محمدحسین شهریار
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : مردان موسیقی سنتی و نوین ایران (جلد سوم)
سید محمدحسین بهجت تبریزى، متخلص به شهریار فرزند حاج میر آقا خشكنابى، به سال 1283 خورشیدى در شهر فخرآفرین و مردپرور ایران، شهرستان تبریز، دیده به جهان باز كرد، پدر وى از وكلاى تبریز و دانشمندان بزرگ و اهل علم و ادب بود.
سید محمدحسین شهریار، كه زمان كودكى او مصادف با انقلابات تبریز بود، در قراء «شنگول آباد» و «قیش قرشاق» و «خشكناب» تحصیلات خویش را با گلستان و نصاب در مكتبخانه آن قراء و پیش پدر و در همان زمان با دیوان خواجه حافظ شیرازى آغاز كرد و شهریار در اینباره خود مىگوید:
«هرچه دارم همه از دولت حافظ دارم»
بعد از تحصیلات ابتدایى، سیكل اول متوسطه را در مدرسه متحده فیوضات به پایان برد و در سال 1300 به تهران آمد و بقیه تحصیلات متوسطه را در دبیرستان دارالفنون به اتمام رسانید (1303)، سپس وارد مدرسه طب شد و پس از پنج سال تحصیل، كمى قبل از اخذ دیپلم دكترا، مدرسه را ترك گفت و به خراسان رفت و تا سال 1314 در آن استان ماند.
پس از این وى به تهران آمد و در خدمت بانك كشاورزى و پیشه هنر درآمد.
شهریار، یكى از شعراى بزرگ و پرآوازه پارسىگوى آذرى زبان وطن عزیزمان ایران است كه در قلمرو ادب و فرهنگ، آوازه شهرتش از مرزهاى ایران زمین گذشت و به اقصى نقاط جهان كشیده شد و نه تنها ایران بلكه بسیارى از كشورهاى دنیا تحت تسلط عطرآگین و امواج شعرش به همان لطافت و موزونى كه مضراب استادى سازى را به نوا درمىآورد وى از نوك قلم خویش به مناسبتهایى شعر بر سطح كاغذ مىریخت.
محمدحسین شهریار، علاوه بر شعر و شاعرى، از موسیقى بهرهور بود و خود با نواختن سهتار و گوشهها و ردیفهاى موسیقى ایرانى آشنایى داشت و بیش از هر شاعر دیگر درباره موسیقى و هنر و هنرمندان موسیقى شعر سروده كه در ذیل به آنها اشاره مىكنم:
با همه بىكس و تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بىبرگ خزان دیده دگر رفتنىام
تو همه باز و برى، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان
زین بیابان گذرى نیست سواران را- لیك
دل ما خوش به فریبى است، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه عشاق، پریشانى رفت
بسر زلف بتان! سلسه دارا تو بمان
شهریارا، تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوهگسارا تو بمان
سایه در پاى تو، چون موج، دمى زار گریست
كه سر سبز تو خوش باد كنارا تو بمان
محمدحسین شهریار، در آستانه پاییز سال 1367 همگام با پاییز باغات و بوستان ایران زمین شمع وجودت به خاموشى گرایید ولى مشعل فروزان و مشعشعى كه در شعر و ادبیات ایران برافروخت تا ابد، همچنان مشتعل خواهد ماند، روانش شاد.
