پرسش :
از نظر اهل سنت، خلفاى راشدين چه تفاوتى با ساير خلفا دارند؟ آيا آنان مراتبى از عصمت را براى اينها قائلند؟
شرح پرسش :
پاسخ :
وقتى سخن از اهل سنت به ميان مىآوريم، بايد توجه كنيم، اهل سنت به شكل امروزى - كه ابوبكر و عمر و عثمان و حضرت على )ع( را به ترتيب خليفه، و همگى را بر حق مىشمرند - جريانى است كه از قرن سوم هجرى به بعد پيدا شد؛ اما قبل از آن، اوضاع متفاوت بود) براى فهم مطلب، نگاهى به تاريخ ضرورت دارد:
در پاسخ سؤال اول دربارهى چگونگى جدا شدن شيعه از غير شيعه، توضيح داديم و در اين جا بايد بيفزاييم كه عقايد غير شيعهى آن زمان، با اهل سنت كنونى متفاوت است) آن زمان، غير شيعه، همگى خلافت شيخين )ابوبكر و عمر( را پذيرفته بودند؛ اما در مورد بر حق بودن خلافت عثمان و على )ع( اختلاف نظر داشتند) اين اختلاف نظر، پس از شهادت امام على )ع( به صورت چهار جريان فكرى - سياسى كاملا مشخص در جامعه مشهود بود و در مقابل هم موضع گيرى مىكردند) آنچه بين اين چهار جريان مشترك بود، اين بود كه آنها در عين اين كه در صحت خلافت شيخين ترديد نداشتند، اما معتقد بودند: عثمان و حضرت على )ع( مشتركا بر حق نيستند؛ يعنى درست خلاف تصور اهل سنت كنونى كه همهى اينها را بر حق مىدانند) اين چهار جريان فكرى را روى هم عامه مىناميدند، در مقابل خاصه كه معتقد بود: تنها جانشين واقعى پيامبر، على )ع( است)
به هر حال، اين چهار جريان عامه عبارت بودند از:
الف: كسانى كه هم عثمان را بر باطل مىدانستند و هم حضرت على )ع( را؛ و مىگفتند: عثمان از زمانى كه تبعيض را آغاز كرد، بايد از خلافت كنار مىرفت؛ چون كافر شد) على )ع( هم با پذيرش حكميت - حكميتى كه خود بر او تحميل كرده بودند - كافر شد! اين گروه، همانها هستند كه مخالفانشان، آنها را خوارج مىناميدند)
ب: كسانى كه عثمان را بر حق مىدانستند و حضرت على )ع( را بر باطل) آنها به اسم انتقام از خون عثمان، عليه على )ع( وارد جنگ شدند و بعدها نيز با اين ادعا كه على )ع( در كشتن عثمان نقش داشته است، او را بر باطل دانستند) واضح است كه اين گروه وابسته به تشكيلات امويان بودند و اصطلاحا عثمانيه ناميده مىشدند)
پ: كسانى كه عقيده داشتند: عثمان به خاطر تبعيضهايى كه انجام داد، از خلافت ساقط شد و بايد كنار مىكشيد) پس خون او بر مسلمانان مباح بوده است) آنها حضرت على )ع( را بر حق مىدانستند و پذيرفتند كه در جريان حكميت فريب خوردهاند؛ اما به اردوى خوارج نرفتند و همچنان به حضرت على )ع( باقى ماندند) در آن زمان، اينها نيز اصطلاحا شيعه خوانده مىشدند؛ اما نه شيعهاى كه خلافت ابوبكر و عمر را قبول ندارد؛ لذا ائمه )ع( از اينها به عنوان »شيعيانى كه در تشيعشان ضعيفند و به عمق تشيع پى نبردهاند«، ياد مىكردند)
ت: كسانى كه مىگفتند: از ميان على )ع( و عثمان، قطعا يكى بر حق است و ديگرى بر باطل؛ يعنى يا گروه دوم راست مىگويد و يا گروه سوم؛ ولى ما نمىدانيم حق با كدام است؛ لذا در مورد اين دو نفر اظهار نظر نمىكنيم و كار آنها را به خدا واگذار مىكنيم) اينها را اصطلاحا مرجئه مىنامند)
