امامقلی جعفر زاده
ملیت : ایرانی
-
قرن : 15
فرماندار شهرستان «شهرکرد»
خاطرات
عبدالله تراکمه :
آقای جعفرزاده فردی تحصیل كرده و مومن بود. هنگامی كه بچه بودیم در صحرا ودر کوههابا هم درکارهای کشاورزی مثل درو ویاکارهای دیگر با هم کارمی کردیم.با وجود مشكلات ونبود وسیله مقداری آب برای رفع تشنگی باخود می آوردیم. ایشان باآبی که آورده بود وضو میگرفت ونگران این نبود که درآن گرمای طاقت فرسا وکارسخت درتابستان تشنگی بکشد. آقای جعفرزاده فشار میآوردند برای اینكه صرفهجوئی در مصرف آب شود وایشان بتواندوضوبگیرد ونماز بخواند. كاسه را از آب پر میكرد و میگفت: من این آب را نمیخورم، میخواهم با آن وضو بگیرم و نماز بخوانم. اواز دوران كودكی فردی مقید بود . پس از آنكه مدرك سیكل را در سامان گرفت توانست در اصفهان مدرك دیپلم را بگیرد.
به خاطر اینكه با هم فامیل بودیم همیشه همدیگر را میدیدیم و در جریان انقلاب خیلی بیشتر با هم ارتباط داشتیم. تقریباً سال 52 ازدواج كردم غیر از اینكه با خودشان فامیل بودیم، با همسرم نیز نسبتی داشتند (پسرخاله مادرم بودند) اكثر مواقع با هم بودیم.
بعد از سالهای 52 كه دیگر ایشان به ذوبآهن رفتند و ازدواج كردند. با بچههای آن موقع كه مقلد حضرت امام(ره) بودند و گروههای مختلفی در اصفهان فعالیت میكردند و دعاهایشان همیشه امام بود. از جمله آقای دكتر صلواتی و چند تن از نمایندگان مجلس مثل شهید رحمان استكی كه از دوستان نزدیك بودند و در آموزش و پرورش نفوذ زیادی داشتند، چون كارهای ویژهای را میخواستند انجام دهند. مجموعاً كارش به خاطر خدا و انقلاب بود و پایگاههای فعالیتشان هم فولاد شهر اصفهان بود تا این اواخر هم در سال 60 بیشتر با امام جمعه زرین شهر –آقای میرزایی بود كه با ایشان ارتباط زیادی داشتند. با بچههایی كه در استانداری شهركرد كار میكردند و با ایشان گروههای مذهبی را تشكیل داده بودند و فعالیت میكردند ،نیزارتباط داشت. هنوزمبارزات علنی بارژیم طاغوت شروع نشده بود،سالهای اوائل دهه پنجاه؛ ایشان خیلی مُصّر بر ایجاد انقلاب بود. شاید این حرف در آن زمان سنگین بود. شاید نمیتوانستیم بپذیریم كه مثلاً ظرف چند سال آینده به قول آقای جعفرزاده انقلاب میشود !! ایشان به صراحت می گفتند : طولی نمیكشد كه امام میآیند و انقلاب اسلامی میشود. شاید برای من این حرف سنگین بود. اگر چه نظام شاهنشاهی یک نظام پوشالی بود. ولی با این همه ما فکرمی کردیم ساواك و گارد شاهنشاهی باآن همه اختناق ورعب و وحشت ،مگر میگذارند این اتفاق بیفتد. ولی یادم هست زمانی كه فدائیان اسلام به رهبری روحانی مبارز ،نواب صفوی ،نخست وزیر خود فروخته شاه؛ منصور را ترور كردند، ایشان جشن گرفتند. زمانی كه عنبر سادات از مصر به اسرائیل رفت ،ایشا ن خانه ما بودند من احساس شادی و شعف كردم كه سادات چه شهامتی دارد كه به اسرائیل رفته. ایشان گریه كردند!! گفتم: چرا گریه میكنید ؟ گفت: شما نمیدانید. اطلاعات مذهبی ندارید. این همه من با شما حرف میزنم شما هنوز نمیفهمید كه سادات نباید به اسرائیل برود. سادات باید مهرة مذهبی باشد. نباید با صهیونیستها ارتباط برقرار كند.( زمانی كه سادات بعد از 30 سال از اورشلیم دیدن كردند)شهید جعفرزاده اطلاعات مذهبی خوبی داشت. تا اینكه انقلاب شد و ما به فولاد شهر رفتیم و یك شب آقای جعفرزاده گفتند : قرار است من به فرمانداری بیایم. من به خاطر اینكه در شهركرد كار میكردم و شناخت داشتم؛ گفتم: در شهركرد گروههای سیاسی فعال هستند، آمدن شما به آنجا صحیح نیست!! كمی ناراحت شد. فكر كرد كه من میگویم او ریاست طلب است ومیخواهد فرماندار شود. اسرار كردم كه منظورم این نیست. منظورم این است كه آقائی مثل شما اگر شناخته شود به آن حدی كه در شکل گیری نظام جمهوری اسلامی نقش داشتید، نمیتواند با توجه به جو حاکم در این شهر کار کند. قبل از آن اومسئولیت حفاظت کارخانه ذوبآهن اصفهان را داشت. به هر حال این مسئولیت را پذیرفت ؛ یك هفته قبل از رفتن به جبهه كه با آقای تقوی و آقای استكی و گروهی بودند كه برای بازدید به جبهه رفته بودند.
