ملیت :  ایرانی   -  قرن : منبع : دایره المعارف اساطیر و آیین های باستانی جهان

ارشکیگال (Ereshkigal)، در اساطیر و افسانه‌های بین‌النهرین (بابل، سومر، اکد)، نام خواهر عیشتر (Ishtar)، الهه‌ی دوزخ و ملکه‌ی جهان زیرین و سرزمین بزرگ سفلا بوده است. برخورد او با خواهرش عیشتر چنین بود که وقتی عیشتر به دام عشق تموز (Tammus)، پسر خدای بزرگ ائا (Ea)، گرفتار شد، بر آن شد که وی را به همسری خود برگزیند، ولی تموز، مانند آدونیس (Adonis)، با حمله‌ی گرازی وحشی، از پای درآمد. او هم، مانند همه‌ی مردگان به دوزخ تاریک زیرزمین – که بابلیان به آن نام آرالو (Aralu) داده‌اند – فرو رفت. ارشکیگال، خواهر حسود عیشتر، بر آنجا تسلط داشت و عیشتر به دنبال او به آرالو رفت تا تموز را زنده کند، آنگاه به دروازه‌ی دوزخ رسید. در آن زمان هر کس می‌خواست به دوزخ درآید، باید برهنه می‌بود. به همین جهت از هر دری که وارد می‌شد، دربان دوزخ لباسی یا زینتی از او می‌گرفت. در پایان، او کاملاً برهنه شد و وارد آرالو گردید. ارشکیگال از آمدن خواهرش خشمگین شد و دستور داد که خواهرش را زندانی کنند و به او شصت بیماری چیره کرد؛ بیماری چشم را بر چشمانش، بیماری قلب را بر قلبش و بیماری‌های دیگر را بر تمام وجودش. در آن هنگام که عیشتر، با این پرستاری‌های خواهرانه، به دوزخ در بند بود، زمین که از وجود وی بر پشت خود، به علت غیبت او، الهام نمی‌گرفت، همه‌ی هنرها و راه‌های عشق‌ورزی را فراموش کرد. دیگر گیاهی گیاه دیگر را بارآور نساخت، سبزی‌ها پژمرده شد، جانوران دیگر گرمایی در خود احساس نمی‌کردند، ریشه‌ی عاطفه و محبت در مردم خشکید و جمعیت کم شد. خدایان که دریافتند قربانی‌های زمین کاهش یافته است، پریشان شدند و فرمان دادند که ارشکیگال، خواهرش عیشتر، را آزاد کند. او به فرمان خدایان گردن نهاد، ولی عیشتر به بازگشتن به زمین، جز آنکه تموز را با خود همراه ببرد، راضی نشد. سپس درخواست وی پذیرفته شد. او پیروزمندانه از هفت دروازه‌ی دوزخ گذشت و هر آنچه از او گرفته بودند، پس دادند چون دوباره بر روی زمین آشکار شد، گیاهان از نو روییدن و شکوفه کردن آغاز کردند و زمین پر از خوردنی شد و جانوران به ازدیاد نسل پرداختند.

بنا به روایتی دیگر، هنگامی که عیشتر در جهان زیرین در بند ارشکیگال بود، بنا به پیشنهاد پپسوک کال (Papsukkal)، وزیر خدایان بزرگ، ائا یک جوان عیاش می‌آفریند که زیبایی‌اش چنان خیره کننده است که قلب ارشکیگال را نرم می‌کند. کسی که از یک پلکان طولانی از آسمان فرود می‌آید و شوهر ارشکیگال می‌شود، خدای نرگال (Nergal) است. ارشکیگال عیشتر را مورد عفو قرار می‌دهد و به نمتر (Namtar) می‌گوید که بر او آب زندگانی بپاشد. عیشتر دوباره بر روی زمین باز می‌گردد. ارشکیگال و نرگال شش روز در کنار هم بودند. وقتی روز هفتم فرا می‌رسد، نرگال می‌گوید که باید آنجا را ترک کند و پلکان بلندِ آسمان را طی کند تا به حضور آنو (Anu)، انلیل (Enlil) و ائا برسد. در این هنگام، در کورنوگی (Kurnugi)، دروازه‌ی آخر که به روی زمین منتهی می‌شد، اشک از گونه‌های ارشکیگال جاری است: « اررا (Erra)، معشوق شادی‌بخش من، پیش از آنکه مرا ترک کند به اندازه‌ی کافی با او خوش نبوده‌ام!» نمتر به او پیشنهاد می‌کند که نزد آنو برود و نرگال را دستگیر کند تا او بار دیگر ارشکیگال را ببوسد. ارشکیگال موافقت می‌کند: «برو نمتر، تو باید با آنو، انلیل و ائا صحبت کنی! رو به سوی دروازه‌ی انو، انلیل و ائا گذار، بگو که من تا به امروز یک بچه و یک دختر بوده‌ام، من از بازی دختران دیگر بی‌خبر بوده‌ام، من از بازی وجدآفرین کودکان بی‌خبر بوده‌ام، بگذارید خدایی که نزد من فرستادید و مرا آبستن کرد، باز هم با من بخوابد! آن خدا را نزد ما بفرستید و بگذارید او مانند معشوق من شب را با من بگذراند!» ارشکیگال تهدید می‌کند که اگر نرگال به او بازپس داده نشود، مردگان را برمی‌خیزاند تا شمار آنان بر زندگان افزون‌تر شود. نمتر از پلکان بلند آسمان بالا می‌رود و سخنان ارشکیگال و تهدید او را کلمه به کلمه، بازگو می‌کند. ائا خدایان را به صف می‌کند تا نمتر بتواند خلاف‌کار را شناسایی کند. اما نمتر نمی‌تواند پیمان‌شکن را بشناسد. او نزد ارشکیگال باز می‌گردد و به او می‌گوید: «در جمع خدایان، یکی با سرِ برهنه نشسته بود، پلک می‌زد و قوز می‌کرد.» ارشکیگال بلافاصله به او می‌گوید بازگردد و آن خدا را بیاورد. در قسمتی از کتیبه آمده است: نرگال سرانجام شناسایی می‌شود و مسلّح به صندلی جادویی خود، بار دیگر از پلکان بلند آسمان به پایین می‌رود. او منتظر نمی‌ماند که هفت دروازه گشوده شود. او ندو (Nedu)، دربان دروازه‌ی اول، دربان دروازه‌ی دوم، دربان سوم، چهارم، پنجم، ششم و هفتم را از پا در می‌آورد، وارد حیاط بزرگ می‌شود، نزد ارشکیگال می‌رود، لبخند می‌زند و او را با موهایش از تخت به زیر می‌کشد. ارشکیگال به نرگال چنین می‌گوید: «تو می‌توانی شوهر من باشی و من زن تو، من ترتیبی خواهم داد که تو پادشاهی زمین پهناور را تصاحب کنی! من لوح خرد را به دست تو خواهم سپرد! تو می‌توانی آقا باشی و من می‌توانم بانو باشم.» نرگال به این سخنان گوش داد و او را در آغوش کشید و بوسید. اشک‌های او را پاک کرد و گفت: «از من چه خواسته‌ای؟ پس از این ماه‌های طولانی، یقیناً همان خواهد شد!» نرگال و ارشکیگال با اشتیاق تمام، شش روز و شش شب کنار یکدیگر می‌خوابند و روز هفتم، زندگی واقعی از سرگرفته می‌شود و نرگال که نام دیگرش اررا بود، تصمیم می‌گیرد که نزد ارشکیگال بماند و با هم زندگی کنند.