به هر حال، اين چهار گروه در طول تاريخ هر يك انشعاباتى پيدا كردند و فرقههاى جديدى از آنها پديد آمد) در اين ميان، از جمله فرقههايى كه به لحاظ تاريخى مهم بودند و در بحث ما نيز اهميت دارند، يكى فرقهى معتزله بود كه باب مباحث عقلى در دين را گشود؛ آن هم به نحو افراطى) ديگرى، خوارج بود كه به قيام مسلحانه عليه حكومت عقيده داشتند) در قرن سوم هجرى، ساير گروههاى عامه براى اين كه حساب خود را از اين دو فرقه جدا كنند، اتحاديهاى به نام اهل سنت و جماعت تشكيل دادند كه در واقع، خود را تنها مسلمانان واقعى مىدانستند ( اين اتحاديه چيزى شبيه سازمان ملل متحد در عصر كنونى بود) مىدانيم كه سازمان ملل متحد را ابتدا چند كشور به عنوان يك اتحاديه پديد آوردند؛ اما به تدريج كشورهاى ديگر جهان نيز عضو آن شدند؛ به طورى كه امروزه همهى كشورها عضو آن هستند و ديگر كشورى نيست كه اينها در مقابل آن متحد شوند) اهل سنت و جماعت نيز تقريبا چنين حالتى پيدا كرد و تقريبا اكثر فرقهها به آن پيوستند) حتى علماى بزرگ شيعه نيز در زمانى خواستند به آن بپيوندند تا مذهب تشيع در بلاد اسلامى آن زمان رسميت قانونى پيدا كند و شيعيان از آزار و اذيت ديگران در امان باشند؛ اما به خاصر برخى مسائل سياسى - نه مذهبى - موفق نشدند) و از جمله اصول اعتقادى مشتركشان كه بعدها همچنان بىتغيير باقى ماند، اين بود كه علاوه بر ابوبكر و عمر، هم حضرت على )ع( را به رسميت بشناسند و هم عثمان را) از اين جا بود كه اهل سنت به معناى اصطلاحى امروزى پديد آمد ( حتى گروه سوم سابق الذكر كه اصطلاحا شيعه ناميده مىشدند نيز عضو همين اتحاديه شدند) و بعد از اندك زمانى، برخى فرقههاى معتزلى و حتى برخى شيعيان غير اماميه )مانند زيديه( نيز به آنها پيوستند) بقيه هم عملا منقرض شدند و خوارج نيز به تدريج از اهميت افتادند) لذا تقريبا تنها گروهى كه از اين اتحاديه خارج ماند، همان خاصه بود؛ يعنى شيعيانى كه خلافت را پس از پيامبر اكرم )ص( حق حضرت على )ع( مىدانستند) به اين ترتيب بود كه پنداشته شد اهل سنت در مقابل شيعه پديد آمد؛ در حالى كه مطابق توضيح فوق، در ابتدا چنين نبود و بعدها اين تقابل پديد آمد ( براى بحثى دقيق و علمى دربارهى فرقههاى كلامى مختلف كه از زمان رحلت پيامبر اكرم )ص( تا قرن سوم و چهارم پديد آمدند، ر)ك: دايرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 8، مدخل »اسلام«، مقاله »انديشهها و فرقههاى كلامى«؛ نوشتهى احمد پاكتچى)
با اين مقدمه، ديگر نمىتوان گفت كه نظر اهل سنت در طول تاريخ دربارهى خلفاى راشدين چه بود؛ زيرا لااقل تا سه قرن در مورد عثمان و حضرت على )ع( اتفاق نظر نداشتند؛ اما اگر بخواهيم از آن طرز تلقى عمومى كه اينك در ميان اهل سنت رواج دارد، سخن بگوييم، اجمالا بايد گفت: آنها عموما نسبت به صحابهى ( اهل سنت به هر كسى كه حتى يك بار به ديدار پيامبر اكرم )ص( نائل شده باشد، عنوان صحابه را اطلاق مىكنند و به عدالت عموم صحابه معتقدند) پيامبر )ص( ارادت ويژهاى دارند و در عين حال كه تصريح به عصمت آنان نمىكنند، اما عملا هر گونه خطاى عمدى را از آنان سلب، و تقريبا تمام خطاهاى آنان را توجيه مىكنند) در ميان صحابه، از آن جا كه به اعتقاد آنها اين چهار نفر از صحابهى برجستهى پيامبر بودهاند و به ويژه با توجه به توافقى كه از قرن سوم به بعد دربارهى آنها صورت گرفته است، اعتقاد راسخى به آنها دارند و آنها را بسيار ارج مىنهند)