آقای جعفرزاده قبل آنكه عازم جبهه شود، زنگ زد اداره و خداحافظی كرد. چند روز طول نكشید كه خبر شهادتش را آوردند و ماخیلی متأثر شدیم. به هر جهت تمام استان بخاطر شهادت آقای استكی و آقای جعفرزاده متأثر بودند. یادم هست زمانی كه برای تحویل گرفتن جسد رفته بودیم، شب را در خانه آقای صفاری یكی از بچههای خوب آن روز بودند كه مسئولیت مدیریت بازرگانی را داشتند، ماندیم. صبح كه به فرودگاه رفتیم و جسدها را آوردیم. من كه دوستش بودم جسد جعفرزاده و استكی را با اینكه منافقان كوردل بدنشان را سوراخ سوراخ كرده بودند به كمك برادران غسل دادیم. تمامی جمعیت استان برای تشییع جنازه دو برادر عزیز حضور داشتند. شهید استكی را به خاك سپردند. و شهید جعفرزاده را به سامان آوردیم و به خاك سپردیم . خدایش قرین رحمت كند.
من یادم هست كه شهید بزگوار امامقلی جعفرزاده وقتی كه درسمت فرماندار شهركرد بودند با آقای مهندس محسن نیلی احمدآبادی كه معاون سیاسی در همین استان بودند ؛رهسپار جنگ شدند . در واقع آقای میری آن را تعریف میكرد. می گفت : وقتی من میخواستم عازم جبهه شوم آقای جعفرزاده هم میگفتند كه من هم همراه شما میآیم. من گفتم كه شهركرد كسی نیست من كه معاون سیاسی هستم میروم. شهركرد هم كه بزرگترین شهرستان هست كسی نیست بالاخره كسی به عنوان مسئول باید بماند.اما او اصرار داشت که بیاید. بالاخره اصرارهای ایشان کارساز شدوقرارشدایشان نیز به جبهه بروند. باپسرش حسین تماس گرفت واز او خواست به محل كار ش بیاید.وقتی پسرش آمد او اسلحه ی کمری را که همراهش بود، به پسرش داد و گفت : من میروم و برگشتنی در كار نیست !! من شهید میشوم. حسین گفت: این چه حرفی میزنید؟!گفت: به من الهام شده كه شهید میشوم !بعد از اینكه از جبهه به مشهد رفتیم ایشان با شهید استکی توسط منافقین ترورشدند وبه شهادت رسیدند.
قدرت الله تراکمه:
شهید امامقلی جعفرزاده فرماندار شهید شهركرد ، روزی كه برای فرزند امام حاج آقا مصطفی در مسجد سید اصفهان مراسم چهلم گرفته بودند، با اتفاق دوستش مرحوم آقای فولادی همراه خانوادهها در محل مسجد سید اصفهان در مراسم شركت میكنند. مأموران ساواك كه از قبل در كمین بودند و افراد را شناسایی كرده بودند شهید را بهمراه چند نفر دیگر دستگیر كرده و به حفاظت و اطلاعات اداره ساواك میبرند و زندانی میكنند. ایشان هرچه مدرك پیش خودشان بود میجوند و میخورند تا مدركی دست آنها نیفتد. ساعت مچی خود را كه ساعت شرعی بود و تغییر نداده بودند، عوض میكنند. وقتی مأموران او را از سلول به محل محاكمه میبرند ، مدركی از ایشان نمیتوانند بگیرند . ایشان همه چیز را از بین برده بود، آزاد میكنند و تا مدتها خانه و مكالمات تلفنی ایشان تحت نظر بود.