«ساز صبا»
بزن كه سوز دل من بساز مىگویى
ز ساز دل چه شنیدى كه باز مىگویى
مگر چو باد وزیدى به زلف یار كه باز
به گوش دل سخنى دلنواز مىگویى
مگر حكایت پروانه مىكنى با شمع
كه شرح قصه به سوز و گداز مىگویى
به یاد تیشهى فرهاد و موكب شیرین
گهى ز شور و گه از شاهناز مىگویى
كنون كه راز دل ما ز پرده بیرون شد
بزن كه در دل این پرده راز مىگویى
به پاى چشمهى طبع من این بلند سرود
به سرفرازى آن سروناز مىگویى
به سر رسید شب و داستان به سر نرسید
مگر فسانهى زلف دراز مىگویى
دلم بساز تو رقصید كه خود چو پیك صبا
پیام یار به صد اهتزاز مىگویى
به سوى عرش الهى گشودهام پر و بال
بزن كه قصه راز و نیاز مىگویى
نواى ساز تو خواند ترانه توحید
حقیقتى به زبان مجاز مىگویى
ترانهى غزل «شهریار» و ساز «صبا»ست
بزن كه سوز دل من بساز مىگویى
«مرحبا حسین»
براى دوست عزیز حسین تهرانى استاد ضرب
چون سركنى به زمزمه، شور و نوا حسین
مجلس كنى به شور و نوا كربلا حسین
در مجلس تو تا در و دیوار از شعف
افشان كنند دست و بگویند یا حسین
«امروز در ممالك جان، دست دست تست»
بالاى دست جمله زدى اى بلا حسین
از ضرب جز ادا و اصولى نمانده بود
حق اصول ضربى تو كردى ادا حسین
این گرمى و لطافت و نرمى و پختگى است
در پنجه تو آیت لطف خدا حسین
دیدى كه استفاده نكرد از تو رادیو!
یك مرد هم نگفت كه چون و چرا حسین
با اینكه در محافل انس و طرب تمام
هستند مخلص تو ز شه تا گدا حسین
پاداش اهل ذوق در این مملكت بلاست
تنها تو نیستى به بلا مبتلا حسین
تا رادیو سپرده نگردد به دست اهل
هر دم فضیحتى است به تحویل ما حسین
فریاد كن ز ظلم و تعدى كه گفتهاند
آنجا كه قصه قصه زور است یا حسین
لیكن صفاى عالم صنعت نگاهدار
از جمله حق صحبت ساز صبا حسین
حق مسلمى است صبا را به موسیقى
جان تو صبا كه تو دارى صفا حسین
بارى دل گرفتهى ما نیز وا شود
روزى كه مشت بىهنران گشت وا حسین
اینك به دست خط همایون شهریار
تسجیل مىشود (لقب) «مرحبا حسین»
«صبا مىمیرد»
عمر دنیا به سر آمد كه صبا مىمیرد
ورنه آتشكده عشق كجا مىمیرد
صبر كردم به همه داغ عزیزان یا رب
این صبورى نتوانم كه صبا مىمیرد
غسلش از اشك دهید و كفن از آه كنید
این عزیزست كه با وى دل ما مىمیرد
به غمانگیزترین نوحه بنالى اى دل
كه دلانگیزترین نغمهسرا مىمیرد
دگر آوازه بوالقیس و سلیمان، هیهات
هدهد خوش خبر شهر سبا مىمیرد
شمع دلها همه گو اشك شو از دیده بریز
كاخرین كوكبه ذوق و صفا مىمیرد
خود در آفاق مگر چشم خدا بینى نیست
كاین همه مظهر آیات خدا مىمیرد
هر كجا درد و غمى هست بمیرد به دوا
این چه دردیست خدایا كه دوا مىمیرد
قدر ما زنده بدو بود، خدا را یاران
هم صبا مىرود و هم قدما مىمیرد
از گریبان غم و ماتم سنتور حبیب
سر نیاورده برون، ساز صبا مىمیرد
عمر (شهنازى) و استاد (عبادى) باقى
قمریان زنده اگر بلبل ما مىمیرد
(ضرب تهرانى) و آواز بنان را برسید
گو كجایید كه استاد شما مىمیرد
آخرین شور و نوا بدرقه راه صبا
كه هنر مىرود و شور و نوا مىمیرد
از وفادارى این قبله ارباب هنر
رخ متابید خدا را كه وفا مىمیرد
از محیط خفقان آوار تهران پرسید
