پرسش :
دليل اينكه مي گويند حضرت علي(علیه السّلام) را با طنابي كشيده و به مسجد بردند چيست؟ و يا از كجا معلوم كه به حضرت فاطمه(سلام الله علیها) سيلي زدند؟ منابع اين روايات تا چه حد معتبر است؟
شرح پرسش :
پاسخ :
اين سؤالها و سؤالهايى مانند آنها، همه به يك سؤال بر مىگردند و آن اين است: «چرا على(علیه السّلام) دست به شمشير نبرد و سكوت كرد؟» براى روشن شدن جواب اين سؤالها بايد به اين چند مطلب اشاره شود:
1ـ حضرت على(علیه السّلام) امام معصوم است و هيچ گاه از او كار باطل و حرف ناحق سر نمىزند. همان طورى كه پيامبر هم معصوم است و هر كارى انجام بدهد، حق است. مقصود از اين سؤالها اين نيست كه ما به كار امام يا پيامبر اعتراض داريم. بلكه هدف ما از طرح اين سؤالها اين است كه مىخواهيم شناخت و معرفت ما بالاتر برود و هر چه امام يا پيامبر را بهتر بشناسيم، بيشتر پيرو او مىشويم. اين نكته را همواره در نظر داشته باشيم.
2ـ على(علیه السّلام) پس از وفات پيامبر اسلام( صلّی الله علیه و آله و سلّم ) روزهاى سختى را گذرانيد. براى نمونه به بخشى از سخنان آن حضرت كه در خطبهى سوم نهجالبلاغه است اشاره مىكنيم. اين خطبه را خطبهى شِقشِقيّه مىنامند.
در اين خطبه، آن حضرت چنين درد دل مىكند: «آگاه باشيد به خدا سوگند ابوبكر جامهى خلافت را بر تن كرد در حالى كه مىدانست من قُطبِ خلافت هستم. او مىدانست كه سيل دانش از من جارى است و پرندهى دورپرواز نمىتواند به من برسد. وقتى او خلافت را غصب كرد، من لباس خلافت را رها كردم و از آن كنارهگيرى كردم و مىانديشيدم كه با دست خالى براى گرفتن حق قيام كنم يا در اين محيط تاريك كه بزرگسالان در آن فرسوده مىگردند، جوانان پير مىشوند و انسان مؤمن تا روز قيامت رنج مىكشد، صبر پيشه سازم؟ پس صبر را خردمندانهتر ديدم و صبر كردم. در حالى كه خار در چشم و استخوان در گلويم بود و با چشمان خود مىديدم كه ميراث مرا به غارت مىبرند. روزگار ابوبكر به سر آمد و خلافت را به عمر بن خطاب سپرد... بسيار شگفتآور است، ابوبكر كه در حال حيات خود به مردم مىگفت: مرا رها كنيد با اين حال خلافت را براى عمر بن خطاب وصيت كرد. هر دو از پستان شتر خلافت، سخت دوشيدند و از حاصل آن بهرهمند شدند. ابوبكر خلافت را به دست كسى سپرد كه مجموعهاى از خشونت، سختگيرى، اشتباه و پوزشطلبى بود... من در اين مدتِ طولانى و عذابآور، چارهاى جز صبر نداشتم...» (نهجالبلاغه، خطبهى سوم).
3ـ حضرت على(علیه السّلام) وقتى شنيدند كه ابوبكر را خليفه كردهاند، به خلافت او مخالفت كرد و آن را نپذيرفت، ابن قتيبه دينوري مىگويد: پس از آن كه ابوبكر را به خلافت انتخاب كردند، على(علیه السّلام) را نزد ابوبكر آوردند. به او گفتند: با ابوبكر بيعت كن. او گفت: من به خلافت شايستهترم، با شما بيعت نمىكنم. شما بايد با من بيعت كنيد. شما خلافت را از انصار گرفتيد و بر آنان خويشاوندى با پيامبر را دليل آورديد و حالا خلافت را از ما كه خاندان پيامبر هستيم غصب مىكنيد؟! مگر شما به انصار نگفتيد كه محمد از ما است و آنان هم به همين جهت خلافت را به شما سپردند و حالا من مانند همين دليل را براى شما مىآورم. ما كه از همه شما به پيامبر نزديكتر و اَولى هستيم. پس بياييد به انصاف رفتار كنيد وگرنه در حالى كه آگاهى داريد، گرفتار ظلم مىشويد. عمر گفت: يا على! تو را رها نمىكنيم تا بيعت كنى. على به او گفت: خوب بدوش كه نصفش مال توست. تو كار او را امروز استوار كن كه فردا آن را به تو خواهد داد.
سپس على گفت: به خدا سوگند اى عمر! سخن تو را نمىپذيرم و بيعت نمىكنم. ابوبكر گفت: اگر بيعت نكني مجبورت نمي كنم. ابو عبيده جراح گفت: پسر عموى عزيزم! تو كم سنّ و سالى، اينها پيران قوم تواند، تو مانند آنان تجربه ندارى، ابوبكر از تو قوىتر است. پس بيا اين امر را به ابوبكر تسليم كن و اگر زنده ماندى تو سزاوار آن هستى. على(علیه السّلام) گفت: اى مهاجران! خدا را در نظر بگيريد، حكومت و سلطنت حضرت محمد را از خانهاش بيرون نكنيد و به خانههاى خود نبريد و صاحبان آن را كنار نزنيد. به خدا قسم اى مهاجران! ما از همه شايستهتريم. بشير بن سعيد گفت: يا على! اگر انصار اين سخنان تو را پيش از بيعت با ابىبكر مىشنيدند همه به تو رأى مىدادند. (الامامة و السياسة، ج 1، ص 28، در يك مجلد، تحقيق استاد على شيرى).
