پرسش :

«ابو رافع» كه بود و رابطه او با پيامبراکرم(ص) و سابقه اش در اسلام چگونه بود؟


شرح پرسش :
پاسخ :
گاهي نامداري و معروفيت يك خانواده، مربوط به برجستگي فردي يا افرادي از آنها است و به واسطة عظمت تاريخي او همة فاميل به شهرت و عظمت مي‏رسند، و همواره به نام بنيانگذار اصلي آن ياد مي‏شوند، خاندان ابو رافع نيز چنين بود.
ابو رافع پايه‏گذار خاندان بزرگي به شمار مي‏رود كه از خاندان‏هاي ريشه‏دار و اصيل شيعه است و در تاريخ تشيع، به نام خاندان ابو رافع معروف است، اين خانواده، همواره كانون پرورش شخصيت‏هاي بزرگ علم و فضيلت بوده است.
«بحر العلوم» مي‏گويد:
خاندان ابو رافع از پاكبازترين و معروف‏ترين خاندان‏هاي شيعه بوده در ايمان و اسلام سوابق درخشاني داشته‏اند و گام‏هاي برزگ و پرثمري در اين راه برداشته‏اند»(تنقيح المقال 1/9 ).
ابو رافع در مكه زندگي مي‏كرد، او مدتي غلام «عباس بن عبدالمطلب» بود، سپس افتخار غلامي پيامبر اسلام را داشت. وي، هنگامي كه گرايش عباس را به اسلام، به پيامبر (ص) مژده داد، حضرت او را آزاد ساخت و از آن روز به نام «آزاد شدة پيامبر (ص)» معروف گرديد او كه مدت‏ها در كانون گرم خانة پيامبر (ص) و در كنار آن حضرت به سر مي‏برد، به قدري به پيامبر (ص) نزديك شده بود كه پيامبر (ص) كنيز خود «سلمي» را كه قابلة فرزندش «ابراهيم» بود، به عقد وي درآورد(تنقيح المقال 1/9) و از آنجا كه در خانة پيامبر (ص) بزرگ شده بود، و حكم خانه‏زاد پيامبر (ص) را داشت، حضرت او را از خوردن صدقه كه بر خانواده پيامبر (ص) حرام بود، نهي نمود.
در تاريخ اسلام نخستين بار، نام ابو رافع، در جريان جنگ «بدر» مي‏درخشد «بدر» نام محلي است كه آب اندكي در آن وجود داشت، و جنگجويان قريش، براي كمك به كاروان تجارتي مكه كه سرپرست آن ابو سفيان بود، (و گزارش داده بود كه كاروان از ناحية سربازان اسلام در خطر محاصره است) به آن نقطه آمده بودند، با اينكه كاروان تجارتي بت پرستان، بدون آسيب از قلمرو حكومت نوبنياد اسلامي عبور كرده بود، سران قريش تصميم گرفتند با يك حملة سنگين و خرد كننده ضربت سختي به آئين نوخاستة اسلام وارد كنند، يا حداقل مسلمانان را گوشمال سختي بدهند تا هرگز متعرض كاروان‏هاي آنها نشوند.
قريشيان، نيروهاي نظامي خود را گرد آورده با ساز و برگ جنگي كاملي به منطقة خطر يعني منطقه «بدر» يورش بردند.
گزارش حركت نيروهاي شرك و بت پرستي، به اطلاع پيامبر (ص) رسيد، حضرت براي مقابله با سپاه قريش، در رأس ارتش اسلام به سوي بدر حركت نمود.
دو سپاه در اين نقطه، به هم رسيدند و جنگ سختي درگرفت، و با آن كه شمارة نيروهاي مشركان سه برابر ارتش اسلام بود، با دادن «هفتاد كشته» شكست خورده هزيمت نمودند، خبر شكست مشركان و پيروزي مسلمانان، به وسيلة «ابو سفيان بن حارث» (كه در آن زمان هنوز مسلمان نشده بود) به مكه رسيد و موجي از اضطراب و وحشت در محيط مكه بوجود آورد، اينك خوبست بقية ماجرا را از زبان ابو رافع بشنويم:
«ابو رافع» مي‏گويد:
من آن روز در مكه غلام «عباس بن عبدالمطلب» بودم، من و عباس و همسر او «ام الفضل» از پيروان آئين اسلام بوديم، ولي عباس اسلام خود را پنهان مي‏كرد، زيرا ثروت او در دست قريش بود و بيم داشت كه اگر اسلام خود را آشكار سازد، بت پرستان اموال فراوان او را به نفع خود ضبط كنند.
