اسماعیل احمدی کافشانی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
بزرگترين هديه )حاج اسماعيل احمدى كافشانى، پدر معظم شهيدان »حجت الله«، »محمد باقر« و »ابوالقاسم« احمدى(
هشتاد و يك ساله و اهل روستاى »كافشان« (از توابع فلاورجان اصفهان) است. پدرش مصطفى دو دختر و سه پسر داشت. او كشاورزى زحمتكش بود. پسرانش را از كودكى با زراعت آشنا كرد. اسماعيل بسيار كوچك بود كه در مكتبخانه و نزد سيد عبدالرسول خواندن و نوشتن و روخوانى قرآن را آموخت. اسماعيل هشت ساله بود كه مادرش »نبات« دار فانى را وداع گفت و پدر يك سال بعد با خواهر همسرش ازدواج كرد.
- آقام با خاله ازدواج كرد كه ما زير دست زن پدر نيفتيم. خاله هم براى ما مادرى مىكرد و ما را از جان و دل دوست داشت. خيلى به ما مىرسيد.
اسماعيل برگه معافى سربازىاش را خريد و بيست ساله بود كه با دختر خالهاش كه شش سال از او كوچكتر بود، ازدواج كرد. او را به خانه پدرى آورد. آن دو صاحب ده فرزند شدند كه سهتاشان در كودكى از دنيا رفتند و سه پسر به شهادت رسيدند. در حال حاضر سه پسر و يك دختر حاج اسماعيل در قيد حيات هستند.
- بچههايم در همان خانه قديمى كه الان به خيريه تبديل شده، به دنيا آمدند. خودم دادم آن جا را خيريه كردند. كلاس قرآن در آن برگزار مىشود. ثواب آن برسد به روح همسرم و سه پسر شهيدم.
حاج اسماعيل قصد دارد خانهاى را كه به خيريه تبديل كرده، نوسازى كند. او در حال حاضر با پسر كوچكش قدرتالله و همسر و فرزندان او زندگى مىكند. او با روحانيون كافشان رابطه خوبى دارد. از دهه چهل كه براى سركوب رژيم پهلوى فعاليت خود را شروع كرد، با روحانيون ارتباط مستقيم داشت. قرآن خواندن را بسيار دوست دارد. سالها است كه نماز شبش ترك نمىشود. سر شب، بعد از خوردن شام مختصر به بستر مىرود و نيمههاى شب برمىخيزد و نماز شب و نافله مىخواند. پس از نماز صبح، دوباره به بستر مىرود.
او از حجتالله مىگويد: »از بچگى كار مىكردند. صبح كه بيدار مىشدند، مىرفتند مدرسه. وقتى ظهر مىآمدند، غذا مىخوردند و مىآمدند سرزمين. مىفرستادمشان آبيارى. كمك حالم بودند. وقت نماز كه مىشد، هر كارى داشتند، مىگفتم: بگذاريد كنار. اول، نماز.«
- نماز جماعت خواندن يك كيف ديگر دارد.
حضور در بين نمازگزاران و نشستن پاى منبر روحانيون، آنها را با فضاهاى معنوى و مبارزات انقلابى آشنا مىكرد. حجتالله عضو كتابخانه محله شده بود. در مدرسه، نشريه ديوارى درست مىكرد. اطلاعاتى را كه از طريق مطالعه به دست آورده بود با معنى سوره، حديث و رواياتى از ائمه به شكل مطالب متنوع، در نشريه ديوارى مىنوشت و رو ديوار نصب مىكرد. مىخواستند مسجد محله را بسازند. از مدرسه كه مىآمد، مىرفت كارگرى. بنايى مىكرد و خشت و آجر مىساخت. غروب، خسته و زار از آن جا مىآمد. نمازش را كه مىخواند، بىشام به بستر مىرفت.
ابوالقاسم كنارم نشسته بود روى تراكتور. بعد از شخم زدن
زمين، موقع آمدن به خانه، لاستيك تراكتور رو تخته سنگى رفت و تعادلش را از دست داد. با حركات كند و اين سو و آن سو رفتن تراكتور، دست ابوالقاسم زحمى شد. وقتى به خانه رسيديم همسرم زخم آرنج او را كه ديد، خيلى ناراحت شد، بغض كرد. اشك نشست توى چشمهايش. به من گفت: يا اين تراكتور را مىفروشى يا اين كه ديگر بچههاى من را نبر سر زمين. خطرناك است. مىخواهى بچههايم را به كشتن بدهى؟«
حاج اسماعيل خنديد.
- حالا رو تخته سنگ رفتهايم و تعادلمان را از دست دادهايم و يك اتفاق افتاده. من كه از قصد اين كار را نكردم!
- همين فردا تراكتور را بگذار براى فروش.
حاج اسماعيل كه بچهها عصاى دستش بودند و مىدانست بىحضور آنها كارش لنگ مىماند، به ناچار پذيرفت.
او مىگويد: »تراكتور را كه باعث زخمى شدن دست پسرم شده بود، فروختم تا خيال مادرشان آسوده شد.«
جنگ كه شروع شد، حاج اسماعيل از سوى سپاه لنجان سفلى عازم جبهه شد.