ابن قتيبه مىگويد: ابوبكر سراغ كسانى را كه بيعت نكرده و در نزد حضرت على(علیه السّلام) بودند گرفت. عمر بن خطاب را به سوى آنان فرستاد. عمر بن خطاب به خانه على(علیه السّلام) آمد و آنان را صدا زد و گفت: بياييد بيعت كنيد. آنان از بيرون آمدن امتناع كردند. عمر بن خطاب هيزم خواست و گفت: سوگند به آن كه جان عمر در دست اوست، يا بايد از خانه خارج شويد و يا خانه را بر سرتان آتش مىزنم. به عمر بن خطاب گفتند: فاطمه دختر پيامبر هم در خانه است. گفت: گر چه فاطمه در آن جا باشد. در پى اين تهديد، همه بيرون آمدند و بيعت كردند، فقط حضرت على(علیه السّلام) بيعت نكرد( همان، ص 30 ).
ابن قتيبه دينورى از علماى اهل سنت و جماعت است. بنابر اين على(علیه السّلام)، بيعت نكرد، بلكه آن حضرت را بعدها مجبور به بيعت كردند( بحار، ج 29، ص 468 ).
4ـ على(علیه السّلام) پس از وفات پيامبر اسلام( صلّی الله علیه و آله و سلّم ) تنها ماند و كمك نداشت و اگر آن حضرت كمك و نيروى كافى داشت، دست به شمشير مىبرد و حق را به صاحب حق برمىگردانيد. در خطبهى 217 نهجالبلاغه دشتى، ص 444 مىخوانيم: «خدايا براى پيروزى بر قريش و يارانشان از تو كمك مىخواهم، آنان پيوند خويشاوندى مرا بريدند و كار مرا دگرگون كردند و همگى براى مبارزه با من در حقى كه از همه آنان سزاوارترم متحد گرديدند و گفتند: حق را اگر توانى بگير و يا اگر تو را از حق محروم دارند يا با غم و اندوه صبر كن. و يا با حسرت بمير. به اطرافم نگريستم. ديدم كه نه ياورى دارم و نه كسى از من حمايت مىكند. جز خانوادهام كه مايل نبودم جانشان به خطر بيفتد. پس خار در چشمم فرو رفته ديده بر هم نهادم و با گلوى استخوان در آن گير كرده، جام تلخ را جرعه جرعه نوشيدم و در فرو خوردن خشم در امرى كه تلختر از گياه حنظل و دردناكتر از فرو رفتن تيزى شمشير در دل بوده، شكيبائى كردم( نهجالبلاغه دشتى، ص 446 ).
روزى اشعث بن قيس گفت: يا على! چرا شمشير نكشيدى تا حق خود را بگيرى؟ على(علیه السّلام) به او فرمود: از همهى بدريان، از همهى مهاجران و انصار كمك خواستم و از آن همه مردم فقط چهار نفر پاسخ مثبت دادند: سلمان، ابوذر، مقداد و زبير و از خاندان خودم هم كسى نبود كه بتوانم با آن دست به كارى بزنم. حمزه كه در جنگ احد كشته شد و جعفر هم در جنگ موته. من ماندم و دو نفر از خاندانم. عباس و عقيل. اين دو نفر هم كه قوى نبودند و به خاطر نبودن كمك و ياور، مرا به بيعت مجبور كردند( بحار، ج 29، ص 468 ).
على(علیه السّلام) به اشعث بن قيس فرمود: سوگند به خدا اگر آن روز كه با ابوبكر بيعت كردند، چهل نفر همانند آن چهار نفر داشتم سكوت نمىكردم و لكن جز آن چهار نفر هيچ كس را نيافتم( همان، ص 470 ).
على(علیه السّلام) همچنين فرمود: اگر قبل از بيعت با عثمان كمك و نيرو داشتم با آنان درگير مىشدم( همان، ص 471 ).
5ـ على(علیه السّلام) همواره خواهان وحدت جامعه نوپاى اسلامى بود و اين مسأله را هيچ گاه فراموش نكرد. و مهمتر از وحدت مسلمانان، حفظ خود دين اسلام بود. آن حضرت هم به حفظ دين اسلام مىانديشيد و هم به حفظ وحدت مسلمانان.
على(علیه السّلام) فرمود: مردم با ابوبكر بيعت كردند در حالى كه من به اين امر شايستهتر از او بودم. من هم گوش به حرف آنان كردم و از آنان اطاعت كردم. چون ترسيدم كه مردم به دورهى كفر برگردند( فرائدالسمطين، ج 1، ص 320، بيروت، 1398 قمرى ).
در نهجالبلاغه، نامهى 62 آمده است: آن گاه كه پيامبر به سوى خدا رفت مسلمانان پس از وى در كار حكومت با يكديگر درگير شدند. سوگند به خدا نه در فكرم مىگذشت و نه در خاطرم مىآمد كه عرب، خلافت را پس از رسول خدا از اهل بيت او بگردانند يا مرا پس از وى از عهدهدار شدن حكومت بازدارند. تنها چيزى كه نگرانم كرد شتافتن مردم به سوى ابوبكر بود كه با او بيعت كردند. من دست باز كشيدم تا آنجا كه ديدم گروهى از اسلام بازگشته، مىخواهند دين محمد را نابود كنند. پس ترسيدم كه اگر اسلام و طرفدارانش را يارى نكنم رخنهاى در آن ببينم يا شاهد نابودى آن باشم كه مصيبت آن بر من سختتر از رها كردن حكومت بر شما است كه كالاى چند روزه دنياست و به زودى ايام آن مىگذرد. چنان كه سراب ناپديد شود يا چونان پارههاى ابر كه زود پراكنده مىگردد. پس در ميان آن آشوب و غوغا به پا خواستم تا آن كه باطل از ميان رفت و دين استقرار يافت( نهج البلاغه دشتى، ص 600، نامه 62، بند اول ).
