پرسش :

داستان اصحاب کهف که حضرت علي(علیه السلام) از قول پيامبراکرم(صلّی الله علیه و آله و سلم) نقل فرموده اند، چگونه است؟


شرح پرسش :
پاسخ :
امام علي(علیه السلام) به نقل از پيامبراکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
در سرزمين روم شهري بود که آن را «افسوس» مي خواندند. پادشاه آنان که مرد صالحي بود مرد و امورشان از هم گسيخت. در اين هنگام پادشاهي از پادشاهان فارس به نام دقيوس (دقيانوس) که از اين امر اطّلاع يافت با صد هزار نيرو شهر افسوس را گرفت و پايتخت خويش قرار داد. وي در آن جا قصري به طول يک فرسخ در يک فرسخ بنا کرد و در آن قصر سالن و مجلس بزرگي 500 در 500 ساخت که از آينه، طلا، نقره و... زينت داشت. وي تختي از طلا، هشتاد کرسي در سمت راست، هشتاد کرسي در سمت چپ، تاجي از طلا و پانصد خدمتکار از فرزندان پادشاهان با لباس‎هاي زيبا برگزيد. در اين ميان شش نفر جوان از فرزندان دانشمندان را به عنوان وزير انتخاب کرد، که سه نفر آنان وزيران دست راست و سه نفر ديگر وزيران دست چپ را تشکيل مي دادند. نام وزيران دست راست عبارت است از «تلميخا»، «مکسلينا» و «محسمينا» و اما سه نفر دست چپ نام‎هايشان «مرطوس»، «کينطوس» و «ساربيوس» بوده که دقيانوس با همگي مشورت داشته و در همه امور نظر آنان را جويا بوده است.
وقتي دقيانوس بر شوکت، جلال و جبروتش افزوده شد با سرکشي هر چه تمام ادّعاي ربوبيّت کرد و سران قوم را به اطاعت خود فرا خواند. هر کس خدايي او را پذيرا شد مال فراوان به او مي بخشيد و هر کس از او پيروي نمي کرد مي کشت و هر سال يک روز به مردم بار عام مي داد. در يکي از روزهاي عيد که جشن بزرگي بر پا کرده و همه بزرگان کشوري و لشکري در مجلس او حاضر بودند به او گزارش رسيد که لشگريان فارس برخي از نواحي کشور را گشوده و در اختيار گرفته اند. دقيانوس شديداً افسرده و آثار غم در چهره اش چنان نمودار شد که تاج از ناحيه پيشاني او سقوط کرد. تلميخا که در جانب راست او نشسته بود با خود گفت اگر دقيانوس پروردگار بود شادماني و افسردگي و خواب و بيداري و مانند آنها نداشت.
عادت اين شش نفر اين بود که هر روز براي صرف غذا نزدِ يک نفر گرد مي آمدند. در آن روز نوبت تلميخا بود. از اين رو بهترين خوراکي و نوشيدني را حاضر کرد و پس از صرف غذا گفت: برادران در دلم چيزي مي گذرد که مرا از خوردن، نوشيدن و خواب بازداشته است. گفتند: چيست. تلميخا گفت: بسيار فکر کردم درباره آسمان و با خود گفتم چه کسي آن را بلند افراشته و بدون ستون از بالا و پايين سرپا نگه داشته است؟ چه کسي آفتاب و ماهتاب نوراني را حرکت مي دهد؟ چه کسي آسمان را به وسيله ستارگان آذين بسته است؟ دربارة زمين بسيار انديشيدم، گفتم چه کسي آن را بر روي آب محکم و استوار نگه داشته؟ چه کسي … و بسيار فکر کردم دربارة خودم که چه کسي مرا از شکم مادر بيرون آورده؟ چه کسي مرا تغذيه و تربيت کرده است؟ آيا جز اين است که براي همة اينها صانع و مدبّري غير از دقيانوس وجود دارد؟ دقيانوس پادشاهي است همچون ساير پادشاهان ستمگر. در اين هنگام دوستان جوان بر پاي او افتادند و گفتند: خداوند به وسيله تو ما را هدايت کرد. هر چه اشاره کني فرمان برداريم.