«عباس به قدري در اين باره با تقيه رفتار مي‏كرد كه حتي در جنگ بدر ناچار شد همراه «ارتش» مكه حركت كند، زيرا شخصيت‏هاي بزرگ قريش اعلام كرده بودند كه افراد متمكن يا بايد در اين نبرد شركت كنند يا كسي را به جاي خود بفرستند، ابو جهل و عده‏اي ديگر از بزرگان مكه شخصاً در جنگ شركت كردند، ولي ابو لهب با دادن مبلغي «عاص بن هشام» را به جاي خود به جنگ فرستاد ولي عباس، شايد روي علاقة خاص كه به مال داشت، يا فكر مي‏كرد كه اگر خود شخصاً شركت كند ممكن است صدمه‏اي به مسلمانان نزند، ولي اگر نايبي از طرف خود بفرستد، اين جهت را رعايت نخواهد كرد، شخصاً در جنگ شركت كرد و در نتيجه اسير شد و با دادن مبلغي آزاد گشت... ».
ابو رافع مي‏گويد:
هنوز خبري از پيروزي يا شكست ارتش قريش، نرسيده بود و سراسر مكه در نگراني و سكوت وحشت آوري به سر مي‏برد. ناگهان «ابو سفيان بن حارث» وارد مكه گرديد و براي نخستين بار، اخبار جبهة جنگ را در مكه انتشار داد.
من و همسر عباس «ام الفضل» در اطاقي كه دري به كوچه داشت نشسته بوديم و پرده‏اي ميان ما و كوچه آويزان بود، من در گوشة اطاق نشسته، سرگرم تراشيدن و آماده نمودن چوبه‏هاي تير بودم، هر دو از خبر شكست قريش خوشحال بوده، احساس غرور مي‏نموديم، در اين هنگام ابو لهب آمد و در كنار اطاق نشست.
چند لحظه از ورود ابو لهب نگشته بود كه ناگهان صداي مردم بلند شد كه: ابو سفيان آمد، ابو سفيان آمد! ابو لهب همين كه ابو سفيان را ديد، صدا زد اينجا بيا، مي‏دانم همه چيزها پيش تو است!
ابوسفيان كنار ابولهب نشست، مردم اطراف او را احاطه كرده، سرا پا منتظر خبرهاي تازه بودند.
ابولهب گفت: برادرزاده! بگو ببينم كار مردم به كجا رسيد‏؟
گفت: سوگند به خدا همين كه با مسلمانان روبرو شديم، چنان بر سر ما تاختند كه ما قدرت دفاع از خود نداشتيم و پيكرهاي ما در اختيار آنها بود، هر جور مي‏خواستند مي‏كشتند و هر جور مي‏خواستند، اسير مي‏كردند.
با اين حال من، دلاوران خودمان را ملامت نمي‏كنم، زيرا در اين جنگ علاوه بر سلحشوران و قهرمانان اسلام، با يك دسته سفيد پوشاني روبرو شديم كه ميان زمين و آسمان در گردش بودند و با يك اشاره ما را از پا درمي‏آوردند، اگر هم ما از نظر نيرو، به مسلمانان برتري داشتيم، به هيچ وجه ياراي مقاومت در برابر آن‏ها را نداشتيم.
ابورافع اضافه مي‏كند كه: سخن ابوسفيان كه به اينجا رسيد، پردة خانه را بالا زدم و گفتم: آنها فرشتگان الهي بودند كه به ياري مسلمانان آمده بودند!
