورد و سلامتي خود را باز مي يافت. هر كه چشمش درد مي‌گرفت، از ميوة آن به چشم مي‌ماليد صحّت مي ‌يافت و زن آبستن كه زائيدنش دشوار مي‌شد از آن مي‌خورد به آساني وضع حمل مي‌كرد. براي قولنج حيوانات چوب آن را به شكم آنها مي‌ماليدند خوب مي‌شد. پس از مدتي درخت خشك شد، جدّ من حمدان شاخه‌هاي آن درخت را بريد و كور شد. پسرش عمرو آن را از بيخ كند، تمام مالش كه هفتاد الي هشتاد هزار درهم بود. از بين رفت ...[1]
شيخ صدوق روايت كرده چون امام رضا ـ عليه السّلام ـ داخل نيشابور شد در محلّه‌اي فرود آمد كه او را «فوزا» مي‌گفتند و آنجا حمامي بنا نمود و آن حمام امروز به «گرمابه رضا» معروف است و نيز در آنجا چشمه‌اي بود كه آبش كم شده بود، حضرت كسي را براي تعميد آن گماشت، تا اينكه آب آن چشمه بسيار شد و در بيرون دروازه حوضي ساخت كه چند پله پايين مي‌رفت، حضرت داخل آن حوض شد و غسل كرد و بيرون آمد و بر پشت آن نماز گزارد و مردم مي‌آمدند به آن حوض و غسل مي‌كردند و از آب آن مي‌آشاميدند و در آنجا دعا مي‌خواندند و حوائج خود را از خدا مي‌خواستند و حوائج آنها روا مي‌شد و آن چشمه را «عين كهلان» مي‌نامند و مردم تا به امروز به آن چشمه مي‌آيند.[2]
شيخ صدوق و ابن شهر آشوب از ابوصلت روايت كرده‌اند كه چون امام رضا ـ عليه السّلام ـ به ده سرخ رسيد، گفتند: يا ابن رسول الله ظهر شده است، نماز نمي‌خوانيد؟ حضرت پياده شد و فرمود: آب بياوريد، گفتند: آب نداريم، پس با دست مبارك خود خاك زمين را كنار زد، چشمه‌اي جوشيد حضرت و همراهانش وضو گرفتند و اثرش هنوز باقي است و چون به سناباد رسيد پشت مبارك خود را به كوهي گذاشت كه ديگ‌ها را از آن مي‌تراشند و گفت: خدايا! نفع ببخش به اين كوه و بركت ده در هر چه در ظرفي گذارند كه از اين كوه تراشند و فرمود كه برايش ديگ‌ها از سنگ تراشيدند و فرمود كه غذايش را نپزند مگر در آن ديگ‌ها. پس از آن روز مردم ديگ‌ها و ظرف‌ها از آن تراشيدند و بركت يافتند.[3]
از ابوهاشم جعفري نقل كرده‌اند كه گفت: وقتي رجاء بن ابي ضحاك، امام رضا ـ عليه السّلام ـ را از طريق اهواز به سمت خراسان مي‌برد، چون خبر تشريف فرمايي امام به من رسيد، خودم را به اهواز رساندم و خدمت حضرت شرفياب شدم، آن موقع زمان اوج گرماي تابستان بود و ايشان نيز بيمار بودند. آن حضرت به من فرمودند: طبيبي براي ما بياور! حركت كرده و طبيبي حاذق را به خدمتشان آوردم، امام گياهي را براي طبيبي توصيف كرد، طبيب از آن همه اطّلاعات امام متعجب شد و گفت: هيچ كس را جز شما سراغ ندارم كه اين گياه را بشناسد، امام فرمود: پس نيشكر تهيه كن، طبيب گفت: يافتن نيشكر در اين فصل از آنچه در ابتدا نام برديد دشوارتر است چرا كه در اين وقت سال نيشكر يافت نمي‌شود، امام فرمود: هر دو در سرزمين شما و در همين زمان موجود است، آن گاه امام به من ـ ابوهاشم ـ اشاره كرد و فرمود: با او همراه شو و به آن سوي آب برويد ، پس خرمني انباشته مي‌يابيد به سوي آن برويد مردي سياه را خواهيد ديد، از او محلّ روييدن نيشكر و آن گياه را بپرسيد. ابوهاشم مي‌گويد: من با آن طبيب به همان نشاني كه امام فرموده بود رفتيم، سپس آن گياه و نيشكر را تهيه كرده و به خدمت آن حضرت آورديم، طبيب كه از آن همه اطّلاعات و علم غيب آن حضرت شگفت زده شده بود از من پرسيد اين مرد كيست؟ ... چون خبر اين واقعه و كرامت امام به گوش رجاء بن ضحاك رسيد او فوراً به ياران خود دستور داد امام را حركت دهند.[4]