اگر آثار اهل سنت را مرور كنيم، به سادگى درمىيابيم كه آنها براى حضرت على )ع(، ابوبكر و عمر شأن و مقام والايى معتقدند و فقط دربارهى عثمان است كه گاه بحثهايى دارند) بسيارى از آنها بذل و بخششهاى بىحساب وى به خويشاوندانش را انكار نمىكنند و حتى گاه وى را به اين خاطر مذمت مىكنند؛ اما عمدتا همين كار وى را نيز توجيه مىكنند ( مثلا نگاه كنيد به كتابى كه يكى از علماى سنى وهابى به نام »محمد اسماعيل ابراهيم« تحت عنوان خلفاى راشدين نوشته و »مولوى محمد ذاكر حسينى«، ترجمه كرده است )زاهدان: دايرهى نشر معارف اسلامى، 1360))
خلاصه اين كه، اهل سنت در عين اين كه تصريح به عصمت خلفاى راشدين نمىكنند )چرا كه حتى از خود ابوبكر فراوان نقل قول كردهاند كه وى در ابتداى خلافتش تصريح كرد: »من برتر از شما نيستم و احتمال دارد اشتباه كنم و اگر اشتباه كردم، جلوى مرا بگيريد)« ( تاريخ طبرى، ج 3، ص 336؛ به نقل از رسول جعفريان، تاريخ سياسى اسلام(2): تاريخ خلفا، ص 27) و همين طور از عمر يا عثمان(، ولى عملا آنها را به نحوى معرفى مىكنند كه تا حد امكان هيچ خطا و اشكالى بر آنها وارد نشود و در اين بين، عمر اهميت بسيار بيشترى نزد آنان دارد)
دكتر رسول جعفريان در اين باره مىنويسد:
»خليفهى دوم بيش از هر شخصيت ديگرى در فكر و انديشهى سنى تأثير داشت و فكر و عمل او براى مسلمانان سنى مذهب اهميت بسيار بالايى دارد) اين اهميت تا جايى است كه از او به عنوان الگويى ياد مىشود كه هيچ گونه خطايى نداشته است و مىتوان به هر قول و فعل او به عنوان سيره و سنت شرعى استناد كرد)))) در رواياتى كه دربارهى مناقب عمر نقل مىكنند، مقامى براى وى در نظر گرفتهاند كه اندكى كمتر از مرتبهى نبوت است و از آن به محدث تعبير مىشود؛ يعنى كسى كه به او الهام مىشود) مثلا روايتى را بخارى و مسلم )از بزرگترين محدثان اهل سنت( آوردهاند كه: اگر در امت من كسى محدث باشد، همانا عمر است) علاوه بر اين، مجموعا تصويرى از اقدامات وى در زمان پيامبر )ص( به دست مىدهند؛ طورى كه گويى قبل از آن كه خدا چيزى را نازل كند، عمر به آن حكم كرده و سپس خدا آياتى در اين باره فرستاده است كه اينها را تحت عنوان »موافقات عمر« مىشناسند) جالب اين كه در برخى موارد، عقيدهى رسول اكرم )ص( با عقيدهى عمر مخالف بوده و خدا موافق با عمر آياتى را نازل كرده است! اينها در حالى است كه خود آنها در تاريخ خلافت عمر، موارد متعددى را ذكر مىكنند كه وى در مسألهاى اشتباه كرده و از ديگران مدد خواسته است ( »علامه امينى )ره(« حدود نيمى از جلد ششم الغدير را تحت عنوان »نوادر الأثر فى علم عمر« به اين مسائل اختصاص داده است) در مورد ويژگىهاى فكرى عمر به دو نكتهى مهم نيز بايد توجه كرد:
يكى اين كه: وى نه تنها در محدودهى امور سياسى و اجرايى، بلكه دربارهى تشريع و قانون گذارى نيز حق خاصى براى خود قائل بود و در دورهى خلافتش با اتكا به همين اختيارات، به ابداع - و به تعبير مذهبىتر، بدعت - پرداخت) او به هيچ رو خود را به چيزى جز شناخت كلى خود از قرآن و شرع مقيد نمىكرد) مثلا در بحثى كه بين وى و عمران بن سواد رخ مىدهد و عمران از وى به خاطر حرام كردن عمره در ماههاى حج و حرام كردن متعه ايراد مىگيرد، وى نه تنها مخالفت كار خود با عمل رسول اكرم )ص( را انكار نمىكند، بلكه به توجيه كارهايش مىپردازد و در پايان مىگويد: »أنا زميل محمد« يعنى من هم رديف و هم رتبه با حضرت محمد )ص( هستم) ظاهرا به خاطر همين روحيه بوده كه كتابت حديث را منع كرده و شعار »حسبنا كتاب الله« سر داده است؛ يعنى مىپنداشته كه تنها قرآن است كه مىتواند ثابت باشد؛ اما حديث چنين وضعى ندارد و تابع مصالحى است كه حاكم تشخيص مىدهد و لذا از مخالفت با نصوص پيامبر اكرم )ص( بر اساس مصلحت سنجىهاى شخصى ابايى نداشته است و بسيارى از اهل سنت اين شيوهى عمر را تأييد مىكنند و مخالفت وى با نص پيامبر بر جانشينى حضرت على )ع( را نيز بر همين اساس مىدانند ( مثلا ابن ابىالحديد، از استاد خود ابوجعفر نقيب نقل مىكند: »صحابه، خلافت را نه از امور شرعى، بلكه مربوط به مصالح سياسى مىدانستند و براى رعايت مصلحت مسلمانان )!( بود كه على )ع( را كنار گذاشتند و همواره مصلحت را بر عمل به نصوص ترجيح مىدادند!« شرح نهجالبلاغه، ج 12، صص 82 - 90؛ به نقل از رسول جعفريان، تاريخ سياسى اسلام(2)تاريخ خلفا، صص 84 - 85)
نكتهى دوم اين كه: وى به جز آنچه از آموزههاى اسلامى به دست آورده بود، مىكوشيد تا فكر خويش را از منابع ديگرى نيز بارور سازد كه يكى از آن منابع، استفاده از دانشى بود كه اهل كتاب و به ويژه يهود حامل آن بودند) خليفهى دوم از زمانى كه به مدينه آمد، گويا براى افزودن آگاهىهاى دينى و تاريخى خود خواسته بود كه از اهل كتاب استفاده كند) او مىگويد: »نسخهاى از يكى آثار اهل كتاب را براى خود استنساخ كردم و وقتى پيامبر مطلع شد، شديدا بر من خشم گرفت و گفت: من همه چيز را براى شما آوردهام))) در نقل ديگرى آمده است كه وى به پيامبر گفت: من با برادرى از بنىقريظه [مساوى كه از يهوديان بودند) برخورد كردم كه تورات را براى من استنساخ كرد) آيا بر شما عرضه كنم؟ و اين سؤال خشم آن حضرت را برانگيخت) ( استاد رسول جعفريان اين مطلب را از هشت منبع از منابع معتبر اهل سنت نقل كرده است، ر)ك همان، ص 88) ابنشهاب زهرى مىگويد: »نخستين كسانى كه عمر را فاروق ناميدند، اهل كتاب بودند؛ در حالى كه هيچ خبرى در اين باره كه رسول خدا )ص( او را به اين نام ناميده باشد، به دست ما نرسيده است)« ( تاريخ المدينة المنورة، ج 1، ص 66؛ المنتخب من ذيل المذيل، ص 5، 4؛ به نقل از رسول جعفريان، منبع پيشين، ص 89) به هر حال، زمانى كه وى به خلافت رسيد، اين عادت را كنار نگذاشت و به ويژه پس از مواجهه با كعب بن ماتع حميرى، معروف به كعب الأحبار - كه وى در زمان عمر اسلام آورد و عمر به وى بسيار اعتماد مىكرد)« ( رسول جعفريان، منبع پيشين، صص 79 - 98؛ با تلخيص فراوان)
لازم به ذكر است، در مورد خلفاى بعدى، اهل سنت آنها را بيشتر به عنوان حاكم سياسى مىبينند تا حاكم دينى؛ لذا از اين جهت، سيره و رفتار آنان براى ايشان حجيت شرعى ندارد)