در حديثى از آن حضرت آمده است كه: «وَ اَيْمُ اللّهِ لولا مخافةُ الفرقة بين المسلمين و ان يعود الكفر و يبور الدين لكنّا على غير ما كنّا لهم عليه»( بحار، ج 32، ص 61 و ج 29، ص 579 .)« به خدا سوگند اگر خطر تفرقه، خطر بازگشت كفر و خطر نابودى دين در ميان نبود، وضيعيت غير از اين مىشد».
در حديث ديگرى آمده است: وقتى كه خداوند پيامبر خود را بُرد، قريش امر خلافت را غصب كردند و ما را از حق خودمان بازداشتند. من ديدم كه صبر بر اين مصيبت بهتر از به هم زدن وحدت مسلمانان و ريختن خون آنان است و مردم هم كه تازه مسلمان شده بودند( بحار، ج 29، ص 633 ).
6ـ در نهجالبلاغه خطبه 74 آمده است: مىدانيد كه سزاوارتر از ديگران به خلافت، من هستم. سوگند به خدا به آن چه انجام دادهايد گردن مىنهم تا هنگامى كه اوضاع مسلمين رو به راه باشد و از هم نپاشد و جز من به ديگرى ستم نشود و پاداش اين گذشت و سكوت و فضيلت را از خدا انتظار دارم و از آن همه زر و زيورى كه به دنبال آن حركت مىكنيد پرهيز مىكنم( نهجالبلاغه دشتى، خطبه 74، ص 122 ).
اين سخنان را على(علیه السّلام) وقتى كه مردم جمع شدند تا با عثمان بيعت كنند، فرمود.
7ـ در مورد همكارى حضرت على(علیه السّلام) با خلفاى سه گانه بايد دانست كه خلفاى سه گانه براى حلّ مشكل خود به آن حضرت مراجعه مىكردند و آن حضرت هم مشكل آنها را حلّ مىكرد. همكارى حضرت على(علیه السّلام) با آنان به اين معنا نيست كه حضرت با آنها دوست و صميمى بشود و با آنها رفت و آمد خانوادگى داشته باشد. على(علیه السّلام) هيچ گاه با آنان به آن صورت صميمى نبود( كلم طيب، ص 338 ).
براى نمونه به چند مورد از موارد همكارى اشاره مىكنيم:
ابوبكر تصميم گرفت در جنگ مرتدّان شركت كند. على(علیه السّلام) به او فرمود: تو به جنگ نرو و در مدينه بمان، تو اگر آسيب ببينى كل تشكيلات آسيب مىبيند. ابوبكر هم از تصميم خود برگشت( علىّ بن ابىطالب مستشار امين للخفاء الراشدين، نوشتهى دكتر محمد عمر حاجى، ص 70 ).
وقتى كه مسلمانان بر بيتالمقدس مسلّط شدند، اهل بيتالمقدس گفتند: ما به دست رهبر شما تسليم مىشويم نه به دست شما. عمر بن خطاب در مورد رفتن به شام با صحابه مشورت كرد. عثمان گفت: به شام نرو. ولى على(علیه السّلام) فرمود: برو. عمر بن خطاب پيشنهاد حضرت على(علیه السّلام) را پذيرفت و رفت( همان، ص 100 ).
عمر بن خطاب تصميم گرفته در جنگ نهاوند شركت كند تا مسلمانان قدرت بيشترى پيدا كنند. ولى على(علیه السّلام) به او گفت: رفتن تو به جبههى ايران مصلحت نيست. تو در مدينه بمان. عمر هم نظر او را پذيرفت( همان، ص 107 ).
توجه داشته باشيم كه در ميان صحابه پيامبر كسى به پايه حضرت على(علیه السّلام) نمىرسيد و براى همين همه نيازمند به او بودند. ولى او نيازمند به هيچ كس نبود. على(علیه السّلام) گر چه كنار زده شده بود، ولى همه مسائل را زير نظر داشت و هر وقت هم راهنمايى مىخواستند، راهنمايى مىكرد.
از آن چه گذشت معلوم شد كه عوامل متعددى باعث شد كه على(علیه السّلام) دست به شمشير نبرد. اين عوامل عبارتند از:
1. بحران ارتداد
2. حفظ اسلام
3. حفظ وحدت جامعه اسلامى
4. جلوگيرى از تزلزل اعتقادى مسلمانان
5. بيزارى على(علیه السّلام) از خونريزى بين مسلمانان
و همين عوامل موجب همكارى آن حضرت با خلفاى سه گانه شد.
براى آگاه بيشتر مىتوانيد به كتابهاى زير مراجعه كنيد:
1. دانشنامهى امام على(علیه السّلام)، ج 6.