كه هنرپیشهاش از غصه چرا مىمیرد
عمر جاوید بهر بىهنر ارزانى نیست
علت آنست كه خود آب بقا مىمیرد
مرگ و میرى عجب افتاد در آفاق هنر
كه همه شاهد انگشتنما مىمیرد
مردن مرد هنرمند نه چندان درد است
این قصایى است كه شاه و گدا مىمیرد
لیكن آنجا كه غرض روى هنر پرده كشید
دین و دل مىرمد و ذوق و ذكا مىمیرد
باغبان تا سر مهرش همه با هرزه گیاست
گل خزان مىشود و مهر گیا مىمیرد
رنجهایى همه بیهوده كه در آخر كار
عشق مىماند و هر حرص و هوا مىمیرد
شهریارا نه صبا مرده خدا را بس كن
آنكه شد زندهى جاوید كجا مىمیرد
«سهتار من»
نالد به حال من امشب سهتار من
این مایهى تسلى شبهاى تار من
اى دل ز دوستان وفادار روزگار
خبر ساز من نبود كسى سازگار من
در گوشه غمى كه فراموش عالمى است
من غمگسار سازم و او غمگسار من
اشك است جویبار من و نالهى سهتار
شب تا سحر ترانه این جویبار من
چون نشترم بدیده خلد نوشخند ماه
یادش بخیر، خنجر مژگان یار من
رفت و باختران سرشگم سپرد جاى
ماهى كه آسمان بر بود از كنار من
آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
اى مایه قرار دل بىقرار من
در حسرت تو میرم و دانم تو بىوفا
روزى وفا كنى كه نیاید بهكار من
از چشم خود سیاه دلى وام مىكنى
خواهى مگر گرو برى از روزگار من
اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان
بیدار بود دیده شب زندهدار من
من شاهباز عرشم و مسكین تذر و خاك
بختش بلند نیست كه باشد شكار من
یك عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفى عشق چه سنجد عیار من
جز خون دل نخواست نگارندهى سپهر
بر صفحه جهان رقم یادگار من
زنگار زهر خوردم و شگرف خون دل
تا جلوه كرد این همه نقش و نگار من
در بوستان طبع حزینم چو بگذرى
پرهیز نیش خار من اى گلعذار من
من شهریار ملك سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشك، در این شهر یار من
«سهتار عبادى»
شب گذشتهى ما بامداد شادى بود
ز شامگاه به لبخند بامدادى بود
چو گوهرى كه در انبانهى خزف باش
شب مراد در ایام نامرادى بود
به خانوادهاى از بختیاریان بودم
كه مهد عزت و آزادگى و رادى بود
به لطف طبع در آن خانواده مىدیدم
تبخترى كه به شاهان پیشدادى بود
به جز صفا و محبت نداشت مفهومى
اگرچه صحبت خانى و خانهزادى بود
اصول زندگى آنجا برسم ایلاتى
خلاف اصل قوانین اقتصادى بود
به عدل و داد در آن بزم دور مىزد جام
كه باده صافى و ساقیش عدل و دادى بود
شبى كه محفل ما (كوكب) و ثریا داشت
فلك نه آن فلك بخلى و عنادى بود
(قباد) آمد و دیدار تازه كرد و برفت
قباد نیز به كر و فر قبادى بود
ز بعد ساعتى از در رسید (مصداقى)
كه در محافل انس از بهین ایادى بود
بیادگار ز ما عكسها گرفت نخست
به دوربین ظریفى كه غیر عادى بود
سپس كشید بشمران عنان ملت را
كه در طریق مودت همیشه هادى بود
فضاى داخل ماشین معطر و رادیو
ز ساز و طرب به ذوق و طرب منادى بود
ولى مجال تكلم جناب مصداقى
بكس نداد كه حراف و انتقادى بود
بطرف راه دز آشوب محمل افكندیم
كه كنج امنى و در حكم انفرادى بود
دوباره محفل انس و وداد شد تشكیل
كه شمع محفل ما انسى و ودادى بود