خبرهاي وحشت‏آور ابو سفيان، مانند كشته شدن «ابو جهل»، «شيبه»، «عتبه» و چند تن ديگر از قهرمانان و دلاوران عرب، آن‏چنان لرزه بر اندام ابو لهب انداخته بود كه نزديك بود در آن لحظه قالب تهي كند، جرأت و جسارت من كه رسماً طرفداري از اسلام بود، او را بيشتر ناراحت كرد و از سخنم چنان خشمگين شد كه دست بلند كرد و سيلي محكمي به صورت من نواخت، من از جا جستم و با وي گلاويز شدم، ولي چون ضعيف و لاغر اندام بودم، ابو لهب مرا از جا بلند كرد و بر زمين كوفت و روي سينه‏ام نشست و مرا زير ضربات مشت خود گرفت!
ام الفضل از مشاهدة اين صحنه سخت ناراحت شد و از جا برخاست و چوب بزرگي برداشت و چنان محكم بر سر ابو لهب كوفت كه سر وي را شكافت و گفت:
در غياب عباس، اين قدر جسارت پيدا كردي كه غلام بي‏دفاع او را سيلي مي‏زني؟ ابو لهب در حالي كه خون از سر و صورتش جاري بود از آنجا دور شد ...
گرچه ابو لهب خشم و ناراحتي خود را با آزار ابو رافع قدري تخفيف بخشيد ولي ناراحتي او عميق‏تر از آن بود كه با آزار يكي از مسلمانان، برطرف گردد، آري خبر شكست رسواكنندة ارتش قريش چنان روحية او را تضعيف كرده بود كه بيش از يك هفته طلقت نياورد و هنوز آفتاب روز هشتم غروب نكرده بود كه ابو لهب از شدت غصه و ناراحتي قالب تهي نمود!
اين داستان، نشان مي‏دهد كه ابو رافع نه تنها از وجود فرشتگان آگاهي داشت بلكه از ايمان راسخ و شهامت تحسين آميزي برخوردار بود، به طوري كه در پرتو همين ايمان و شهامت، با اين كه از سنگدلي و خشونت ابو لهب آگاه بود نتوانست از ابراز حقيقت دوري نمايد و به قيمت تحمل شكنجه و آزار، از بيان حقيقت خودداري نكرد.
ابو رافع از همان زمان حيات پيامبر (ص) از جمله علاقمندان صميمي امير مؤمنان علي (ع) بود و عقيدة روشن و استواري به عظمت مقام امير مؤمنان (ع) داشت، و اين موضوع متكي به دلايل روشن و سخنان صريح پيامبر اسلام (ص) بود، زيرا رهبر بزرگ اسلام در هر فرصت و موقعيت مناسبي، امتيازات و برتري‏هاي علي (ع) را به مسلمانان گوشزد نموده، لزوم پيروي از او را توصيه مي‏نمود، و گاه با پيشگوئي حوادث آينده، آنان را از مخالفت با علي (ع) برحذر مي‏داشت. از آن جمله جريان زير است كه ابو رافع شاهد آن بوده است.
ابو رافع مي‏گويد:
من وارد خانة پيامبر (ص) شدم، ديدم رسول خدا در ميان اطاق خوابيده و جانوري موذي نيز در گوشة اطاق است، فكر كردم كه اگر دست به كشتن جانور بزنم شايد پيامبر خدا (ص) از خواب بيدار كنم، از اين رو تصميم گرفتم در كنار پيامبر بنشينم و حضرت را از آسيب آن حيوان حفظ نمايم چيزي نگذشت كه پيامبر (ص) از خواب بيدار گشت و آية زير را تلاوت نمود:
«خدا و رسول او و كساني كه به خدا ايمان آورده و در حال نماز صدقه مي‏دهند، اولياء شما هستند» مائده/55.
و سپس فرمود: شكر خدا را كه آرزوي علي (ع) را برآورده ساخت، اين مزيت و برتري كه خداوند به علي (ع) ارزاني داشتند، بر او گوارا باد.