2. سياست، تحليلى بر مواضع سياسى على بن ابى طالب، نوشته اصغر قائدان
3. امام على و مسائل سياسى، نوشته محمد دشتى
4. نهجالبلاغه
آتش زدن به درِ خانه حضرت فاطمه و سيلى زدن به آن حضرت در منابع تاريخى و روائى شيعه آمده است و براى آن كس كه شيعه است، همين مآخذ كافى است. در منابع و مآخذ اهل سنّت نيز آمده است و سنّىها مىتوانند به آن معتقد باشند. براى نمونه به چند روايت از منابع شيعه و اهل سنت اشاره مىكنيم:
1. پس از آن كه كار بيعت گرفتن از مردم تمام شد و على(علیه السّلام) و عدهاى بيعت نكردند، به خانه آن حضرت حمله كردند. در را سوزاندند، على را به زور بيرون آورند، حضرت فاطمه را تحت فشار در قرار دادند و كار به جايى رسيد كه محسن او سقط شد. على را به مسجد بردندولى بيعت نكرد و آنان گفتند: بيعت نكنى تو را به قتل مىرسانيم. روزها و ماهها گذشت. آنان تصميم به قتل على(علیه السّلام) گرفتند و قرار گذاشتند كه خالد قتل آن حضرت را به عهده بگيرد. اسماء بنت عميس از اين توطئه آگاه شد و كنيز خود را فرستاد تا آن حضرت را از توطئه آگاه سازد.اصل توطئه چنين بود كه وقتى ابوبكر نماز را تمام كرد و سلام گفت، خالد با شمشير على(علیه السّلام) را بكشد ولى وقتى نماز ابوبكر تمام شد گفت: اى خالد آنچه را دستور دادم نكن، (بحارالانوار، ج 28، ص 308 به نقل از اثباتالوصية) .
اهل سنت نيز در كتابهاى كلامى، تاريخى و حديثى مسأله آتش زدن به در خانه را آوردهاند. براى نمونه، به چند روايت اشاره مىكنيم:
2ـ بلاذرى مىگويد: ابوبكر كسى را دنبال على فرستاد تا بيايد و بيعت كند ولى حضرت على نيامد. پس از آن عمر بن خطاب در حالى كه آتش به همراه داشت، به سوى خانه على رفت. فاطمه عمر را در در خانه ملاقات كرد و گفت: اى پسر خطاب! آيا مىخواهى خانه ما راآتش بزنى؟! عمر بن خطاب گفت: بله، (انساب الاشراف، ج 2، ص 12، تحقيق محمود الفردوس العظم، دار اليقظة العربية) .
3. ابن عبد ربّه مىگويد: آنان كه از بيعت سرباز زدند عبارتند از: على، عباس، زبير و سعد بن عباده. على، عباس و زبير در خانه فاطمه نشستند. ابوبكر عمر را فرستاد تا آنها از خانه فاطمه بيرون بيايند. ابوبكر به عمر گفت: اگر سرباز زدند با آنان بجنگ. عمر به همراه آتش بهخانه فاطمه آمد تا خانه را بر سر آنان آتش بزند. فاطمه او را ديد و گفت: اى پسر خطاب! آيا آمدهاى خانه ما را آتش بزنى؟! عمر گفت: بله، مگر اين كه بيعت كنيد، (العقد الفريد، ج 5، ص 12، چاپ مصر، چاپ دوّم، تحقيق محمدسعيد العربان، 1953 و 1372) .
4. ابن قتيبه دينورى آورده است: ابوبكر عمر را به سوى كسانى كه بيعت نكردند و در خانه على تحصّن كردند، فرستاد. عمر به خانه على آمد و صدا زد ولى كسى بيرون نيامد. عمر هيزم خواست و گفت: قسم به آنكه جان عمر در دست اوست، يا بايد بيرون بياييد و بيعت كنيد ويا خانه را بر سر آنانكه در آن هستند آتش مىزنم. به او گفتند: فاطمه در آن است. عمر گفت: و لو فاطمه در آن باشد. همه بيرون آمدند ولى على بيرون نيامد. عمر نزد ابوبكر رفت و گفت: آيا نمىخواهى از على كه از بيعت سرباز زده بيعت بگيرى؟ ابوبكر به قنفذ گفت: برو على رابياور. قنفذ آمد و على به او گفت: چه كار دارى؟ قنفذ گفت: خليفه رسول خدا تو را مىخواهد. على به او گفت: زود بر پيامبر دروغ بستيد. قنفذ پيام على را به ابوبكر رساند. ابوبكر گريه طولانى كرد. عمر گفت: على را رها نكن. ابوبكر به قنفذ گفت: دوباره نزد على برو و بگو: با خليفهرسول خدا بيعت كن. على گفت: سبحان الله، آنچه را كه از آن او نيست براى خودش ادعا كرده است. قنفذ پيام على را به ابوبكر رساند. ابوبكر بازهم بسيار گريه كرد. پس از آن عمر برخاست و گروهى با او همراه شدند و به در خانه فاطمه آمدند. در زدند. وقتى فاطمه صداى آنها راشنيد، با صداى بلند فرياد كرد: «يا ابتاه» يا «رسول الله» پس از تو از پسر خطاب و پسر ابى قحافه چهها كه نكشيديم. وقتى كه گروه مهاجم گريه فاطمه را شنيدند. در حالى كه گريه مىكردند برگشتند و دلشان به حضرت فاطمه سوخت ولى عمر و عدهاى ماندند. على را بيرون آوردند وگفتند بيعت كن. على گفت: اگر بيعت نكنم چه مىكنيد؟ گفتند: به خدا سوگند گردنت را مىزنيم، (الامامة و السياسة، ج 1، ص 30، تحقيق استاد على شيرى، منشورات رضى) .
همانطور كه ملاحظه مىكنيد در منابع شيعه، اين حادثه به طور كامل ذكر شده است و منابع اهل سنّت تنها به آتش آوردن اشاره كردهاند. البته از آنان توقع نداريم كه اين حادثه را به طور كامل ذكر كنند چون اين، به زيان آنهاست و آنان تلاش مىكنند اين حادثه ذكر نشود.
اگر مىخواهيد به همه مآخذ و منابع شيعه و سنى آگاهى پيدا كنيد به كتاب «مأساة الزّهراء» نوشته جناب سيد جعفر مرتضى عاملى لبنانى، ج دوم مراجعه كنيد. اين كتاب درباره موضوع مورد بحث، بسيار مفصّل بررسى و بحث كرده است.