- تو فاو بوديم. سنگرسازى مىكرديم. اسلحهها را تعمير مىكرديم و دوباره مىرسانديم به رزمندهها. از تداركات كه براى نيروها غذا مىآوردند، غذاها را مىرسانديم لب خط. وقتى آمدم خانه، فهميدم كه پسرهايم همه رفتهاند جبهه.
حجتالله رفته بود؛ بىهيچ ممانعتى. جلوى محمد باقر و ابوالقاسم را گرفته بودند.
- سن شما قانونى نيست. رضايتنامه مىخواهد. از پدر و مادرتان اجازه بگيريد.
آمده بودند پيش مادر و او اخم كرده بود.
- پدرتان نيست. اجازه ندارم كه شما را بفرستم جبهه.
دست برده بودند تو شناسنامه و تاريخ تولد خود را تغيير داده بودند.دم آخر، مادر از كارهاى پنهانى و پچپچهاى پسرانش دانسته بود كه كار خودشان را كردهاند و رفتنىاند. بهشان گفته بود: »برويد در امان خدا«.
- حجتالله يكم آذرماه سال 61 در عمليات محرم منطقه موسيان شهيد شد. او پانزده سال بيشتر نداشت. وقتى خبرش را آوردند تا مدتها باور نمىكرديم پسر ارشدمان از پيش ما رفته است.
- خيلى با غيرت بودند. با آن كه تو سنين نوجوانى بودند ولى انگار عمرى از خدا گرفته بودند و سرد و گرم روزگار را چشيده بودند. عقلشان بيشتر از سنشان مىرسيد.
بعد از شهادت حجتالله بيشتر از قبل تشويق شده بودند كه بروند منطقه. وقتى مادرشان رضايت داده بود، انگار همه دنيا را يك جا به آنها بخشيده بودند.
- من نبودم. اگر بودم، رضايت مىدادم كه بروند جبهه. آن موقع من خودم در جبههى فاو بودم. رطب خورده كى تواند كه منع رطب كند! با اين حال وقتى برگشتم، بچهها هنوز نرفته بودند. رفتيم سر زمين كه هويج بكنيم. محمد باقر همراهم بود. كار مىكرد، اما حرف نمىزد. چند بار پرسيدم: از چيزى ناراحتى؟
گفت: نه.
انگار دلش نمىآمد بىاجازه من برود جبهه. از مادرش شنيده بودم كه تو شناسنامهاش دست برده و تاريخ تولدش را تغيير داده و تو ستاد اعزام به جبهه ثبت نام كرده. با اين حال نمىخواستم چيزى بگويم كه تو رويم بايستد يا جوابم را بدهد. اصلا حرفى نزدم. وقتى از صحرا برمىگشتيم، گفت: آقاجان من هم مىخواهم بروم جبهه.
گفتم: حجت رفته. تو و ابوالقاسم بمانيد كه كمك مادرتان باشيد. من هم چند روز ديگر دوباره مىروم. مادرت و خواهرانت به حضور شما احتياج دارند.
محمد باقر تو صورت پدر نگاه نمىكرد سرش را پايين انداخت.
- مگر شما كه رفتيد، خانواده به شما احتياج نداشتند. حجتالله كه رفت، مادر برايش گريه كرد. مگر به او نياز نداشت؛ اما حالا عادت كرده. آقاجان قبول كن كه هر كسى براى خودش مىرود، شما براى خودتان. من هم به سهم خودم.
حاج اسماعيل تو راه با او حرف مىزد. از هر درى كه مىآمد، محمدباقر برايش جوابى آماده داشت. او چند روز بعد راهى جبهه شد. پدر و سه پسرش در جبهه بودند و زن همه كارهاى خانه و نگهدارى از دخترها را برعهده داشت. محمد باقر نيز پنجم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر جزيره مجنون شهيد شد.
- تو شوشتر در پايگاه يكم بودم كه يكى از نيروها خبر آورد ابوالقاسم را در يكى از چادرها ديده. باران تندى مىآمد و همه جا تاريك و خيس بود. راه افتادم براى ديدن پسرم به آن جا بروم. اما راه دشوار بود و از هر طرف شليك خمپاره و دود و آتش بود كه مانع رفتنم مىشد. آن شب را توى يكى از چادرها ماندم. روز بعد كه هوا بهتر شد، راه افتادم براى ديدن ابوالقاسم. تو چادر از هر كسى سراغش را گرفتم، گفت: او را نديدهام. برگشته اصفهان.
تعجب كرده بودم. دوباره برگشتم مقر خودمان. روز بعد، خبر شهادت ابوالقاسم را آوردند. برگشتم اصفهان و پسرم را كه عزيز كرده مادرش بود و حتى نمىتوانست زخم ساده روى آرنجش را تحمل كند، به خاك سپرديم. مردم همه آمده بودند. او بيست و پنجمين روز از سال 65 در فاو به شهادت رسيد. هفتم پسر كوچكم كه تمام شد، دوباره راهى جبهه شدم. مدتى بعد هم دامادم در منطقه به شهادت رسيد.
مادر شهيدان سال قبل دار فانى را واع گفت. حاج اسماعيل اكنون با پسر و عروسش زندگى مىكند. همچنان سرحال و پابرجاست. در مسجد نمازهايش را مىخواند و در امور خيريه، شركت مىكند.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}