ز جام نیز همان دور خوشى تسلسل داشت
كه فیض بخشى ساقى علىالتمادى بود
نداشت كسر و كمى نقل و مى كه این آداب
مراتبى است كه مستحكم از مبادى بود
ز شوق، سوز دل آمیختم بنالهى ساز
كه ساز در كف معبود من عبادى بود
چراغ دودهى مرحوم میرزاى شهیر
كه شهره در همه عالم به اوستادى بود
به مغز خسته بدنبال شعر مىگشتم
اگر چه حافظه در خط بىسوادى بود
و لیك فاصلهى ساز و شعر فىالمجلس
میان چشمه ماه و چراغ بادى بود
بساز و پنجهى استاد نكتهها مىرفت
كه ابتكارى و ذوقى و اجتهادى بود
ببازگشت چو برخاستیم از سر جاى
هوا لطیف و افق چهره از گشادى بود
بپاى كوه، فروغى چو آتش موسى
دمیده بود و چراغ شبان وادى بود
شكفته دورنمایى كه در برابر آن
دلم شكافته چون دمل ضمادى بود
بسان پردهاى از سینما نشانم داد
جهان كون كه اضدادى و فسادى بود
چه دست بود كه بگشود در برابر من
كتاب عمر كه اوراق بىمفادى بود
گداختم دل و دریافتم كه شركت من
به شبنشینى صاحبدلان زیادى بود
خلاصه آنكه بما دوش، بىارادهى ما
شبى گذشت كه پنداشتى ارادى بود
خوشى دمى است كه ناخوانده سر بیش آرد
كه بوسهاى ندهد گر قراردادى بود
بیان آتش دل خواستم ولى افسوس
كه از فسردگیم طبع انجمادى بود
ترا كه فرصت كلكى و دفترى باشد
بیاد دار كه من نسخهام مدادى بود
مداد سر بخط شهریار شیرین كار
سهتار دستخوش زخمهى عبادى بود
«ساز حبیب»
صداى سوز دل شهریار و ساز حبیب
چه دولتى است بزندانیان خاك حبیب
بهم رسیده در این خاكدان ترانه و شعر
چو در ولایت غربت دو همزبان غریب
روان دهد بسر انگشت دلنواز بساز
كه نبض مرده جهد چون مسیح بود طبیب
صفاى باغچهى قلهك است و از توچال
نسیم همره بوى قرنفل آید و طیب
بگرد آیه توحید گل صحیفهى باغ
ز سبزه چون خط زنگار شاهدان تذهیب
دو شاهدند بهشتى بسوى ما نگران
به لعل و گونه گلگون بهشت لاله و سیب
بترك چشم و چلیپاى زلف بخشیده
گناه فتنه چنیگیز و جنگهاى صلیب
چو دو فرشته الهام شعر و موسیقى
روان ما شود از هر نگاهشان تهذیب
مگر فروشده از بارگاه یزدانند
كه بزم ما مرسادش ز اهرمن آسیب
بریز باده كه دستور منع مى امشب
حكومتى است كه مجلس نمىكند تصویب
صفاى مجلسن انس است شهریارا باش
كه تا حبیب بما ننگرد به چشم رقیب
«مزار سنتور»
بروى این لحد آشفته مو فرشتهى عشق
به سوگوارى شور و عزاى ماهور است
مگر حبیب كه سنتور نیز با او مرد
بكورى من و دل خفته در همین گور است
من و دل از پى خاك حبیب مىگشتیم
فرشته گفت كه اینجا مزار سنتور است
«ویولن تاجبخش»
شنیدهام كه به شاهان عشق بخشى تاج
به تاج عشق تو من مستحقم و محتاج
تو تاجبخشى و من شهریار ملك سخن
به دولت سرت از آفتاب دارم تاج
گمان آرشه زه كن كه تیر لشگر غم
بر آن سر است كه از قلب ما كند آماج
اگر كه سالك عشقى به پیر دیرگراى
كه گفتهاند قمار نخست با لیلاج
به پاى ساز تو از ذوق عرش كردم سیر
كه روز وصل تو كم نیست از شب معراج
به میهمانى خوان شكر بخوان طوطى
كه قند حیف بود كز مگس شود تاراج
زبان شعر نیالودهام به مدح كسى
و لیك ساز تو از طبع من ستاند باج
ز آرشه و ویولن چوب و تخته در كار است