وقتى سخن از اهل سنت به ميان مىآوريم، بايد توجه كنيم، اهل سنت به شكل امروزى - كه ابوبكر و عمر و عثمان و حضرت على )ع( را به ترتيب خليفه، و همگى را بر حق مىشمرند - جريانى است كه از قرن سوم هجرى به بعد پيدا شد؛ اما قبل از آن، اوضاع متفاوت بود) براى فهم مطلب، نگاهى به تاريخ ضرورت دارد:
در پاسخ سؤال اول دربارهى چگونگى جدا شدن شيعه از غير شيعه، توضيح داديم و در اين جا بايد بيفزاييم كه عقايد غير شيعهى آن زمان، با اهل سنت كنونى متفاوت است) آن زمان، غير شيعه، همگى خلافت شيخين )ابوبكر و عمر( را پذيرفته بودند؛ اما در مورد بر حق بودن خلافت عثمان و على )ع( اختلاف نظر داشتند) اين اختلاف نظر، پس از شهادت امام على )ع( به صورت چهار جريان فكرى - سياسى كاملا مشخص در جامعه مشهود بود و در مقابل هم موضع گيرى مىكردند) آنچه بين اين چهار جريان مشترك بود، اين بود كه آنها در عين اين كه در صحت خلافت شيخين ترديد نداشتند، اما معتقد بودند: عثمان و حضرت على )ع( مشتركا بر حق نيستند؛ يعنى درست خلاف تصور اهل سنت كنونى كه همهى اينها را بر حق مىدانند) اين چهار جريان فكرى را روى هم عامه مىناميدند، در مقابل خاصه كه معتقد بود: تنها جانشين واقعى پيامبر، على )ع( است)
به هر حال، اين چهار جريان عامه عبارت بودند از:
الف: كسانى كه هم عثمان را بر باطل مىدانستند و هم حضرت على )ع( را؛ و مىگفتند: عثمان از زمانى كه تبعيض را آغاز كرد، بايد از خلافت كنار مىرفت؛ چون كافر شد) على )ع( هم با پذيرش حكميت - حكميتى كه خود بر او تحميل كرده بودند - كافر شد! اين گروه، همانها هستند كه مخالفانشان، آنها را خوارج مىناميدند)
ب: كسانى كه عثمان را بر حق مىدانستند و حضرت على )ع( را بر باطل) آنها به اسم انتقام از خون عثمان، عليه على )ع( وارد جنگ شدند و بعدها نيز با اين ادعا كه على )ع( در كشتن عثمان نقش داشته است، او را بر باطل دانستند) واضح است كه اين گروه وابسته به تشكيلات امويان بودند و اصطلاحا عثمانيه ناميده مىشدند)
پ: كسانى كه عقيده داشتند: عثمان به خاطر تبعيضهايى كه انجام داد، از خلافت ساقط شد و بايد كنار مىكشيد) پس خون او بر مسلمانان مباح بوده است) آنها حضرت على )ع( را بر حق مىدانستند و پذيرفتند كه در جريان حكميت فريب خوردهاند؛ اما به اردوى خوارج نرفتند و همچنان به حضرت على )ع( باقى ماندند) در آن زمان، اينها نيز اصطلاحا شيعه خوانده مىشدند؛ اما نه شيعهاى كه خلافت ابوبكر و عمر را قبول ندارد؛ لذا ائمه )ع( از اينها به عنوان »شيعيانى كه در تشيعشان ضعيفند و به عمق تشيع پى نبردهاند«، ياد مىكردند)
ت: كسانى كه مىگفتند: از ميان على )ع( و عثمان، قطعا يكى بر حق است و ديگرى بر باطل؛ يعنى يا گروه دوم راست مىگويد و يا گروه سوم؛ ولى ما نمىدانيم حق با كدام است؛ لذا در مورد اين دو نفر اظهار نظر نمىكنيم و كار آنها را به خدا واگذار مىكنيم) اينها را اصطلاحا مرجئه مىنامند)