عبدالله تراکمه:
روزی یكی از منافقین كه جعفرزاده و استكی را ترور كرده بود به پسرآقای جعفرزاده : حسین كه سن كمی داشت، گفت: پسرم بیا ببوسمت. حسین از روی احساسات به طرف منافقین آب دهان انداخت.منافق گفت: پسرم تو از من ناراحت نباش !!من پدرت و آقای استكی را به این دلیل كشتم كه پدرت و آقای استكی در تحكیم مبانی جمهوری اسلامی ایران نقش بسیار مهمی داشتند. او با حسین خیلی مؤدبانه برخورد میكرد.
فضلاللهی:
سابقة آشنایی ما با شهید جعفرزاده بر میگردد به زمان انتخاب ایشان به عنوان فرماندار شهركرد . به لحاظ اینكه من آن زمان بخشدار شهرستان كیار بودم و این شهرستان یكی از بخشهای تابعه شهرستان شهركرد بود .یعنی حدود سال 61-60 شهرستان شهركرد شامل دو بخشدار بود و یكی بخشداری مركزی و دیگری بخشداری كیار كه خوب افتخار آشنایی ما از آن زمان و به لحاظ این ارتباط كاری بود.
شهید جعفرزاده از همان روز اول كه وارد كار اداری و فرمانداری شد روش و منش خاص خویش را به اجرا گذاشت. با هر كس با هر سن و هر طایفهای به اصطلاح اتمام حجت میكرد. من یادم هست كه یك روز بعدازظهر و قتی از شلمزار به شهركیان آمدم، به جهت كاری كه در فرمانداری برایم پیش آمده بود، به آنجا رفتم . با اینكه وقت اداری تمام شده بود، دیدم كه جلسهای در فرمانداری دایر شده است. از بچههایی كه دم در ایستاده بودند، پرسیدم: جلسه در رابطه با چیست؟ گفتند: آقای جعفرزاده، فرماندار، قصابهای شهر را جمع كرده و برای آنها صحبت میكند . برنامهای اساسی برای اكثر صنوف داشت. من به لحاظ اینكه ببینم بحث در مورد چه چیزی است و در جریان كار قرار بگیرم در زدم و وارد شدم . در گوشهای نشستم. ایشان مشغول صحبت بود و صحبتهای خودش را با لحنی زیبا ادامه میداد .او توصیههای خوبی به قصابها میكرد و به آنها هشدار میداد كه فرق بین غنی و فقیر نگذارید، گوشت خوب را به پولدارها و گوشت بد را به فقرا ندهید. چون همة ما در مقابل مردم مسئولیم و غنی و فقیر نباید در نظر ما فرق داشته باشند . هر كسی مشتری شما بود و در مقابل گوشت پول به شما داد باید سعی كنید كه اولاً همه را به یك چشم و با یك دید ببینید و نهایتاً جنس خوب به مشتری بدهید . بعد به این شكل استدلال میكرد كه فكر نكنید كه اگر جعفرزاده فرماندار یا مأمور فرمانداری در مغازة شما نیست ؛كس دیگری به عنوان ناظر نیست .عین كلام ایشان را شاید بتوانم بگویم. اوگفت: ما ناظری مثل خدا، ائمه و شهدا داریم .ملائكه موكلی كه، هر شخص دو ملائكه موكلشان است و كارهایشان راکه انجام میدهند ،اینها شاهد هستند. فكر نكنید كه اگر بازرس نیست اگر كسی نیست كه كار شما را درآن لحظه مورد بازرسی قرار دهد؛ شما آزاد هستید. وقتی چاقوی قصابی را بدست میگیرید و میخواهید برای كسی گوشتی وزن كنید و به آن تحویل دهید، از همان لحظة اول قصد قربت كنید و به نیت اینكه خدمت به خدا و خلق خدا می كنید؛ وارد شوید. او بحثهای مفصلی كرد و حدود یك ساعت، یك ساعت و نیم كه این جلسه طول كشید در جهت راهنمایی این صنف صحبت كرد. و از سؤال و جواب، قیامت و خدا، پیر و پیغمبر و مسائل اعتقادی كه فكر میكنم تا آن زمان آنها در رابطه با این مسائل چیزی نشنیده بودند، برایشان گفت .این نشان میداد كه تا چه حد شهید به اوضاع شهر آشناست و از طرفی تا چه حد دوست دارد كه عدالت در همه جا برقرار شود و حتی قصابهای شهر هم عادلانه برخورد كنند و همة مشتریان خود را به یك چشم ببینند.