آن گاه رو به من كرد و پرسيد: چرا اينجا نشسته‏اي؟
من جريان را بازگو كردم. فرمود:
اي ابو رافع چگونه مي‏شود حال تو هنگامي كه گروهي گمراه با آمام علي(ع) كه با حق است نبرد كنند، در آن هنگام بر همه واجب است كه با گروه گمراه، جهاد نمايند و اگر كسي توانائي جهاد را نداشته باشد، حداقل بايد قلباً از آنها متنفر باشد.
من از شنيدن اين جمله، سخت تكان خوردم و از حضرت خواستم دعا فرمايد تا من در چنين روزي امير مؤمنان را ياري نمايم. پيامبر (ص) دعا فرمود، آنگاه هر دو از خانه بيرون آمديم پيامبر مرا به مردم چنين معرفي كرده فرمود:
«مردم! هركس مايل است شخصي را بشناسد كه او را بر جان و خانوادة خويش امين مي‏دانم، به ابو رافع بنگرد، او از هر نظر پيش من امين است»(فهرست نجاشي، ص 3)
پس از رحلت پيامبر (ص)، علي (ع) از صحنة حكومت و خلافت بركنار ماند، ولي حوادثي كه در ظرف بيست و پنج سال دوران خلافت خلفاي سه‏گانه پيش آمد، كافي بود كه علت اصلي گرفتاري مسلمانان را روشن ساخته، مردم را بيش از پيش متوجه علي (ع) سازد.
پس از كشته شدن عثمان، مسلمانان با اصرار از علي (ع) خواستند زمام امور جامعة اسلام را بر عهده بگيرد و برنامة عدالت اجتماعي و اصول انساني اسلام را در جامعه اجرا كند، ولي علي رغم اين تمايل عمومي، خلافت علي (ع)، خشم گروهي را برانگيخت، عده‏اي كه فضايل و برتري‏هاي علي (ع) را از پيامبر (ص) شنيده بودند، روي هدف‏هاي نامشروعي از گفتن حقايق خودداري مي‏ورزيدند.
مردمي كه در عراق و شام و مصر پس از رحلت پيامبر (ص)، اسلام آورده بودند، تشنة شنيدن سخنان پيامبر (ص) بودند، خصوصاً كه از گوشه و كنار، مطالبي از فضائل علي (ع) مي‏شنيدند، و علاقمند بودند بيش از اين با شخصيت بزرگ علي (ع)، آشنا شوند.
ولي دسته‏اي كه به آنها اشاره شد، پرده بر روي حقيقت افكنده از روي حسد و كينه؛ يا طمع و منافع مادي كه از دستگاه معاويه داشتند، حقايق مسلم را پنهان مي‏كردند، و گاهي كه امير مؤمنان از آنها مي‏خواست آنچه را از پيامبر اسلام، دربارة او شنيده‏اند بازگو كنند، خودداري مي‏نمودند چنانكه حضرت در يك اجتماع بزرگ كه صحابة پيامبر (ص) در آن حضور داشتند، فرمود: هر كس از شماها حديث: «من كنت مولاه فهذا علي مولاه» را از پيامبر شنيده برخيزد و شهادت بدهد، گروهي برخاسته شهادت دادند، ولي انس و هم رديفان او از ابراز حقيقت، خودداري نمودند و بعضي بهانه آوردند كه آنچه را شنيده بودند، فراموش كرده‏اند!!
ولي ابو رافع نقطه مقابل اين عده بود، او حقايق را بي‏پرده و با كمال صراحت مي‏گفت و هيچ عاملي نمي‏توانست او را از مسير حق و عدالت منحرف سازد. او هنگامي كه علي (ع) به خلافت رسيد با كمال شهامت در كنار علي باقي ماند و با زبان و شمشير، آن حضرت را ياري نمود، از آن جمله، در آغاز حكومت امير مؤمنان (ع) كه معاويه در شام علم مخالفت برافراشت و طلحه و زبير عازم بصره شدند، گفت:
اينك پيشگوئي پيامبر (ص) به وقوع پيوست، و معاويه و طلحه و زبير همان كساني هستند كه پيامبر فرمود با علي مخالفت مي‏كنند و جنگ با آنها بر همه واجب است.