به هر حال، اين چهار گروه در طول تاريخ هر يك انشعاباتى پيدا كردند و فرقههاى جديدى از آنها پديد آمد) در اين ميان، از جمله فرقههايى كه به لحاظ تاريخى مهم بودند و در بحث ما نيز اهميت دارند، يكى فرقهى معتزله بود كه باب مباحث عقلى در دين را گشود؛ آن هم به نحو افراطى) ديگرى، خوارج بود كه به قيام مسلحانه عليه حكومت عقيده داشتند) در قرن سوم هجرى، ساير گروههاى عامه براى اين كه حساب خود را از اين دو فرقه جدا كنند، اتحاديهاى به نام اهل سنت و جماعت تشكيل دادند كه در واقع، خود را تنها مسلمانان واقعى مىدانستند ( اين اتحاديه چيزى شبيه سازمان ملل متحد در عصر كنونى بود) مىدانيم كه سازمان ملل متحد را ابتدا چند كشور به عنوان يك اتحاديه پديد آوردند؛ اما به تدريج كشورهاى ديگر جهان نيز عضو آن شدند؛ به طورى كه امروزه همهى كشورها عضو آن هستند و ديگر كشورى نيست كه اينها در مقابل آن متحد شوند) اهل سنت و جماعت نيز تقريبا چنين حالتى پيدا كرد و تقريبا اكثر فرقهها به آن پيوستند) حتى علماى بزرگ شيعه نيز در زمانى خواستند به آن بپيوندند تا مذهب تشيع در بلاد اسلامى آن زمان رسميت قانونى پيدا كند و شيعيان از آزار و اذيت ديگران در امان باشند؛ اما به خاصر برخى مسائل سياسى - نه مذهبى - موفق نشدند) و از جمله اصول اعتقادى مشتركشان كه بعدها همچنان بىتغيير باقى ماند، اين بود كه علاوه بر ابوبكر و عمر، هم حضرت على )ع( را به رسميت بشناسند و هم عثمان را) از اين جا بود كه اهل سنت به معناى اصطلاحى امروزى پديد آمد ( حتى گروه سوم سابق الذكر كه اصطلاحا شيعه ناميده مىشدند نيز عضو همين اتحاديه شدند) و بعد از اندك زمانى، برخى فرقههاى معتزلى و حتى برخى شيعيان غير اماميه )مانند زيديه( نيز به آنها پيوستند) بقيه هم عملا منقرض شدند و خوارج نيز به تدريج از اهميت افتادند) لذا تقريبا تنها گروهى كه از اين اتحاديه خارج ماند، همان خاصه بود؛ يعنى شيعيانى كه خلافت را پس از پيامبر اكرم )ص( حق حضرت على )ع( مىدانستند) به اين ترتيب بود كه پنداشته شد اهل سنت در مقابل شيعه پديد آمد؛ در حالى كه مطابق توضيح فوق، در ابتدا چنين نبود و بعدها اين تقابل پديد آمد ( براى بحثى دقيق و علمى دربارهى فرقههاى كلامى مختلف كه از زمان رحلت پيامبر اكرم )ص( تا قرن سوم و چهارم پديد آمدند، ر)ك: دايرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 8، مدخل »اسلام«، مقاله »انديشهها و فرقههاى كلامى«؛ نوشتهى احمد پاكتچى)
با اين مقدمه، ديگر نمىتوان گفت كه نظر اهل سنت در طول تاريخ دربارهى خلفاى راشدين چه بود؛ زيرا لااقل تا سه قرن در مورد عثمان و حضرت على )ع( اتفاق نظر نداشتند؛ اما اگر بخواهيم از آن طرز تلقى عمومى كه اينك در ميان اهل سنت رواج دارد، سخن بگوييم، اجمالا بايد گفت: آنها عموما نسبت به صحابهى ( اهل سنت به هر كسى كه حتى يك بار به ديدار پيامبر اكرم )ص( نائل شده باشد، عنوان صحابه را اطلاق مىكنند و به عدالت عموم صحابه معتقدند) پيامبر )ص( ارادت ويژهاى دارند و در عين حال كه تصريح به عصمت آنان نمىكنند، اما عملا هر گونه خطاى عمدى را از آنان سلب، و تقريبا تمام خطاهاى آنان را توجيه مىكنند) در ميان صحابه، از آن جا كه به اعتقاد آنها اين چهار نفر از صحابهى برجستهى پيامبر بودهاند و به ويژه با توجه به توافقى كه از قرن سوم به بعد دربارهى آنها صورت گرفته است، اعتقاد راسخى به آنها دارند و آنها را بسيار ارج مىنهند)