قاسم بهرامی:
او از سجایای اخلاقی، تواضع واخلاق حسنه زیادی برخوردار بود. من یادم نمیرود كه ایشان به سمت فرمانداری منصوب شده بود و در یك كوچهای پایینتر از كوچة ما منزل مسكونی را میساختند روز جمعهای با یكی از كارگرهای ایشان كار داشتیم و به محل كار آنها رفته بودم .دیدم ایشان درساخت خانه كار میكنند و سنگ میآوردند و كمك میكنند. این یك الگوی بسیار مناسبی میتواند باشد. یك الگویی كه یادآور یك بازخوانی و بازنگری به زندگی شهید رجائی بود. در آن زمان هم كه ما كوچكتر بودیم و به یاد نداریم و چیزهایی میشنیدیم در زمان طاغوت نیز نجف آباد تنها شهری بود که درآن نماز جمعه برپامی شد. ایشان با یك وانت قدیمی (پیكان) كه با آن مواد غذایی را حمل میكردند، صبح روز پنجشنبه حركت میكرد تا به نماز جمعه این شهر برسد .با آن مشكلاتی كه داشت. با وجود آنكه تنها فرزند خانواده بود و پدرش را در اوان كودكی از دست داده بود و مادرش به قول او هزینه زندگی شان را با نگهداری مرغ و قالیبافی و هزاران زحمت مختلف تامین می کرد.
این بزرگواریكی از مبارزینی است كه عنوان میكنند در زمان طاغوت فعالیتهای سیاسی وزیرزمینی زیادی انجام میداد. همان موقع با آقائی به نام مداح كه بعد از انقلاب شد مدیر عامل فولادشهر فعالیت می کردند.
یادم هست موقعی كه آمده بودند در سامان دستگیرش كنند. كتابهای حضرت امام (ره)را تبلیغ میكردند. وبه خاطرآن تحت تعقیب مقامات امنیتی بودند.
برخورد و معاشرت شهید بزرگوار با دوستان خیلی با تواضع و ایثارگرانه بود.اینكه دیگران را به خودش ترجیح میداد و شدیداً با منیت و انحصار مخالف بود. وقتی شهدای سامان را تشییع میكردند، ایشان با پای پیاده در مراسم شهدا با وجود داشتن سمت فرمانداری شرکت می کردند. همیشه با مردم همراه و غمخوار بودند. خود را تافته جدا بافته نمیدیدند. مسئولیتها یشان ایشان را به خودشان وانگذاشت. خود را برتر از دیگران ندانستند. روح ایثار، روح تواضع، روح تعاون در ایشان متبلور بود.
از وصایای این شهید این بود كه این منیتها را بشكنیم، از این منیتها خارج شویم. عین جملهاش نیست ولی بحث بود كه اگر میخواهید آن سوی افقها را ببینید، پردهها را بردارید. این منیتها بازدارندهاند. اینها عامل بزرگی در بین مردم نخواهد بود. ممكن است این چهار روز جبران كند ولی ممكن است با یك موج از بین برود . آن واقعیتها پندار میشوند.