تلميخا مقداري خرما از بوستانش فروخت و با دوستانش سوار بر اسبان از شهر خارج شدند. چون به مقدار سه ميل از شهر فاصله گرفتند، تلميخا گفت: اي برادران ملک از دنيا رفت. از اسب پياده شويد و پياده به راه افتيد. در آن روز هفت فرسخ راه رفتند و خون از پاهايشان جاري شد تا به چوپاني رسيدند. گفتند: اي چوپان آيا آب يا شير با تو هست؟ چوپان گفت: هر چه بخواهيد نزد من موجود است، ولي چهره هايتان چهرة پادشاهان است و گمان مي کنم از دست دقيانوس گريخته ايد. گفتند: از جايي که دروغ را دوست نمي داريم قضيّه چنين است. چوپان خود را بر پاي آنان انداخت و گفت آنچه در دل شما گذشته است در دل من نيز واقع است. به من اجازه دهيد گوسفندان را به صاحبانشان برگردانم و با شما همراه شوم. آنان ايستادند تا چوپان گوسفندان را به صاحبانش بازگرداند و با آنان همراه شد که ناگهان ديد سگ گله او را همراهي مي کند.
امّا رنگ سگ «ابلق» مايل به سياه و نام آن «قمطير» بود و چون نگاه جوانان به آن سگ افتاد گفتند: اين سگ با صداي پارس خود ما را رسوا خواهد ساخت و با سنگ او را مي راندند. اما سگ که با فطرت خود وحدانيّت خدا را پذيرفته بود آنان را رها نکرد. از اين پس مرد چوپان آنان را به جانب کوهي راهنمايي کرد و در غاري که آن را «وصيد» مي خواند جاي داد. در برابر آن غار چشمه و درختان ميوه وجود داشت. از ميوه‎ها خوردند و از آب چشمه نوشيدند تا شب آنان را فرا گرفت و در غار آرميدند. خداي سبحان به فرشتة مرگ فرمان داد تا ارواح آنان را بگيرد و بر هر يک دو فرشته گماشت تا از پهلوي راست به چپ و از چپ به راستشان گرداند.
از سوي ديگر، دقيانوس چون از گريختن آنان اطلاع يافت با گروه زيادي در پي ايشان شتافت تا به بالاي کوه رسيد و چون به جانب غار سرازير شد و آنان را خفته يافت گفت: اگر مي خواستم آنان را شکنجه کنم بهتر از اين نمي شد که خود را در اين غار زنداني کرده اند. سپس دستور داد بنّاها در غار را محکم بستند. سپس دقيانوس رو به ياران کرد و گفت اينان به خدايشان که در آسمان‎هاست بگويند، اگر مي تواند نجاتشان دهد.
سپس حضرت علي(ع) فرمودند: ايشان سيصد و نه سال در آن جا ماندند. وقتي خدا خواست حياتشان بخشد فرمان داد اسرافيل در آنان روح بدمد. آنگاه از خواب بيدار شده، ديدند خورشيد طلوع کرده است. برخي به برخي ديگر گفتند: ديشب از پرستش خداي آسمان‎ها باز مانديم و چون به بيرون غار نگريستند ديدند چشمة آب فرو رفته و درختان همه در يک شب خشک شده که همگي را به شگفتي واداشت.
از طرف ديگر، گرسنگي بر آنان فشار آورده بود. گفتند درهمتان را با يک نفر به شهر بفرستيد تا ببيند کدام طعام پاکيزه تر و حلالتر است، تا از آن روزي خود فراهم آوريد و بايد با دقت و ملاحظه باشد، به طوري که هيچ کس شما را نشناسد. تلميخا گفت جز من کسي نرود، ولي اي چوپان لباست را به من بده. چوپان لباسش را داد و تلميخا به سوي شهر روان گشت. در ميان راه جاهايي را ديد که نمي شناخت و راه‎هايي بود که نمي دانست، تا اين که به دروازة شهر رسيد ديد پرچم سبزي آويخته و با خطّ زرد بر آن نوشته شده: «لا إله إلا الله عيسي رسول الله و روحه» تلميخا به پرچم نگاه مي کرد و چشمان خود را مي ماليد و مي گفت: گويا خواب هستم. سپس به شهر وارد شد و درون بازار گشت و از نانوا پرسيد: نام شهرتان چيست؟ نانوا گفت افسوس «که در اسلام آن را طرسوس خواندند». تلميخا پرسيد: نام سلطان اين جا چيست؟ گفت« عبدالرّحمان. تلميخا گفت: اي مرد نانوا به من حرکتي بده به بينم خوابم يا بيدار. نانوا گفت: با من سخن مي گويي، مگر مي شود خواب باشي، تلميخا پول فلزي (ورق) خود را داد و از او نان خواست. خبّاز از نقش پول و بزرگي آن تعجّب کرد.