منبع: نرم افزار معمای هستی
اين سؤالها و سؤالهايى مانند آنها، همه به يك سؤال بر مىگردند و آن اين است: «چرا على(علیه السّلام) دست به شمشير نبرد و سكوت كرد؟» براى روشن شدن جواب اين سؤالها بايد به اين چند مطلب اشاره شود:
1ـ حضرت على(علیه السّلام) امام معصوم است و هيچ گاه از او كار باطل و حرف ناحق سر نمىزند. همان طورى كه پيامبر هم معصوم است و هر كارى انجام بدهد، حق است. مقصود از اين سؤالها اين نيست كه ما به كار امام يا پيامبر اعتراض داريم. بلكه هدف ما از طرح اين سؤالها اين است كه مىخواهيم شناخت و معرفت ما بالاتر برود و هر چه امام يا پيامبر را بهتر بشناسيم، بيشتر پيرو او مىشويم. اين نكته را همواره در نظر داشته باشيم.
2ـ على(علیه السّلام) پس از وفات پيامبر اسلام( صلّی الله علیه و آله و سلّم ) روزهاى سختى را گذرانيد. براى نمونه به بخشى از سخنان آن حضرت كه در خطبهى سوم نهجالبلاغه است اشاره مىكنيم. اين خطبه را خطبهى شِقشِقيّه مىنامند.
در اين خطبه، آن حضرت چنين درد دل مىكند: «آگاه باشيد به خدا سوگند ابوبكر جامهى خلافت را بر تن كرد در حالى كه مىدانست من قُطبِ خلافت هستم. او مىدانست كه سيل دانش از من جارى است و پرندهى دورپرواز نمىتواند به من برسد. وقتى او خلافت را غصب كرد، من لباس خلافت را رها كردم و از آن كنارهگيرى كردم و مىانديشيدم كه با دست خالى براى گرفتن حق قيام كنم يا در اين محيط تاريك كه بزرگسالان در آن فرسوده مىگردند، جوانان پير مىشوند و انسان مؤمن تا روز قيامت رنج مىكشد، صبر پيشه سازم؟ پس صبر را خردمندانهتر ديدم و صبر كردم. در حالى كه خار در چشم و استخوان در گلويم بود و با چشمان خود مىديدم كه ميراث مرا به غارت مىبرند. روزگار ابوبكر به سر آمد و خلافت را به عمر بن خطاب سپرد... بسيار شگفتآور است، ابوبكر كه در حال حيات خود به مردم مىگفت: مرا رها كنيد با اين حال خلافت را براى عمر بن خطاب وصيت كرد. هر دو از پستان شتر خلافت، سخت دوشيدند و از حاصل آن بهرهمند شدند. ابوبكر خلافت را به دست كسى سپرد كه مجموعهاى از خشونت، سختگيرى، اشتباه و پوزشطلبى بود... من در اين مدتِ طولانى و عذابآور، چارهاى جز صبر نداشتم...» (نهجالبلاغه، خطبهى سوم).
3ـ حضرت على(علیه السّلام) وقتى شنيدند كه ابوبكر را خليفه كردهاند، به خلافت او مخالفت كرد و آن را نپذيرفت، ابن قتيبه دينوري مىگويد: پس از آن كه ابوبكر را به خلافت انتخاب كردند، على(علیه السّلام) را نزد ابوبكر آوردند. به او گفتند: با ابوبكر بيعت كن. او گفت: من به خلافت شايستهترم، با شما بيعت نمىكنم. شما بايد با من بيعت كنيد. شما خلافت را از انصار گرفتيد و بر آنان خويشاوندى با پيامبر را دليل آورديد و حالا خلافت را از ما كه خاندان پيامبر هستيم غصب مىكنيد؟! مگر شما به انصار نگفتيد كه محمد از ما است و آنان هم به همين جهت خلافت را به شما سپردند و حالا من مانند همين دليل را براى شما مىآورم. ما كه از همه شما به پيامبر نزديكتر و اَولى هستيم. پس بياييد به انصاف رفتار كنيد وگرنه در حالى كه آگاهى داريد، گرفتار ظلم مىشويد. عمر گفت: يا على! تو را رها نمىكنيم تا بيعت كنى. على به او گفت: خوب بدوش كه نصفش مال توست. تو كار او را امروز استوار كن كه فردا آن را به تو خواهد داد.
سپس على گفت: به خدا سوگند اى عمر! سخن تو را نمىپذيرم و بيعت نمىكنم. ابوبكر گفت: اگر بيعت نكني مجبورت نمي كنم. ابو عبيده جراح گفت: پسر عموى عزيزم! تو كم سنّ و سالى، اينها پيران قوم تواند، تو مانند آنان تجربه ندارى، ابوبكر از تو قوىتر است. پس بيا اين امر را به ابوبكر تسليم كن و اگر زنده ماندى تو سزاوار آن هستى. على(علیه السّلام) گفت: اى مهاجران! خدا را در نظر بگيريد، حكومت و سلطنت حضرت محمد را از خانهاش بيرون نكنيد و به خانههاى خود نبريد و صاحبان آن را كنار نزنيد. به خدا قسم اى مهاجران! ما از همه شايستهتريم. بشير بن سعيد گفت: يا على! اگر انصار اين سخنان تو را پيش از بيعت با ابىبكر مىشنيدند همه به تو رأى مىدادند. (الامامة و السياسة، ج 1، ص 28، در يك مجلد، تحقيق استاد على شيرى).