و نيز ابوالحسن صائع از عمويش نقل مي‌كند كه گفت: با حضرت رضا ‎ـ عليه السّلام ـ به خراسان مي‌رفتيم و چون به اهواز رسيديم، امام به مردم اهواز فرمود: نيشكري براي من تهيه كنيد، بعضي از بي‌خردان آنجا گفتند: اين اعرابي و باديه نشين است، نمي‌داند كه نيشكر در فصل تابستان پيدا نمي‌شود، عرض كردند: سرور ما! اين فصل نيشكر پيدا نمي‌شود، حضرت فرمود: جستجو كنيد، مي‌يابيد، اسحاق بن ابراهيم گفت: به خدا، سرور من چيز غير موجود نخواست، به همه اطراف فرستادند؛ رعاياي اسحاق آمده و گفتند: ما مختصري داريم براي بذر گذاشته‌ايم كه بكاريم.[5]
از عبدالرحمان معروف به صفواني نقل كرده‌اند كه گفت: قافله‌اي از خراسان به كرمان مي‌رفت دزدان، راه آنها را بستند و يكي از آنها را به ثروتمندي متهم كرده و گرفتند و مدتي شكنجه دادند تا اينكه مالي بدهد و خود را آزاد كند، او را در برف نگه داشتند و دهنش را از برف پر كردند تا اينكه يكي از زنان دزدان به وي رحم كرده و آزادش كرد او فرار كرد ولي زبان و دهانش فاسد شد به طوري كه قدرت حرف زدن نداشت. به خراسان آمد و شنيد كه امام رضا ـ عليه السّلام ـ در نيشابور است، پس در خواب ديد گويا كسي به او مي‌گويد: پسر رسول خدا(ص) وارد خراسان شده علّت خود را از او بپرس...، پس آن مرد از خواب بيدار شد و فكر نكرد در آن خوابي كه ديده بود، تا اينكه به دروازة نيشابور رسيد. به او گفتند: امام رضا ـ عليه السّلام ـ از نيشابور كوچ كرده است و در رباط سعد است. در خاطر مرد افتاد كه نزد آن حضرت رود و حكايت خود را به ايشان بگويد، شايد كه نفع بخشد، پس به رباط سعد آمد و به آن حضرت داخل شد و قضيه را گفت؛ و از حضرت خواست كه دوايي تعليم دهد، كه از آن سود برد، امام فرمود: آنچه در خواب گفتم، و تعليم كردم، انجام بده ، آن مرد مي گويد: به دستور حضرت عمل كردم و عافيت يافتم.[6]
از احمد بن محمّد ابي نصر نقل كرده‌اند كه گفت: وقتي امام رضا ـ عليه السّلام ـ را به خراسان مي‌بردند به قادسيه كه رسيدند، آن حضرت را وارد كوفه نكردند، بلكه از راه بيابان به بصره بردند، حضرت قرآني براي من فرستاد، چون باز كردم سورة بينه آمد، ديدم طولاني تر و بيشتر از سوره‌اي است كه در ساير قرآن‌ها است، مقداري از آن را حفظ كردم، مسافري با دستمال و مهر و گلي وارد شد و گفت: قرآن را بياور، آن را در دستمال گذاشت و گل بر آن نهاد و مهرش كرد و برد، بعد از آن هر چه حفظ كرده بودم از يادم رفت، و هر چه كوشيدم يك كلمه از آن هم يادم نيامد.[7]