مگر كه خانهى ایمان من كنند حراج
به تكیهگاه تو اى تاجدار حسن و هنر
سزد ز سینهى سیمین سریر مرمر و عاج
به قول خواجهگر از جام مى كناره كنم
بدور لاله دماغ مرا كنید علاج
به روزگار تو یابد كمال، موسیقى
چنانكه شعر، بدوران شهریار رواج
«نواى نى»
چه گزارشى است یارب به تغنى نوایى
كه بگوش دل بنالد به نواى بینوایى
به دیار غربتى كو همه جوش و غُلغُل (جاز)
چه نوید آشنا و چه نواى آشنایى
سر نوحه دارد این دل بعزاى شعر و نغمه
دل بُلبُل است گویى به خزان گل عزایى
چه طربسراى گلشن شو آشیان زاغان
نرسد به بلبلانش طرب غزالسرایى
دل دلشكستگان هم بنواى او بنالد
كه شود هزار دستان به هواى گل هوایى
نه عجب اگر بجنبد دل مردهى من از جا
كه دم مسیح در من دمد این نواى نایى
به نوایى این غزل را بفرست شهریارا
كه بجز سرى نباشد به میان ما سوایى
«شاهد چنگى»
پرویز چو بر تار برد باربدى چنگ
از پنجه ناهید و نكیسا فكند چنگ
رقص آیدم از ساز تو چون زهرهى چنگى
هرچند شد از بار غمت قامت من چنگ
وه دیدى اگر پنجهى شیرین تو خسرو
دیگر نزدى شور نكیسا بدلش چنگ
یعقوب اگر چون تو پریوش پسرى داشت
یوسف بچه افكندى و مشتى بسرش سنگ
زنهار ز بیداد نواهاى مخالف
گر ره به حجاز است بدر پردهى سارنگ
تا ولوله در جان غم افتد بزن اى ترك
مارشى كه بموزیك نوازند گه چنگ
اى لعبت تنبورى و اى آفت تارى
آهو بچهى شوخى وشاهد پسرى شنگ
شرم آیدم اى تازه گل از غنچهى لعلت
با این دل خونین من و قافیهى تنگ
«به یاد شهیدا»
تا در آن زلف به زنجیر جنون شد دل من
چه شنفت از نفس نافهى كه خون شد دل من
خرمن زلف تو و هلهله باد خزان
چه بگویم كه در آن ولوله چون شد دل من
دوش در حلقهى ما تا سخن از زلف تو رفت
زد بسر بازش و از حلقهى برون شد دل من
هم در این حلقه كنون جامهدران است ولى
كس ندانسته كه در حلقه برون شد دل من
مگر افیون تو افزوده به ساغر، ساقى
كه خمار تو به مستیش فزون شد دل من
آخر افسونگرى آموخت، چه در چشم تو بود؟
كه چنین شیفته سحر و فسون شد دل من
تاج سر بود و به زلفت زده تخت شاهى
شانه شاخش زد و از تخت، نگون شد دل من
لخت خون شد كه نیاید دگر از دیده برون
مژده كاى دیده بكام تو كنون شد دل من
همه دانشكدهى مكر و فسونش، ایام
عجبا مدرسهى دارالفنون شد دل من
هنرم فخر و شئون بود و لیكن با من
خلعتى داد كزو خلع شئون شد دل من
رفتگان گویى از این دلشده یادى كردند
كه چنین دلزدهى دنیى دون شد دل من
شهریار این غزل انگار بیاد شیداست
كه به سر پنجهى او زار و زبون شد دل من
«عیدى عشاق»
صبا بشوق در ایوان شهریار آمد
كه خیز و سربدر از دخمه كن بهار آمد
ز زلف زركش خورشید بند سیم سهتار
كه پردههاى شب تیره تار و مار آمد
به شهر چند نشینى، شكسته دل، برخیز
كه باغ و بیشهى شمران شكوفهزار آمد
بسان دختر چادرنشین صحرایى
عروس لاله بدامان كوهسار آمد
فكند زمزمه (گلپونهاى) به برزن و كو
پیام كلبه پرستوى زرنگار آمد
گشود پیر، در خم و باغبان، در باغ
شراب و شهد به بازار و گل ببار آمد
دگر به حجره نگنجد دماغ سودایى
كه با نسیم سحر بوى زلف یار آمد
بزن صبوحى و برگیر زیر خرقه سهتار
غزل بیار كه بلبل به شاخسار آمد