ابن قتيبه مىگويد: ابوبكر سراغ كسانى را كه بيعت نكرده و در نزد حضرت على(علیه السّلام) بودند گرفت. عمر بن خطاب را به سوى آنان فرستاد. عمر بن خطاب به خانه على(علیه السّلام) آمد و آنان را صدا زد و گفت: بياييد بيعت كنيد. آنان از بيرون آمدن امتناع كردند. عمر بن خطاب هيزم خواست و گفت: سوگند به آن كه جان عمر در دست اوست، يا بايد از خانه خارج شويد و يا خانه را بر سرتان آتش مىزنم. به عمر بن خطاب گفتند: فاطمه دختر پيامبر هم در خانه است. گفت: گر چه فاطمه در آن جا باشد. در پى اين تهديد، همه بيرون آمدند و بيعت كردند، فقط حضرت على(علیه السّلام) بيعت نكرد( همان، ص 30 ).
ابن قتيبه دينورى از علماى اهل سنت و جماعت است. بنابر اين على(علیه السّلام)، بيعت نكرد، بلكه آن حضرت را بعدها مجبور به بيعت كردند( بحار، ج 29، ص 468 ).
4ـ على(علیه السّلام) پس از وفات پيامبر اسلام( صلّی الله علیه و آله و سلّم ) تنها ماند و كمك نداشت و اگر آن حضرت كمك و نيروى كافى داشت، دست به شمشير مىبرد و حق را به صاحب حق برمىگردانيد. در خطبهى 217 نهجالبلاغه دشتى، ص 444 مىخوانيم: «خدايا براى پيروزى بر قريش و يارانشان از تو كمك مىخواهم، آنان پيوند خويشاوندى مرا بريدند و كار مرا دگرگون كردند و همگى براى مبارزه با من در حقى كه از همه آنان سزاوارترم متحد گرديدند و گفتند: حق را اگر توانى بگير و يا اگر تو را از حق محروم دارند يا با غم و اندوه صبر كن. و يا با حسرت بمير. به اطرافم نگريستم. ديدم كه نه ياورى دارم و نه كسى از من حمايت مىكند. جز خانوادهام كه مايل نبودم جانشان به خطر بيفتد. پس خار در چشمم فرو رفته ديده بر هم نهادم و با گلوى استخوان در آن گير كرده، جام تلخ را جرعه جرعه نوشيدم و در فرو خوردن خشم در امرى كه تلختر از گياه حنظل و دردناكتر از فرو رفتن تيزى شمشير در دل بوده، شكيبائى كردم( نهجالبلاغه دشتى، ص 446 ).
روزى اشعث بن قيس گفت: يا على! چرا شمشير نكشيدى تا حق خود را بگيرى؟ على(علیه السّلام) به او فرمود: از همهى بدريان، از همهى مهاجران و انصار كمك خواستم و از آن همه مردم فقط چهار نفر پاسخ مثبت دادند: سلمان، ابوذر، مقداد و زبير و از خاندان خودم هم كسى نبود كه بتوانم با آن دست به كارى بزنم. حمزه كه در جنگ احد كشته شد و جعفر هم در جنگ موته. من ماندم و دو نفر از خاندانم. عباس و عقيل. اين دو نفر هم كه قوى نبودند و به خاطر نبودن كمك و ياور، مرا به بيعت مجبور كردند( بحار، ج 29، ص 468 ).
على(علیه السّلام) به اشعث بن قيس فرمود: سوگند به خدا اگر آن روز كه با ابوبكر بيعت كردند، چهل نفر همانند آن چهار نفر داشتم سكوت نمىكردم و لكن جز آن چهار نفر هيچ كس را نيافتم( همان، ص 470 ).
على(علیه السّلام) همچنين فرمود: اگر قبل از بيعت با عثمان كمك و نيرو داشتم با آنان درگير مىشدم( همان، ص 471 ).
5ـ على(علیه السّلام) همواره خواهان وحدت جامعه نوپاى اسلامى بود و اين مسأله را هيچ گاه فراموش نكرد. و مهمتر از وحدت مسلمانان، حفظ خود دين اسلام بود. آن حضرت هم به حفظ دين اسلام مىانديشيد و هم به حفظ وحدت مسلمانان.
على(علیه السّلام) فرمود: مردم با ابوبكر بيعت كردند در حالى كه من به اين امر شايستهتر از او بودم. من هم گوش به حرف آنان كردم و از آنان اطاعت كردم. چون ترسيدم كه مردم به دورهى كفر برگردند( فرائدالسمطين، ج 1، ص 320، بيروت، 1398 قمرى ).
در نهجالبلاغه، نامهى 62 آمده است: آن گاه كه پيامبر به سوى خدا رفت مسلمانان پس از وى در كار حكومت با يكديگر درگير شدند. سوگند به خدا نه در فكرم مىگذشت و نه در خاطرم مىآمد كه عرب، خلافت را پس از رسول خدا از اهل بيت او بگردانند يا مرا پس از وى از عهدهدار شدن حكومت بازدارند. تنها چيزى كه نگرانم كرد شتافتن مردم به سوى ابوبكر بود كه با او بيعت كردند. من دست باز كشيدم تا آنجا كه ديدم گروهى از اسلام بازگشته، مىخواهند دين محمد را نابود كنند. پس ترسيدم كه اگر اسلام و طرفدارانش را يارى نكنم رخنهاى در آن ببينم يا شاهد نابودى آن باشم كه مصيبت آن بر من سختتر از رها كردن حكومت بر شما است كه كالاى چند روزه دنياست و به زودى ايام آن مىگذرد. چنان كه سراب ناپديد شود يا چونان پارههاى ابر كه زود پراكنده مىگردد. پس در ميان آن آشوب و غوغا به پا خواستم تا آن كه باطل از ميان رفت و دين استقرار يافت( نهج البلاغه دشتى، ص 600، نامه 62، بند اول ).