خبّاز گفت: اي مرد، گنجي پيدا کرده اي؟ تلميخا گفت: پول خرمايي است که فروختم و از اين شهر بيرون رفتم. در اين هنگام نانوا به خشم آمد و گفت: چرا برخي از آن درهم‎ها را به من نمي دهي و جان خود را نجات بخشي؟ تو اکنون از مرد ميگساري سخن به ميان مي آوري که ادّعاي خدايي مي کرد و بيش از سيصد سال پيش مرده است.
تلميخا در اين جا بيچاره و درمانده شد، تا اين که او را نزد پادشاه بردند. پادشاه گفت: قضيه چيست؟ خبّاز گفت: اين مرد گنجي به دست آورده است. پادشاه گفت اي جوان ! هراس نداشته باش. پيامبر ما عيسي بن مريم دستور داده که از گنج‎ها بيش از يک پنجم را نگيريم. تو خمس آن را بده و به سلامت بگذر.
تلميخا گفت: اي پادشاه! در کار من خوب بنگر و بينديش. من به گنجي نرسيده ام. من از اهل همين شهر هستم.
پادشاه گفت: از اهل همين شهر هستي؟ گفت: آري. گفت: پس افرادي که مي شناسي نام ببر. تلميخا حدود هزار مرد نام برد و پادشاه هيچ کدام را نشناخت. سپس گفت: آيا در اين شهر خانه اي داري؟ تلميخا گفت: آري با من سوار شو. آنگاه مردم و پادشاه روان شدند وي در خانه اي را نشان داد و گفت اين خانة من است. سپس در را کوبيد. ناگهان پير مرد فرتوتي پشت در آمد که ابروهايش بر چشمانش ريخته بود و گفت چه کار داريد؟ پادشاه گفت: با امر شگفت انگيزي روبرو شده ايم. اين جوان مي پندارد اين خانه، خانه اوست. پير مرد گفت: اي جوان تو کيستي. گفت من تلميخا فرزند قسطنطنين هستم. در اين وقت پير مرد بر پاي جوان افتاد و بوسيد و گفت: به پروردگار کعبه اين شخص جدّ من است. در اين هنگام پادشاه او را شناخت و گفت اينان همان شش نفري هستند که از دست دقيانوس گريختند. آنگاه از اسب پياده شد و او را بر شانه خود سوار کرد و مردم شروع به بوسيدن دست و پاي او کردند و سراغ ياران او را گرفتند. تلميخا گفت: در غار هستند.
آنگاه همه به جانب غار روان شدند. چون به نزديک غار رسيدند، تلميخا گفت: اي مردم! مي ترسم ياران من چون صداي پاي اسبان را بشنوند گمان کنند دقيانوس براي دستگيري آنان آمده است. پس به من اجازه دهيد جلوتر رفته، آنان را خبر کنم. مردم ايستادند و تلميخا وارد کهف شد. دوستانش چون او را ديدند به معانقة او برخاسته، گفتند: سپاس خداي را که تو را از دست دقيانوس نجات داد. تلميخا گفت: سخني از من، خودتان و دقيانوس نگوييد. آيا مي دانيد چقدر در اين غار بوده ايد؟ گفتند: يک روز يا پاره اي از روز. تلميخا گفت: بلکه 309 سال درنگ داشته ايد. دقيانوس مرده و قرن‎ها از مرگ او سپري شده است. و اکنون پادشاه شهر با مردم اين جا هستند. گفتند: اي تلميخا! آيا مي خواهي ما را ماية امتحان جهانيان قرار دهي؟ تلميخا گفت پس چه مي خواهيد؟ گفتند: تو و ما از خدا بخواهيم جان ما را بگيرد و زندگي ما را با خودش در بهشت قرار دهد. آنگاه دستان خويش را بالا برده، گفتند: پروردگارا! به حق آن آييني که به ما بخشيدي ارواح ما را بگير. خداوند فرمان قبض روحشان را داد و در غار را از ديدگان مردم محو کرد. (تفسير برهان 2/460)
eporsesh.com