باید به کودک آموخت که بحران ها بخش جداناپذیر در زندگی انسانست و تنها باید راه مقابله با آنها را آموخت. 
 

[ماشین زمان]

نخستین استفاده از این ماشین زمان، سه نتیجه در بر داشت:
نخست آنکه، ماشین زمان ابزار بسیار قدرتمندی را در اختیارمان قرار داد. به طوری که اگر نقل قول های مستقیم افراد را در اختیار داشتیم، می توانستیم با استفاده از این ابزار، در زمینه خوش بینی افرادی که به پرسشنامه ها پاسخ نمی دادند، اطلاعاتی به دست بیاوریم. ما می توانستیم برای کاوش در سبک تبیین این افراد از موارد متعددی کمک بگیریم:

کنفرانس های مطبوعاتی، دفترچه های خاطرات، ثبت جلسه های درمان، نامه هایی که از جبهه به خانه ارسال شده اند، وصیت نامه ها. می توانستیم سبک تبیین کودکانی را که برای پاسخ دهی به پرسشنامه سبک استاد کودکان، بیش از حد خردسال بودند، با گوش دادن به صحبت های آنان، بیرون کشیدن جمله های توجیه کننده، و رتبه دادن به آن ها به مثابه مواد آزمون (تکنیک CAVE) تعیین کنیم. ما حتی می توانستیم دریابیم که رؤسای جمهوری که مدت ها پیش در گذشته بودند، تا چه حد خوش بین بودند، آیا خوش بینی در دوره های مختلف تاریخ آمریکا کاهش یافته با افزایش پیدا کرده است، و آیا برخی فرهنگ ها و مذهب ها بیش از بقیه بدبین هستند یا خیر.
دوم آنکه
 ماشین زمان شواهد بیشتری را در این باره در اختیار ما قرار داد که ما سبک تبیین خود را از مادرمان می آموزیم. در ۱۹۷۰، با کودکان برکلی -اکلند که دیگر مادر بزرگ شده بودند مصاحبه شد. علاوه بر آن، با فرزندان آنان نیز که خود مادر شده بودند، مصاحبه به عمل آمد. ما تکنیک CAVE را در مورد این مصاحبه ها به کار بردیم و به همان نتایجی رسیدیم که از پرسشنامه ها به دست آورده بودیم. شباهت چشمگیری میان میزان بدبینی مادران و دخترانشان وجود داشت. همان طور که در بالا آمد، این یکی از راه هایی است که ما بدبینی را می آموزیم، یعنی به وسیله گوش سپردن به صحبت هایی که مادر درباره اتفاق هایی که هر روز برایش روی می دهد، به زبان می آورد.
 
سوم آنکه
 ماشین زمان نخستین شواهد واقعی را درباره تأثیر بحران های دوران کودکی بر شکل گیری خوش بینی فراهم ساخت: دخترانی که با بحران اقتصادی مواجه شدند و آن را پشت سر گذاشتند رویدادهای ناگوار را موقتی و تغییر پذیر تلقی می کردند. اما کودکانی که با محرومیت های ناشی از دوره رکود اقتصادی مواجه شده بودند و بعدها هم فقیر مانده بودند، رویدادهای ناگوار را ثابت و تغییر ناپذیر می دانستند. به این ترتیب، بحران های عمده کودکی، همانند قالب شیرینی پزی، در ما الگویی به وجود می آورد که در سراسر عمرمان تبیین هایی برای بحران های تازه به دست می دهد.
 
علاوه بر نتایج به دست آمده از تحقیقی که با همکاری گلن الدر انجام شد، دسته دیگری از شواهد به نفع این پیش فرض وجود دارد که کودکان سبک تبیین خود را در گذار از بحران های عمده در زندگیشان کسب می کنند. این شواهد را پروفسور جورج براون با زحمت فراوان در انگلستان گرد آورده است. نخستین بار که او را ملاقات کردم، ده سال گذشته عمر خود را در سرزدن به فقرزده ترین مناطق شرق لندن با پای پیاده و انجام مصاحبه های طولانی با زنان خانه دار گذرانده بود. او که در جستجوی کلید پیشگیری از افسردگی بود، با بیش از چهار صد تن مصاحبه کرده بود. صرف پرده برداشتن از میزان افسردگی حاد، کاری بس تکان دهنده بود: بیش از ۲۰ درصد این زنان خانه دار افسرده بودند و نیمی از این تعداد به افسردگی روان پریشانه مبتلا بودند. او مصمم بود دریابد که در آن محیط مورد مطالعه، چه چیزی زنان به شدت افسرده را از زنانی که از افسردگی برکنار مانده بودند، متمایز می کرد.
 