در حديثى از آن حضرت آمده است كه: «وَ اَيْمُ اللّهِ لولا مخافةُ الفرقة بين المسلمين و ان يعود الكفر و يبور الدين لكنّا على غير ما كنّا لهم عليه»( بحار، ج 32، ص 61 و ج 29، ص 579 .)« به خدا سوگند اگر خطر تفرقه، خطر بازگشت كفر و خطر نابودى دين در ميان نبود، وضيعيت غير از اين مىشد».
در حديث ديگرى آمده است: وقتى كه خداوند پيامبر خود را بُرد، قريش امر خلافت را غصب كردند و ما را از حق خودمان بازداشتند. من ديدم كه صبر بر اين مصيبت بهتر از به هم زدن وحدت مسلمانان و ريختن خون آنان است و مردم هم كه تازه مسلمان شده بودند( بحار، ج 29، ص 633 ).
6ـ در نهجالبلاغه خطبه 74 آمده است: مىدانيد كه سزاوارتر از ديگران به خلافت، من هستم. سوگند به خدا به آن چه انجام دادهايد گردن مىنهم تا هنگامى كه اوضاع مسلمين رو به راه باشد و از هم نپاشد و جز من به ديگرى ستم نشود و پاداش اين گذشت و سكوت و فضيلت را از خدا انتظار دارم و از آن همه زر و زيورى كه به دنبال آن حركت مىكنيد پرهيز مىكنم( نهجالبلاغه دشتى، خطبه 74، ص 122 ).
اين سخنان را على(علیه السّلام) وقتى كه مردم جمع شدند تا با عثمان بيعت كنند، فرمود.
7ـ در مورد همكارى حضرت على(علیه السّلام) با خلفاى سه گانه بايد دانست كه خلفاى سه گانه براى حلّ مشكل خود به آن حضرت مراجعه مىكردند و آن حضرت هم مشكل آنها را حلّ مىكرد. همكارى حضرت على(علیه السّلام) با آنان به اين معنا نيست كه حضرت با آنها دوست و صميمى بشود و با آنها رفت و آمد خانوادگى داشته باشد. على(علیه السّلام) هيچ گاه با آنان به آن صورت صميمى نبود( كلم طيب، ص 338 ).
براى نمونه به چند مورد از موارد همكارى اشاره مىكنيم:
ابوبكر تصميم گرفت در جنگ مرتدّان شركت كند. على(علیه السّلام) به او فرمود: تو به جنگ نرو و در مدينه بمان، تو اگر آسيب ببينى كل تشكيلات آسيب مىبيند. ابوبكر هم از تصميم خود برگشت( علىّ بن ابىطالب مستشار امين للخفاء الراشدين، نوشتهى دكتر محمد عمر حاجى، ص 70 ).
وقتى كه مسلمانان بر بيتالمقدس مسلّط شدند، اهل بيتالمقدس گفتند: ما به دست رهبر شما تسليم مىشويم نه به دست شما. عمر بن خطاب در مورد رفتن به شام با صحابه مشورت كرد. عثمان گفت: به شام نرو. ولى على(علیه السّلام) فرمود: برو. عمر بن خطاب پيشنهاد حضرت على(علیه السّلام) را پذيرفت و رفت( همان، ص 100 ).
عمر بن خطاب تصميم گرفته در جنگ نهاوند شركت كند تا مسلمانان قدرت بيشترى پيدا كنند. ولى على(علیه السّلام) به او گفت: رفتن تو به جبههى ايران مصلحت نيست. تو در مدينه بمان. عمر هم نظر او را پذيرفت( همان، ص 107 ).
توجه داشته باشيم كه در ميان صحابه پيامبر كسى به پايه حضرت على(علیه السّلام) نمىرسيد و براى همين همه نيازمند به او بودند. ولى او نيازمند به هيچ كس نبود. على(علیه السّلام) گر چه كنار زده شده بود، ولى همه مسائل را زير نظر داشت و هر وقت هم راهنمايى مىخواستند، راهنمايى مىكرد.
از آن چه گذشت معلوم شد كه عوامل متعددى باعث شد كه على(علیه السّلام) دست به شمشير نبرد. اين عوامل عبارتند از:
1. بحران ارتداد
2. حفظ اسلام
3. حفظ وحدت جامعه اسلامى
4. جلوگيرى از تزلزل اعتقادى مسلمانان
5. بيزارى على(علیه السّلام) از خونريزى بين مسلمانان
و همين عوامل موجب همكارى آن حضرت با خلفاى سه گانه شد.
براى آگاه بيشتر مىتوانيد به كتابهاى زير مراجعه كنيد:
1. دانشنامهى امام على(علیه السّلام)، ج 6.
2. سياست، تحليلى بر مواضع سياسى على بن ابى طالب، نوشته اصغر قائدان
3. امام على و مسائل سياسى، نوشته محمد دشتى
4. نهجالبلاغه
آتش زدن به درِ خانه حضرت فاطمه و سيلى زدن به آن حضرت در منابع تاريخى و روائى شيعه آمده است و براى آن كس كه شيعه است، همين مآخذ كافى است. در منابع و مآخذ اهل سنّت نيز آمده است و سنّىها مىتوانند به آن معتقد باشند. براى نمونه به چند روايت از منابع شيعه و اهل سنت اشاره مىكنيم:
1. پس از آن كه كار بيعت گرفتن از مردم تمام شد و على(علیه السّلام) و عدهاى بيعت نكردند، به خانه آن حضرت حمله كردند. در را سوزاندند، على را به زور بيرون آورند، حضرت فاطمه را تحت فشار در قرار دادند و كار به جايى رسيد كه محسن او سقط شد. على را به مسجد بردندولى بيعت نكرد و آنان گفتند: بيعت نكنى تو را به قتل مىرسانيم. روزها و ماهها گذشت. آنان تصميم به قتل على(علیه السّلام) گرفتند و قرار گذاشتند كه خالد قتل آن حضرت را به عهده بگيرد. اسماء بنت عميس از اين توطئه آگاه شد و كنيز خود را فرستاد تا آن حضرت را از توطئه آگاه سازد.اصل توطئه چنين بود كه وقتى ابوبكر نماز را تمام كرد و سلام گفت، خالد با شمشير على(علیه السّلام) را بكشد ولى وقتى نماز ابوبكر تمام شد گفت: اى خالد آنچه را دستور دادم نكن، (بحارالانوار، ج 28، ص 308 به نقل از اثباتالوصية) .