با آنكه هنگام خلافت امير مؤمنان (ع)، سن او ميان هشتاد و نود، دور مي‏زد، ولي پيري و گذشت زمان و فرسودگي بدن، نه تنها روح و روان او را فرسوده نساخته بود، بلكه كانون روح و قلب او از احساسات و عواطف سرشار و نيرومند، لبريز بود، و با روحية قوي و عقيدة استوار براي سركوبي پيمان شكنان بصره (طلحه و زبير) در ركاب امير مؤمنان شركت جست و هنگام عزيمت امير مؤمنان به كوفه، رو به مردم كرده چنين گفت:
«امروز كسي مقام و منزلت مرا ندارد، در دو پيمان با رسول خدا شركت كرده‏ام، يكي بيعت «عقبه»، دومي بيعت «رضوان» (در جريان پيمان «حديبيه») و سه بار در راه خدا هجرت نموده‏ام.
پرسيدند اين سه هجرت كدام است‏؟ گفت: يكبار همراه «جعفر بن ابي طالب» به حبشه مهاجرت نموده‏ام، بار ديگر پس از هجرت پيامبر (ص) از مكه به مدينه؛ كوچ كرده‏ام اكنون نيز از مدينه در ركاب امير مؤمنان (علي بن ابي طالب) به سوي كوفه مي‏روم(فهرست نجاشي، ص 4)
آري او براي اينكه هميشه ملازم ركاب پيشواي خود علي (ع) باشد، خانة شخصي خود را در مدينه و ملك مختصري را كه در خيبر داشت، فروخت، و با شور و علاقة زايدالوصفي تا روزي كه امير مؤمنان (ع) به درجة شهادت رسيد، ملازم محضر آن حضرت بود، و پس از شهادت امير مؤمنان (ع) افتخار خدمتگزاري امام مجتبي (ع) را در عراق داشت تا آنجا كه همراه آن حضرت به مدينه بازگشت، امام حسن (ع) به منظور تقدير از فداكاري اين شخصيت بزرگ اسلام، خانة موروثي خود را كه از امير مؤمنان به او ارث رسيده بود، دو قسمت كرد و نيم آن را به ابو رافع بخشيد و زميني را در اطراف مدينه در اختيار او گذاشت، بعدها معاويه آن خانه را از بازماندگان ابو رافع به قيمت سنگيني خريداري كرد(فهرست نجاشي، ص 4).
او پس از مراجعت از عراق به مدينه، بر اثر پيري و رنج و محنت‏هائي كه در راه پشتيباني از پيشواي خود تحمل نموده بود، در سن متجاوز از نود، درگذشت(طبقات ابن سعد 4/ 74) .
ابو رافع مردي بود كه در تمام جنگ‏هاي اسلامي كه در زمان پيامبر (ص) رخ داده بود، شركت داشت، (جز جنگ بدر كه آن روز در مكه غلام عباس بود) ولي گرچه او پاسي از عمر خود را در جبهه‏هاي جنگ صرف نموده با سلحشوران عرب، دست و پنجه نرم كرده بود، لكن پاسي ديگر از عمر خود را در مجاهدت علمي سپري كرد، او حقايقي را كه از پيامبر اسلام و امير مؤمنان فراگرفته بود، ضبط نمود و هر حديثي را كه از پيامبر و يا پيشواي خود، علي (ع) شنيده بود با نظم خاصي به صورت كتابي گرد آورد(فهرست نجاشي، ص 4).
اهميت كاري كه ابو رافع انجام داد از اينجا روشن مي‏شود كه او هنگامي به چنين كاري دست زد كه نوشتن حديث و ضبط گفتار پيامبر (ص) از نظر دستگاه خلافت اسلامي جرم بزرگ به شمار مي‏رفت، زيرا خليفة دوم براي جلوگيري از نوشتن احاديث پيامبر (ص)، طي بخشنامه‏اي به تمام مناطق اسلامي نوشته بود:
«هر كس حديثي را از پيامبر (ص) نوشته بايد از بين ببرد»(كنزل العمال 5 / 239 ).
منبع: آيت الله جعفر سبحاني،شخصيتهاي اسلامي شيعه ج 1 ـ 2