برون خرام به گلگشت لالهزار امروز
كه لالهزار پر از سرو گلعذار آمد
صبا به هیئت گل شد وزیر تبلیغات
بیار باده كه كابینه روى كار آمد
خجسته باد بایران باستان نوروز
كه یادگار ز جمشید كامكار آمد
چه جاى (لشگرك) اى شاهدان اسكیباز
كه برف آب شد و كوه اشكبار آمد
كنون كه بوى گل و مژدهى سلامت شاه
رسید و مرهم دلهاى داغدار آمد
شكفتهدار به برگ و نوا یتیمان را
كه كودكان چمن نیز نونوار آمد
بدور جام میم داد ز دل بده ساقى
چها كه بر سرم از دور روزگار آمد
بپاى ساز صبا شعر شهریار اى ترك
بخوان كه عیدى عشاق بیقرار آمد
«شعر و موسیقى ایران»
شیر و خورشیدى است كو تیغ زرافشان آخته
تا هم اقصاى شرق و غرب گیتى تاخته
شعر و موسیقى ما چون هشت فردوس بهشت
لالههایش افروخته و غرفههایش افراخته
چون لسانالغیب ما شاعر كجا دارى سراغ
كو سخن چون وحیش آید ساخته پرداخته
او خدایش ساخته، الهام او تالى وحى
من كجا و او كجا من شاعرى خود ساخته
شعر ما گر این لباس فاخر نظمش نبود
شاعرى چون خواجه ماندى در جهان نشناخته
گرچه حافظ همچنان اكسیر ماند و ناشناس
زانكه همجوشى نه پا چونان زرى بگداخته
با چنین ناى و نواى جانفزا، شعر درى
آنچنان دلكش كه نگذارد دلى ننواخته
نظم هم خودكار عشق است و ریاضت مىبرد
وین كرامت نیست جز با عاشق دلباخته
نظم زیباگر كه شعرش هم نباشد موسقى است
چهچه بلبل نشد بارى نواى فاخته
گر به مكتب خوانده باشى شاهكارى چون (نصاب)
نظم هم دانى چه مشكلها كه آسان ساخته
نظم را نقشى است در نتقیح و تثبیت لغات
نظم باید تا نشیند جاى (سلول) (یاخته)
شهریارا عدهاى را هم نه نظم است و نه شعر
بُنجُلى با خلق قالب كرده و انداخته
«تار شهناز»
پنجهاش آفتاب بوده كه تار
صبح روشن دمیدش از شب تار
معجز موسقى ایرانى است
آنچه (شهناز) مى كند با تار
راستى سحر در بیان است این
نازم آن دست و پنجه سحار
شاهبازى گرفته صید به چنگ
تیرباران كند به دو منقار
ناله سیم او دم عیسى است
یا نسیمى است از دم اسحار
سیم، سر داده ناله و بىسیم
برد آن ناله در همه اقطار
شهریار آن ترانه مىشنود
چون پیامى كه یار داده به یار
«خاطرهى پروانه»
شمع و پروانه هم از دفتر عشق
شعر ناب و شكرین افسانه است
پنجره، باز به مهتابى و من
آشیانى كهنم كاشانه است
شب، حوالى سحر، شمع به طاق
شعله چون گنج كه در ویرانه است
به طواف آمده پروانه و باز
سوز و سازى است كه مشتاقانه است
چشم من خواهد از این اصل، سواد
كز خمم سهم، یكى پیمانه است
باد، ناگه زد و درهم پیچید
صحنهى عشق، نه خود دیوانه است؟
سوخت پروانه و گردى شد و بیخت
وین چه جان باختنى جانانه است
شمع هم با دو سه چشمك جان داد
نه كه از عشق، چراغ خانه است؟
مرد و با باد شنیدم مىگفت
اى كه دل با تو همه بیگانه است
از رخ نعش من این گرد مگیر
آخر این (خاطرهى پروانه است)
تبریز- بهمن/ 51
«فقدان عظیم»
بلبل ایران، لب از الحان موسیقار بست
پشت موسیقى خمید و چنگ فارابى شكست
در زمین و آسمانش بدرقه است و پیشواز
كو به جنت ره گشود و رخت از این غمخانه بست
آرى «اقبال» بلند آوازه با كوس رحیل
ناگهان پیوست با اردوى سلطان الست