از علي بن احمد وشا نقل كرده‌اند كه گفت: از كوفه به خراسان مي‌رفتم، دخترم به من گفت: پدر اين حلّه را بگير و بفروش و از پولش يك فيروزه براي من بخر، حله را گرفتم و داخل يكي از لباس‌ها گذاشتم، چون وارد مرو شدم در كاروانسرايي منزل كردم، ديدم غلامان علي بن موسي الرضا ـ عليه السّلام ـ آمدند، و گفتند: حله‌اي مي‌خواهيم، غلامي مرده در آن دفن كنيم، گفتم كه من حلّه ندارم، رفتند و دوباره برگشتند، گفتند كه مولاي ما سلام مي‌رساند و مي‌فرمايد: در فلان چمدان و داخل لباس‌ حله‌اي داري كه دخترت داده و گفته: از پولش برايم فيروزه‌اي بخر، اين پول حله است. پس من حلّه را به آنها دادم.[8]
از ديگر گرامات آن حضرت اينكه نقل شده: در خراسان زني به نام زينب ادّعا كرد كه من از نسل فاطمه زهرا ـ سلام الله عليها ـ هستم، وقتي گفتة اين زن به امام رضا ـ عليه السّلام ـ رسيد، حضرت فرمود: هر كه به حقيقت از نسل علي ـ عليه السّلام ـ و فاطمه ـ سلام الله عليها ـ باشد گوشتش بر درندگان حرام است، تا اينكه مجلسي در حضور مأمون و مردم تشكيل شد، امام به آن زن فرمود: اگر در ادعاي خود صادق هستي به ميان درندگان برو، آن زن به امام ـ عليه السّلام ـ فرمود: تو خودت نزد آنها برو اگر راست مي‌گويي كه آنها به تو آسيبي نمي‌رسانند. امام رضا ـ عليه السّلام ـ ديگر با آن زن سخن نگفت و برخاست و به طرف قفس درندگان رفت تا اينكه حضرت داخل قفس شد، همة درندگان روي دم نشستند، حضرت نزديك رفت و دست به سر و صورت آنان كشيد، در اين هنگام همة مردم و ناظران با تعجب به حضرت نگاه مي كردند. سپس حضرت از داخل قفس بيرون آمدند، و بعد آن زن را وارد قفس درندگان كردند و او طعمة درندگان شد.[9]
معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1. محمّد جواد نجفي، ستارگان درخشان، ج10.
2. شيخ عباس قمي، منتهي الامال، ج2، ص 379.
3. حميد قلندري، برد سيري، هشتمين امام.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . مازندراني، ابن شهر آشوب، مناقب، قم، المطبعة العلميه، بي‌تا، ج 4، ص 344. و حرّ عاملي، اثباة الهداة، ترجمة احمد جنتي، قم، المطبعة العلميه، ج6، ص 52.
[2] . همان، ج4، ص 348.
[3] . قمي، ابن بابويه، عيون اخبار رضا، تحقيق: حسن اعلمي، بيروت، مؤسسة الاعلمي للمطبوعات، ج1، ص 147، علامه مجلسي، بحارالانوار، بيروت، مؤسسة الوفاء، الطبعة الثانيه، ج49، ص 125، نو ابن شهر آشوب، پيشين، ج4، ص 343، و بحراني، سيد هاشم، مدينة المعاجز، تحقيق: عزت الله مولاي همداني، مؤسسة المعارف الاسلاميه، ج7، ص 133.
[4] . مجلسي، محمدباقر، پيشين، ج 49، ص 118، و حر عاملي، پيشين، ج6، ص 135.
[5] . حرّ عاملي، پيشين، ج6، ص 61.
[6] . اربلي، عيسي، كشف الغمه، ترجمة حسين زوارئي، تهران، كتابفروشي اسلاميه، 1381 هـ، ج3، ص 153. و ابن شهر آشوب، پيشين، ج4، ص 344، و حر عاملي، پيشين، ج6، ص 68.
[7] . طوسي، محمدحسن، اختيار معرفة الرجال معروف به رجال كشي، تصحيح مصطفوي، مشهد، دانشكدة الهيات و معارف اسلامي، 1348، ص 588، و حر عاملي، پيشين، ج6، ص 145.
[8] . اربلي، عيسي، پيشين، ج3، ص 152، و ابن شهر آشوب، پيشين، ج4، ص 341، و حر عاملي، پيشين، ج6، ص 125.
[9] . حر عاملي، پيشين، ج6، ص 152.