اگر آثار اهل سنت را مرور كنيم، به سادگى درمىيابيم كه آنها براى حضرت على )ع(، ابوبكر و عمر شأن و مقام والايى معتقدند و فقط دربارهى عثمان است كه گاه بحثهايى دارند) بسيارى از آنها بذل و بخششهاى بىحساب وى به خويشاوندانش را انكار نمىكنند و حتى گاه وى را به اين خاطر مذمت مىكنند؛ اما عمدتا همين كار وى را نيز توجيه مىكنند ( مثلا نگاه كنيد به كتابى كه يكى از علماى سنى وهابى به نام »محمد اسماعيل ابراهيم« تحت عنوان خلفاى راشدين نوشته و »مولوى محمد ذاكر حسينى«، ترجمه كرده است )زاهدان: دايرهى نشر معارف اسلامى، 1360))
خلاصه اين كه، اهل سنت در عين اين كه تصريح به عصمت خلفاى راشدين نمىكنند )چرا كه حتى از خود ابوبكر فراوان نقل قول كردهاند كه وى در ابتداى خلافتش تصريح كرد: »من برتر از شما نيستم و احتمال دارد اشتباه كنم و اگر اشتباه كردم، جلوى مرا بگيريد)« ( تاريخ طبرى، ج 3، ص 336؛ به نقل از رسول جعفريان، تاريخ سياسى اسلام(2): تاريخ خلفا، ص 27) و همين طور از عمر يا عثمان(، ولى عملا آنها را به نحوى معرفى مىكنند كه تا حد امكان هيچ خطا و اشكالى بر آنها وارد نشود و در اين بين، عمر اهميت بسيار بيشترى نزد آنان دارد)
دكتر رسول جعفريان در اين باره مىنويسد:
»خليفهى دوم بيش از هر شخصيت ديگرى در فكر و انديشهى سنى تأثير داشت و فكر و عمل او براى مسلمانان سنى مذهب اهميت بسيار بالايى دارد) اين اهميت تا جايى است كه از او به عنوان الگويى ياد مىشود كه هيچ گونه خطايى نداشته است و مىتوان به هر قول و فعل او به عنوان سيره و سنت شرعى استناد كرد)))) در رواياتى كه دربارهى مناقب عمر نقل مىكنند، مقامى براى وى در نظر گرفتهاند كه اندكى كمتر از مرتبهى نبوت است و از آن به محدث تعبير مىشود؛ يعنى كسى كه به او الهام مىشود) مثلا روايتى را بخارى و مسلم )از بزرگترين محدثان اهل سنت( آوردهاند كه: اگر در امت من كسى محدث باشد، همانا عمر است) علاوه بر اين، مجموعا تصويرى از اقدامات وى در زمان پيامبر )ص( به دست مىدهند؛ طورى كه گويى قبل از آن كه خدا چيزى را نازل كند، عمر به آن حكم كرده و سپس خدا آياتى در اين باره فرستاده است كه اينها را تحت عنوان »موافقات عمر« مىشناسند) جالب اين كه در برخى موارد، عقيدهى رسول اكرم )ص( با عقيدهى عمر مخالف بوده و خدا موافق با عمر آياتى را نازل كرده است! اينها در حالى است كه خود آنها در تاريخ خلافت عمر، موارد متعددى را ذكر مىكنند كه وى در مسألهاى اشتباه كرده و از ديگران مدد خواسته است ( »علامه امينى )ره(« حدود نيمى از جلد ششم الغدير را تحت عنوان »نوادر الأثر فى علم عمر« به اين مسائل اختصاص داده است) در مورد ويژگىهاى فكرى عمر به دو نكتهى مهم نيز بايد توجه كرد:
يكى اين كه: وى نه تنها در محدودهى امور سياسى و اجرايى، بلكه دربارهى تشريع و قانون گذارى نيز حق خاصى براى خود قائل بود و در دورهى خلافتش با اتكا به همين اختيارات، به ابداع - و به تعبير مذهبىتر، بدعت - پرداخت) او به هيچ رو خود را به چيزى جز شناخت كلى خود از قرآن و شرع مقيد نمىكرد) مثلا در بحثى كه بين وى و عمران بن سواد رخ مىدهد و عمران از وى به خاطر حرام كردن عمره در ماههاى حج و حرام كردن متعه ايراد مىگيرد، وى نه تنها مخالفت كار خود با عمل رسول اكرم )ص( را انكار نمىكند، بلكه به توجيه كارهايش مىپردازد و در پايان مىگويد: »أنا زميل محمد« يعنى من هم رديف و هم رتبه با حضرت محمد )ص( هستم) ظاهرا به خاطر همين روحيه بوده كه كتابت حديث را منع كرده و شعار »حسبنا كتاب الله« سر داده است؛ يعنى مىپنداشته كه تنها قرآن است كه مىتواند ثابت باشد؛ اما حديث چنين وضعى ندارد و تابع مصالحى است كه حاكم تشخيص مىدهد و لذا از مخالفت با نصوص پيامبر اكرم )ص( بر اساس مصلحت سنجىهاى شخصى ابايى نداشته است و بسيارى از اهل سنت اين شيوهى عمر را تأييد مىكنند و مخالفت وى با نص پيامبر بر جانشينى حضرت على )ع( را نيز بر همين اساس مىدانند ( مثلا ابن ابىالحديد، از استاد خود ابوجعفر نقيب نقل مىكند: »صحابه، خلافت را نه از امور شرعى، بلكه مربوط به مصالح سياسى مىدانستند و براى رعايت مصلحت مسلمانان )!( بود كه على )ع( را كنار گذاشتند و همواره مصلحت را بر عمل به نصوص ترجيح مىدادند!« شرح نهجالبلاغه، ج 12، صص 82 - 90؛ به نقل از رسول جعفريان، تاريخ سياسى اسلام(2)تاريخ خلفا، صص 84 - 85)
نكتهى دوم اين كه: وى به جز آنچه از آموزههاى اسلامى به دست آورده بود، مىكوشيد تا فكر خويش را از منابع ديگرى نيز بارور سازد كه يكى از آن منابع، استفاده از دانشى بود كه اهل كتاب و به ويژه يهود حامل آن بودند) خليفهى دوم از زمانى كه به مدينه آمد، گويا براى افزودن آگاهىهاى دينى و تاريخى خود خواسته بود كه از اهل كتاب استفاده كند) او مىگويد: »نسخهاى از يكى آثار اهل كتاب را براى خود استنساخ كردم و وقتى پيامبر مطلع شد، شديدا بر من خشم گرفت و گفت: من همه چيز را براى شما آوردهام))) در نقل ديگرى آمده است كه وى به پيامبر گفت: من با برادرى از بنىقريظه [مساوى كه از يهوديان بودند) برخورد كردم كه تورات را براى من استنساخ كرد) آيا بر شما عرضه كنم؟ و اين سؤال خشم آن حضرت را برانگيخت) ( استاد رسول جعفريان اين مطلب را از هشت منبع از منابع معتبر اهل سنت نقل كرده است، ر)ك همان، ص 88) ابنشهاب زهرى مىگويد: »نخستين كسانى كه عمر را فاروق ناميدند، اهل كتاب بودند؛ در حالى كه هيچ خبرى در اين باره كه رسول خدا )ص( او را به اين نام ناميده باشد، به دست ما نرسيده است)« ( تاريخ المدينة المنورة، ج 1، ص 66؛ المنتخب من ذيل المذيل، ص 5، 4؛ به نقل از رسول جعفريان، منبع پيشين، ص 89) به هر حال، زمانى كه وى به خلافت رسيد، اين عادت را كنار نگذاشت و به ويژه پس از مواجهه با كعب بن ماتع حميرى، معروف به كعب الأحبار - كه وى در زمان عمر اسلام آورد و عمر به وى بسيار اعتماد مىكرد)« ( رسول جعفريان، منبع پيشين، صص 79 - 98؛ با تلخيص فراوان)
لازم به ذكر است، در مورد خلفاى بعدى، اهل سنت آنها را بيشتر به عنوان حاكم سياسى مىبينند تا حاكم دينى؛ لذا از اين جهت، سيره و رفتار آنان براى ايشان حجيت شرعى ندارد)
تازه های پرسش و پاسخ
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}