سالها سلطان موسیقى ما، معزول زیست
تا به اشك نامرادى از جهانى شست دست
او ستون محكمى بود از بناى موسقى
این ستون غلتید و لرزید این بنا از پاى بست
رشتهى جانى گسست از نازكى چون تار مو
لیك با آن تار مو زنجیرها از هم گسست
او دلش را هر گلى و برگى كه مىپژمرد، ریخت
خاطرش از هر خس و خارى كه برمىخاست خست
تا گل لاهوت گشت و گلخن ناسوت بهشت
در بهار وصل رست و از خزان هجر رست
آسمان تشریف او را از ازل با كس نداد
تا ابد هم با كس آن دولت نخواهد داد دست
بر لب جو سالها چسبیدمش دامن ولى
آخر از دستم كشید آن دامن و از جوى جست
در دل من جا نبود اصلاً ولى داغ صبا
تنگ كرد اینقدر جاى خود كه داغ او نشست
صفحههاى او همه اسناد تاریخى ماست
گر زمان نسپاردش در زیر پى چون پیل مست
بارى این گنجینهى ملى، پرستارى كنید
موسقى روحانى است اى ملت مطرب پرست
كشتى بشكسته دریابید كاینش ناخدا
ماهى دریاى وحدت بود و بیرون شد ز شست
دیگر آواز شكسته نشنوى از كس دُرُست
و آن رهاب و دیر او با صد لحیم و بند و بست
او نبوغ قرن بود و قهرمان موسقى
وزنه در هر باغ و راغى، بلبلى خواننده هست
شهریار، او باز شاهى بود و پروازش بلند
چند خواهى بستنش در دام این دنیاى پست
(1367 -1285 ش)، شاعر، متخلص به شهریار. در تبریز متولد گردید. ایام كودكى خویش را به علت مصادف بودن با انقلاب تبریز در قراء تبریز به سر برد. شهریار تحصیلات مقدماتى را با قرائت گلستان و نصاب در مكتب نزد پدر دانشمند خویش شروع كرد و در همان اوان با «دیوان» حافظ الفتى سخت یافت. پس از تحصیلات مقدماتى، دورهى متوسطه را در مدارس متحده و فیوضات به پایان برد. در سال 1300 ش به تهران آمد و دنبالهى تحصیلات خود را در دارالفنون ادامه داد تا اینكه در سال 1303 ش وارد مدرسه طب آن زمان شد و پس از پنج سال تحصیل در رشته پزشكى دست از ادامه تحصیل كشید و به خراسان رفت. تا سال 1314 ش در خراسان بود و پس از بازگشت به تهران به استخدام بانك كشاورزى درآمد. شهریار طبع لطیف، دل حساس و روح سرگشته و پرشورى داشت همچنین با موسیقى آشنایى داشت و خود سه تار مىنواخت. شهریار پس از مراجعت به زادگاه خود تا پایان عمر در آنجا زیست و چندى نیز در دانشكدهى ادبات تبریز به تدریس اشتغال داشت و در همان زمان منظومهى معروف و تركى خود به نام «حیدر بابایه» را منتشر ساخت. شهریار در تبریز درگذشت و در مقبرةالشعراى سرخاب تبریز دفن است. از آثار وى: «حالا چرا»، شعر؛ «دیوان» شعر.[1]
شاعر.
تولد: 1282، تبریز.
درگذشت: 26 شهریور 1367، تبریز.
سید محمدحسین بهجت متخلص به «شهریار» در خانوادهى حاج میرزا آقا خشكنابى، اهل ادب و از سادات و وكلاى تبریز، چشم به جهان گشود. ایام كودكى او مقارن با جنبش آزادیخواهان مشروطیت به رهبرى ستارخان و باقرخان در تبریز بود و به همین سبب به همراه خانوادهاش به زادگاه اجدادى یعنى قریه خشكناب كوچید. شهریار دوران كودكى خود را در روستاى «قیش قورشاق» و «شنگلآباد» كه در دامنهى كوه حیدربابا واقع شدهاند، گذراند و همیشه از این سالها به عنوان بهترین و شیرینترین دوران عمرش یاد مىكند.