اهل سنت نيز در كتابهاى كلامى، تاريخى و حديثى مسأله آتش زدن به در خانه را آوردهاند. براى نمونه، به چند روايت اشاره مىكنيم:
2ـ بلاذرى مىگويد: ابوبكر كسى را دنبال على فرستاد تا بيايد و بيعت كند ولى حضرت على نيامد. پس از آن عمر بن خطاب در حالى كه آتش به همراه داشت، به سوى خانه على رفت. فاطمه عمر را در در خانه ملاقات كرد و گفت: اى پسر خطاب! آيا مىخواهى خانه ما راآتش بزنى؟! عمر بن خطاب گفت: بله، (انساب الاشراف، ج 2، ص 12، تحقيق محمود الفردوس العظم، دار اليقظة العربية) .
3. ابن عبد ربّه مىگويد: آنان كه از بيعت سرباز زدند عبارتند از: على، عباس، زبير و سعد بن عباده. على، عباس و زبير در خانه فاطمه نشستند. ابوبكر عمر را فرستاد تا آنها از خانه فاطمه بيرون بيايند. ابوبكر به عمر گفت: اگر سرباز زدند با آنان بجنگ. عمر به همراه آتش بهخانه فاطمه آمد تا خانه را بر سر آنان آتش بزند. فاطمه او را ديد و گفت: اى پسر خطاب! آيا آمدهاى خانه ما را آتش بزنى؟! عمر گفت: بله، مگر اين كه بيعت كنيد، (العقد الفريد، ج 5، ص 12، چاپ مصر، چاپ دوّم، تحقيق محمدسعيد العربان، 1953 و 1372) .
4. ابن قتيبه دينورى آورده است: ابوبكر عمر را به سوى كسانى كه بيعت نكردند و در خانه على تحصّن كردند، فرستاد. عمر به خانه على آمد و صدا زد ولى كسى بيرون نيامد. عمر هيزم خواست و گفت: قسم به آنكه جان عمر در دست اوست، يا بايد بيرون بياييد و بيعت كنيد ويا خانه را بر سر آنانكه در آن هستند آتش مىزنم. به او گفتند: فاطمه در آن است. عمر گفت: و لو فاطمه در آن باشد. همه بيرون آمدند ولى على بيرون نيامد. عمر نزد ابوبكر رفت و گفت: آيا نمىخواهى از على كه از بيعت سرباز زده بيعت بگيرى؟ ابوبكر به قنفذ گفت: برو على رابياور. قنفذ آمد و على به او گفت: چه كار دارى؟ قنفذ گفت: خليفه رسول خدا تو را مىخواهد. على به او گفت: زود بر پيامبر دروغ بستيد. قنفذ پيام على را به ابوبكر رساند. ابوبكر گريه طولانى كرد. عمر گفت: على را رها نكن. ابوبكر به قنفذ گفت: دوباره نزد على برو و بگو: با خليفهرسول خدا بيعت كن. على گفت: سبحان الله، آنچه را كه از آن او نيست براى خودش ادعا كرده است. قنفذ پيام على را به ابوبكر رساند. ابوبكر بازهم بسيار گريه كرد. پس از آن عمر برخاست و گروهى با او همراه شدند و به در خانه فاطمه آمدند. در زدند. وقتى فاطمه صداى آنها راشنيد، با صداى بلند فرياد كرد: «يا ابتاه» يا «رسول الله» پس از تو از پسر خطاب و پسر ابى قحافه چهها كه نكشيديم. وقتى كه گروه مهاجم گريه فاطمه را شنيدند. در حالى كه گريه مىكردند برگشتند و دلشان به حضرت فاطمه سوخت ولى عمر و عدهاى ماندند. على را بيرون آوردند وگفتند بيعت كن. على گفت: اگر بيعت نكنم چه مىكنيد؟ گفتند: به خدا سوگند گردنت را مىزنيم، (الامامة و السياسة، ج 1، ص 30، تحقيق استاد على شيرى، منشورات رضى) .
همانطور كه ملاحظه مىكنيد در منابع شيعه، اين حادثه به طور كامل ذكر شده است و منابع اهل سنّت تنها به آتش آوردن اشاره كردهاند. البته از آنان توقع نداريم كه اين حادثه را به طور كامل ذكر كنند چون اين، به زيان آنهاست و آنان تلاش مىكنند اين حادثه ذكر نشود.
اگر مىخواهيد به همه مآخذ و منابع شيعه و سنى آگاهى پيدا كنيد به كتاب «مأساة الزّهراء» نوشته جناب سيد جعفر مرتضى عاملى لبنانى، ج دوم مراجعه كنيد. اين كتاب درباره موضوع مورد بحث، بسيار مفصّل بررسى و بحث كرده است.
منبع: نرم افزار معمای هستی
تازه های پرسش و پاسخ
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}