در مورد مسائل مذهبی همین قدر كه در زمان خفقان با آن وضع مالی و با آن بگیر و ببندها و تدابیر شدید امنیتی، ایشان در زمان طاغوت برد نداشت. در این قضایا از لحاظ سیاسی بسیار بالا بودند. با بچههای آن روز سپاه، بسیجیها در دل گرمیشان و در جذبشان، بچهها را هدایت میكردند. هر جا همه به هر بهانهای از هر فرصتی استفاده میكردند. برای اینكه بچهها را روشنگری بدهد. یادم هست آقای آخوندوند روحانی بسیار بزرگی بود. همین آقای محمد تقی رهبر كه امام جمعه اصفهان است و آقای جوادی كه امام جمعه فولادشهر بودند و به رحمت خدا پیوستند، ایشان از دوستان ایشان بودند. در دوران خفقان كه صحبت كردن،نامبردن از شعائر مذهبی جرم حساب میشد وپیگرد قانونی داشت؛ ایشان هیچوقت از از نمازش و دینداری دست برنمیداشت به معنی واقعی یك انسان خود ساخته بود.
عبدالله تراکمه:
تمام دغدغه ایشان امورات مذهبی و قرائت قرآن بود. بیشتر هم معتقد به بچههائی بود كه قرآن را میخواندند و تفسیر میكردند و به تفسیرش عمل میكردند، نه اینكه قرآن را به همین صورت بخوانند. در فولادشهر جلسهای بود همه نشسته بودند و آنها به ترتیب قرآن میخواندند. یك نفر با صوت خیلی قشنگ قرآن را قرائت میكرد. من به او گفتم: آقای جعفرزاده: ایشان چقدر زیبا قرآن میخوانند. گفت: خدا بكشدش این خوب قرآن میخواند ولی به قرآن خوب عمل نمیكند.
به هر حال زندگی ایشان همه در جهت اسلام و خدا و قرآن بود.
فكر نمیكنم نمازشان قضا شده، تا آن جا كه من او را میشناختم یك ضرورتی پیش بیاید یا اینكه اتفاقی بیفتد یا اینكه حالت فراموشی به او دست دهد كه نمازش قضا شود، در این صورت او را به خوبی می شناختم محال بود.
برای انقلاب هم زحمات زیادی را تحمل كرد. تهمتهای زیادی به او زدند به هر حال او دست از انقلاب نكشید. ایشان جلسات زیادی تشكیل میداد. حتی در خیابانها بر علیه گروهكها سخنرانی میكرد. یكی از جملاتش در سال 58 این بود: ( مردم و لایت فقیه یك واقعیت است. بپذیرید این واقعیت را) خب آن روز اكثر مردم نمی دانستند ولایت فقیه چیست. حالا بیائیم ادعا كنیم آن روز میدانستند یا نه، اگر امروز بگوئیم میدانستند درست نگفتهایم. چون مردم آن روز به مسائل اسلامی آگاهی نداشتند.
آن زمان بیشتر سیاسیون، مذهبی بودند. كه حكومت اسلامی را بر مبنای ولایت فقیه میدانستند.ا و آن روز فریاد میزد « ولایت فقیه»
گروههای مخالف این ایده هم گروههایی بودند كه كم و بیش اطلاع دارید، بخصوص منافقین در چهرههای مختلف ازجمله چریكهای فدائی خلق بودند. به هر حال گروههائی بودند كه آن روز خیانتها كردند و قدر این انقلاب را ندانستند . واقعاً اگر اینها قدر امام(ره) را میدانستند. یك جوری به كنار میآمدند و به مملكت خدمت میكردند. نباید این طور بدبخت میشدند و یك عده را بیچاره میكردند. ترورهائی كه انجام دادند و استاد مطهری و مفتح و امثال اینها را به شهادت رساندند.
آقای جعفرزاده از همان روزهای اول اینها را منافق میدانستند. عین جملة امام میفرمایند :« منافقین بدتر از كفارند» قرآن و نماز خواندنشان همه حالتهای مارکسیسمهای اسلامی را داشت.
خلاصه ایشان به شهادت رسیدند و بچههای خوبی از ایشان به جای مانده.
مادرش بسیار زن مهربان و با تقوی، كه از همان اوایل با بیچارگی آقای جعفرزاده را بزرگ كرد. یادم هست مادرش نذری داشت كه موهای جعفرزاده را قیچی كرد و به مشهد برد. اواخر هم همراه مادرش به مشهد رفتند. علاقة خاصی به امام رضا (ع)داشتند. شاید این فطرت درونی این بندة خدا بود كه ایشان را بعنوان زائر حرم امام رضا(ع) به آنجا كشاند و در آنجا به شهادت رسید.