در كودكى با قرآن مجید و دیوان حافظ آشنا شد، گلستان سعدى و نصابالصبیان را در مكتبخانهى همان روستا نزد پدرش آموخت و پس از اتمام تحصیل علوم حوزوى، سیكل متوسطه را در مدرسهى متحده و فیوضات تبریز به پایان برد. در سال 1300 براى تكمیل تحصیلات متوسطه به تهران آمد و پس از اتمام تحصیلات متوسطه در دارالفنون وارد مدرسه طب شد و پس از پنج سال تحصیل در پى یك جریان عاطفى بدون اخذ دكترى، تهران و دانشگاه را ترك گفت و در خراسان وارد خدمت دولت شد. وى در فاصله سالهاى 1310 الى 1314 در ادارههاى ثبت اسناد مشهد و نیشابور به كار اشتغال ورزید. در نیشابور با كمالالملك رفت و آمد داشت و شعر «زیارت كمالالملك» را به همین سبب سرود.
در سال 1314، به تهران بازگشت و در بانك كشاورزى به كار اشتغال ورزید. در سال 1319 یعنى سه سال پس از مرگ پدر به زادگاهش تبریز رفت و در این شهر ماندگار شد.
شهریار در سال 1357 همزمان با اوجگیرى نهضت اسلامى ایران به صفوف مردم پیوست و از آن زمان تا آخرین لحظهى عمر با زبان شعر این نهضت را همراهى مىكرد و مجموعهى نغمههاى خون حاصل این دوران است. از استاد شهریار به زبانهاى فارسى و تركى آذرى آثار شعرى به یادگار مانده است كه از جمله مىتوان به مناجات «على اى هماى رحمت»، «اى واى مادرم»، «به یاد پدرم»، «پیام به انیشتن»، «بهشت گمشده»، «دختر گل فروش»، «دو مرغ بهشتى»، (به زبان فارسى) و منظومهى حیدر بابا (به زبان آذرى كه گفته مىشود به هفتاد و شش زبان ترجمه شده است) اشاره نمود.
شهریار در سال 1367 در مراسم مجتمع هنر و ادبیات دفاع مقدس به دریافت لوح دست خط زرین حضرت امام (ره)، دیپلم افتخار و سكهى یادبود مجتمع، به عنوان برگزیده شعر نایل آمد.
شهریار در سرودن انواع شعر، خصوصا غزل، قصیده، مثنوى، قطعه، دو بیتى و رباعى استاد است و بیشتر آثار او كه در قالبهاى سنتى شعر فارسى به رشتهى نظم كشیده است. از جمله آثار اوست: كلیات دیوان (چهار جلد، 1336)؛ روح پروانه (1309)؛ صداى خدا (1320)؛ قهرمانان استالینگراد (به زبان فارسى)؛ حالا چرا (1328)؛ منتخبى از دیوان شهریار (1333)؛ منتخبى از غزلیات شهریار (1336) و جزوههایى با عنوانهاى سهندیم و حیدر بابا به زبان تركى آذربایجانى، استاد شهریار در قالبهاى تازه نیمایى و شعر نو نیز طبع آزمایى نموده و اشعارى چون : «دو مرغ بهشتى»، «پیام به انیشتن»، «مومیایى»، «اى واى مادرم» و... را سروده است. استاد در غزلى با عنوان «شاعر افسانه» ارادت خود را به نیما نشان مىدهد. در اوایل «بهجت» تخلص مىكرد ولى بعدها به تفأل از دیوان حافظ، «شهریار» تخلص مىكند.
محمدحسین شهریار، علاوه بر شعر و شاعرى، از موسیقى بهرهور بود و با نواختن سهتار و گوشهها و ردیفهاى موسیقى ایرانى آشنایى داشت و اشعارى دربارهى موسیقى و هنرمندان این رشته سروده است. پیكر استاد شهریار در مقبرةالشهدا به خاك سپرده شد.
فعالیت ها : : مشاهیر / هنر / شعر
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}