او سه عامل حمایت کننده را متمایز ساخت. هرگاه یکی از این سه عامل حضور داشت، حتی در صورت خسران و محرومیت شدید، افسردگی پیش نمی آمد. نخستین عامل حمایت کننده، داشتن رابطه صمیمانه با همسر یا معشوق بود. چنین زنانی می توانستند افسردگی را از میان بردارند. دومین عامل، دارا بودن شغلی بیرون از منزل بود. سومین عامل آن بود که بیش از سه فرزند کمتر از چهارده سال و نیازمند مراقبت در منزل نداشته باشند.
 
براون، علاوه بر عواملی که موجب آسیب ناپذیر بودن این زنان می شد، دو عامل خطرآفرین عمده را در افسردگی مشخص ساخت: به تازگی از دست دادن یکی از اعضای خانواده (مرگ همسر، مهاجرت فرزند)، و مهم تر از آن، مرگ مادر پیش از رسیدن آنان به نوجوانی.
 
جورج این گونه توضیح داد: «هرگاه مادر در خردسالی کودک فوت کند، کودک درباره سایر فقدان های بعدی زندگی خود به ناامیدانه ترین شکل می اندیشد. وقتی پسر چنین کسی مثلا به زلاندنو مهاجرت می کند، او به خود نمی گوید که پسرش رفته تا آینده اش را بسازد و روزی برگردد بلکه او را مرده تلقی می کند. از نظر او، کلیه فقدان های دوران بزرگسالی او همانند مرگ است».
 

[مرگ مادر]

مرگ مادر یک دختر خردسال فقدانی دائمی و فراگیر است. بیشتر کارهای هر دختر به مادرش بستگی دارد. این امر، به ویژه قبل از بلوغ دختران پیش از آنکه پسرها و جمع همسالان نوجوان تا حدودی جانشین مادر شوند - صادق است. در صورتی که واقعیت نخستین فقدان عمده ما، شیوه تفکر ما را درباره علت فقدان های بعدی شکل دهد، یافته های جورج منطقی به نظر می رسند. این کودکان بداقبال - همان گونه که کودکان طبقه پایین در دوران رکود اقتصادی آموختند - یاد می گیرند که فقدان، پدیده ای دائمی و فراگیر است. مادر آنها می رود و هیچ گاه بازنمی گردد و سایر شئون زندگی آنان بر اثر این واقعه تضعیف می شود. فقدان هایی که بعدها در زندگی آنان پیش می آید این گونه تعبیر می شود: او مرده است، دیگر هیچ وقت برنمی گردد، و دیگر دست و دلم به کاری نمی رود.
 
به این ترتیب، ما درباره سه نوع تأثیر بر سبک تبیین فرزندتان شواهدی پیدا کردیم. اول، نوع تجزیه و تحلیلی که او هر روز درباره علت رویدادها از شما -به ویژه اگر مادرش باشید- می شنود: اگر تبیین های شما خوش بینانه باشد، او هم خوش بین خواهد شد. دوم، نوع انتقادهایی که به هنگام شکست به گوشش می رسد: در صورتی که این انتقادها به مواردی دائمی و فراگیر مربوط باشند، دیدگاه او درباره خودش به بدبینی خواهدگرایید. سوم، واقعیت فقدان ها و آسیب هایی که در اوایل زندگی برای او پیش آمده است: در صورتی که برطرف شوند، او این نظریه را در ذهن می پروردکه رویدادهای بد و ناگوار قابل تغییر و مقهور شدن هستند. اما چنانچه دائمی و فراگیر باشند، بذرهای ناامیدی در اعماق جان کودک ریشه می دواند.
 
نویسنده: مارتین سلیگمن
 
منبع: کتاب «خوش بینی آموخته شده»