آقای جعفرزاده با روحانیت ارتباط زیادی داشتند و آنها به منزل ما هم رفت و آمد داشتند. آقای جوادی كه امام جمعة فولادشهر بودو آقای گنجی که بعدها رئیس بنیاد شهید شهركرد شدند.
آقای جوادی مفسر قرآن كریم بود كه برای امامت جمعة فودلاشهر انتخاب شد ودر یك سانحة تصادف روبروی بیمارستان فولاشهر به لقاءا... پیوست. پدرخانم آقای جوادی كه شیخ حسین بود ودر حسینآباد اصفهان سكونت داشت، امام جمعة فولادشهر بود. پایگاه ومرکز فعالیت سیاسیشان در سامان بود، دوستان و رفقای زیادی در آنجا داشت. من از منافقان چیزهایی شنیده بودم به هر تقدیر هیچ كس نمیتوانست استكی را بشناسد ولی وقتی بدن مطهر استكی را شستم و غسل دادم خیلی ناراحت شدم. بدن جعفرزاده نیز سوراخ سوراخ شده بود و غیر از آنها خیلی دیگر از شهدا كه به سامان میآوردند آنچه كه از دستم برمیآمدبرایشان انجام می دادم. رزمنده نبودم ولی بعنوان شهروند انجام میدادم. برادر خانمم دانشجو بودند او نیز به جبهه رفته بود. زمانی كه به جبهه رفت مفقودالاثر شد. من با زنی زندگی كردم كه 14 سال چشمش به در بود هر وقت در میزدند زود بلند میشد و دم در میرفت . میگفتم دنبال چیزی میگردی؟و بعد از 14 سال استخوانهایش را آوردند. جعفرزاده اینها را آنقدر دوست داشت كه حد نداشت. اینها از شاگردان جعفرزاده بودند. زمانی به من گفتند كه از آبادان كتاب مذهبی بیاور و بین مردم توزیع كن. قبل از انقلاب یك سری كتابهایی آورند كه الان در مسجد جامع و مسجد حسینه خدابنده سامان هست ، فهرست آن را نیز دارم.کتابها بیشتر از عبدالرضا حجازی، محمدتقی جعفری و مبارزین دیگر بود.
آن روز به راننده اتوبوس دو برابر كرایه میدادیم تا اینكه چهار جعبه كتاب را از آبادان به سامان بیاورد. قبول نمیكرد. شهیدجعفرزاده میگفتند: كتابها را بیاورید و در بین مردم پخش كنید. شاگردانش نیز این كار را انجام میدادند. سیامك كریمی از جملة آنها بود كه شهید شد. خیلی از شاگردان جعفرزاده شهید شدند. محمدرضا باباخانی كه الان در آموزش و پرورش هستند او نیز در انقلاب خیلی اذیت شدند.
باباخانی از شاگردان شهید جعفرزاده بودند. زمانی كه ایشان مدرك دیپلم را گرفتند. انقلاب شد و او همراه جعفرزاده بود و كارهای حفاظتی را انجام میدادند. و همیشه توی جادهها بودند و او شش ماهی را از طرف ذوب آهن مأموریت داشت تا به عنوان یك تكنسین مأمور به خدمت به شوروی برود. صحبت خاصی نمیكرد كه آنجا كارهای مذهبی انجام میدادیم ، چیزی در این مورد از او نشنیده یا بپرسیدم تا حداقل جوابی بدهد.
بعد از اینكه در اصفهان در منزل پدرخانمم ساکن شد. من بیشتر با ارتباط داشتم ومی دیدم که با دوستان نزدیكش ؛ آقای پرورش، دكتر صلواتی، آقای نیلی، مهندس حسنزاده كه به شهادت رسید؛فعالیتهای ضد رژیم شاه انجام می دادند. اینها گروهی بودند كه كارهای مذهبی انجام میدادند،آن هم در زمانی که صحبت ازمذهب ودین جرم بود.یادم هست هروقت سراغش را ازمادرش می گرفتم اظهار بی اطلاعی می کرد ومی گفت:اوبا این کارهایی که می کند سرش رابا باد می دهد.انگار برای مادرش قطعی شده بود که اوشهید خواهد شد!
فعالیت ها : : مشاهیر / شهدا و ایثارگران / شهدا و ايثارگران
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}